معبر نور » خاطرات » خاطره ای شیرین ومهیج از دلاور با غیرت تخریبچی محمد حسین خبازی
خاطره ای شیرین ومهیج از دلاور با غیرت تخریبچی محمد حسین خبازی
باسمه تعالی
در طول هشت سال دفاع مقدس حوادث و اتفاقات زیادی به وقوع پیوست که بسیاری از این رخدادها برای مردم عادی غیر قابل باور می نمود. بسیاری از رزمندگان دفاع مقدس حماسه هایی آفریدند که در تاریخ جنگ های کلاسیک یک امر غیر ممکن محسوب می شود تمامی این رشادت ها ناشی از ایمان قلبی آنها به دفاع از اسلام و میهن بود و در این راه چه از خود گذ شتگیها که نکردند و چه هزینه هایی که متحمل نشدند من که از سال 1361 تا سال 1367 در حبهه های نبرد حق علیه باطل و در گردانهای تخریب مشغول به خدمت بودم از این از خود گذ شتگی ها و ایثارگری ها بسیار دیده ام.
اما خاطره ای که می خواهم برایتان بازگو کنم در رابطه با نحوه مجروحیت خودم می باشد که تا به حال آن را بر روی کاغذ نیاورده ام و حتی غیر از همرزمان خودم به کسی دیگر تعریف نکرده ام چون باورکردنش مشکل است.
درمرداد ماه سال 1365 توسط آقای علی ولی زاده که فرمانده تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء بودند ماموریتی به اینجانب محول شد ، در آن موقع ما در منطقه عملیاتی جنوب مستقر بودیم و برای اجرای این ماموریت بایستی منطقه فوق را ترک کرده و به سمت شمالغرب ، منطقه عملیاتی حاج عمران و اشنویه به همراه شش و هفت نفر از دیگر رزمندگان تخریب قرارگاه خاتم اعزام شدیم در آن سال جنگ در حالت خاصی قرار داشت و هر روز دشمن از مناطق مختلف جنگی عملیات جدیدی بر علیه مواضع ایران تدارک می دید و باید گردانندگان جنگ فکری برای جلوگیری از این تاکتیک دشمن انجام می دادند ، لذا تصمیم گرفتند در تابستان ، عملیاتی را از جنوب که تا آن موقع بی سابقه بود آغاز کنند برای همین منظور تاکتیکهای خاصی را بکار بردند یکی از این تاکتیکها عملیات ایذائی از دیگر مناطق بود تا دشمن سر در گم شود و منطقه اصلی را نتواند تشخیص دهد پی از چند روز که ما به پیرانشهر رسیدیم ، خودمان را به قرارگاه مقدم جنگی معرفی کرده و دستورات اولیه را اخذ کردیم . هدف شناسائی میادین مین در آن منطقه و معبر زدن جهت تدارک عملیات کوچکی از این منطقه بود تا دشمن به هدف اصلی ما که عملیات از طرف جنوب بود پی نبرد .
پس از دریافت دستورات جهت آشنائی با منطقه و معرفی خود به واحد اطلاعات عملیات قرارگاه به منطقه اعزام شدیم و با چند نفر از فرماندهان گردانهای عمل کننده و اطلاعات عملیات آشنا شدیم و بر روی نقشه منطقه به بحث پرداختیم و قرار بر این شد که از همان شب کار شناسائی منطقه را شروع کنیم در آن زمان در منطقه مرزی حاج عمران و اشنویه از گردانهای مختلف عملیاتی لشکر 64 ارومیه مستقر بودند عملیات شناسائی را در قله های کوه گلازرد بود شروع کردیم . هر شب پیشرفت خوبی داشتیم قرار بود پنج و شش روز دیگر عملیات شروع شود لذا در روز سوم شهریور سال 65 ساعت 12 شب از تپه مشرف به گلازرد دوباره به پایین قله حرکت کردیم . آن شب یک مقدار هوا سرد شده بود ستوان شجر که فرمانده آن قله بود کلاه خود را به من داد و بیسکویتی را به زور در جیب شلوار من گذاشت و با هم خداحافظی کردیم . گویا به او الهام شده بود که من دیگر برنمی گردم! روال بر این بود که ساعت یازده و دوازده شب می رفتیم و تا ساعت دو صبح مشغول بودیم و سپس به همان جائی که حرکت کرده بودیم ، برمی گشتیم در آن شب ها دشمن بسیار آرام بود گاه گاهی منور می زد و ما چون تجربه کافی داشتیم ، مشکلی برای ما ایجاد نمی کرد. به هر حال آن شب با ستوان شجر به گرمی خداحافظی کردیم و به اتفاق برادران حرکت کردیم. یک نفر از فرماندهان گردانهای عمل کننده و یک نفر نیز از اطلاعات و عملیات منطقه ما را همراهی می کردند که با آنها جمعا 7 نفر بودیم روال بر این بود که از کوه پایین رفته و از روی جاده ای که به هدف ما منتهی می شود حرکت کنیم . به هدفی که در پایه تپه بود برسیم تقریبا کار معبر داشت به آخر می رسید و آن شب به نظر می رسید آخرین شب باشد لذا ما با روحیه ای مضاعف در حال حرکت بودیم و سوره والعصر را زمزمه می کردیم زمانی که به پای تپه هدف رسیدیم به آرامی و با احتیاط کامل از دره ای به بالا صعود کردیم دقت می کردیم که در خط الراس قرار نگیریم تا دشمن روی ما دید نداشته باشد طول مسیر طوری بود که حدود نیم ساعت پیاده روی داشت لذا ساعت 20/12 رسیدیم به پای میدان مین کار را شروع نکرده بودیم که صدای رگبار گلوله شنیده شد خواستیم که دوباره از طریق دره به پائین تپه برگردیم ولی من ناگهان به زمین خوردم و احساس کردم که از ناحیه پای راست زخمی شده ام آتش دشمن بسیار شدید بود و تیرهای مسلسل دوشکا و گرینف در اطراف من به زمین می خوردند. خودم را به داخل یک چاله که محل اصابت خمپاره بود کشیدم تیرهای دشمن از بالای سر من عبور می کردند در این موقع بقیه برادران مجبور به ترک محل شدند و به قله ای که از آن حرکت کرده بودیم مراجعت کردند چون ماندن در آن وضعیت یک نوع خودکشی محسوب می شد تیراندازی های دشمن از سنگر استراق سمع که از قبل برای کمین ایجاد کرده بودند شروع به آتش می کرد و از بالای تپه که سنگرهای اصلی دشمن در آن واقع بودند با آتش گلوله RPG ، دوشکا ، گرینف ،سلاح های سبک و خمپاره 60 و 81 پشتیبانی می شد من که با پای زخمی درون چاله افتاده بودم نمی دانستم که چطور شد اما فهمیدم که از ناحیه پای راست بالاتر از زانو زخمی شدم و شکستگی در قسمت ران پای راست مرا آزار می داد صدای عراقی ها را از داخل سنگر کمین می شنیدم اما آنها مرا نمی دیدند ساعت یک نصف شب بود و من نگران سنگر کمین عراقی ها بودم که نکند مرا ببینند اسلحه ام را که حدود نیم متر با من فاصله داشت به زور برداشتم و خواستم آن را آماده کنم که دیدم خشاب اسلحه ام گلوله خورده و محل خشاب گذاری کلاش باز شده و خشاب یدک که در جاخشابی سینه ام بود دیگر داخل اسلحه جا نمی گرفت تنها یک تیر را در لوله قرار دادم و به آرامی گلنگدن را به جلو هدایت کردم دیگر نمی توانستم پایم را تکان دهم و خون به آرامی داخل پوتین ام را پر می کرد و از گرمای آن من احساس می کردم که در داخل پوتین ام چیز ژله مانندی پر شده بند پوتین خود را باز کرده و به محل زخم بستم و با کارد سنگری آن را سفت کردم تا خون بند بیاید در ساعات اولیه در زیادی نداشتم اما بلافاصله که پایم را تکان می دادم درد شروع می شد پس از ربع ساعت بند پوتین را توسط کارد شل کرده و دیدم که خون بند آمده و احساس می کردم تمام پایم زخمی شده در آن موقع فقط خدا خدا می کردم و ائمه و امام زمان را صدا می زدم و زمزمه می کردم سوره والعصر را زمزمه می کردم و از خدا کمک می خواستم در ساعت 3 عراقی ها بدون آنکه مرا ببینند سنگر کمین را ترک کردند و با صدای بلند خنده کنان به سنگرهای اصلی خودشان در بالای تپه رفتند و من به خود جرات دادم تا از داخل چاله بیرون بیایم و حرکتی بکنم اما بیرون آمدنم از چاله تا صبح طول کشید.چون به خاطر درد شدید میلی متری حرکت می کردم و بیرون آمدن من مصادف بود با روشن سدن هوا وزدن آفتاب بود بالای سر من صخره ای بود که باعث می شد من از دید دشمن در امان باشم روز که بسیار خسته بودم و درد زیادی داشتم برای اینکه بتوانم حرکت کنم و به جاده برسم زیاد فکر و فعالیت کردم و بالاخره بند اسلحه ام را باز کرده و به مچ پای راستم بستم و دست چپ را روی زمین می گذاشتم و با دست راست بند اسلحه را می گرفتم و هم زمان با هم به صورت نشسته خود را از زمین می کندم و به جلو می رفتم روز اول حدود 20 متر پیشروی داشتم که با تاریک شدن هوا و خستگی و درد دیگر حرکت نکردم و همان شب در خواب و بیداری بودم و احساس می کردم هر لحظه به گشتی های دشمن برخورد کنم شب به خاطر اینکه منطقه کوهستانی بود سرد می شد و من از سردی هوا نمی توانستم چشم روی چشم بگذارم و بیشتر از درد پا سرما مرا اذیت می کرد منطقه اطراف جاده تماما تپه و کوه بود و از کنار جاده رودخانه ای کوچک که آب در آن جاری بود ، عبور می کرد من فقط بیسکویتی را که ستوان شجر داده بود ، به همراه داشتم و دو تکه از آن را خوردم .
روز دوم با زدن آفتاب دوباره حرکت را شروع کردم پایم سنگین شده بود اسلحه ام را که دیگر به درد نمی خورد دور انداختم چون توانائی حمل آن را نداشتم خار و خاشاک زمین و سنگریزه ها مرا سخت آزار می داد و حرکت مرا روز به روز کندتر می کرد سعی می کردم هر چه سریعتر خودم را به رودخانه نزدیک تر کنم تا شاید آبی از آن بتوانم بنوشم آب قمقمه من تمام شده بود آن روز را نیز به پایان رساندم و دوباره شب را با سرما و درد تا به صبح رساندم و روز سوم شروع شد هر روز و شب را به امید اینکه دوستان و دیگر نیروها بتوانند مرا پیدا کنند به پایان رساندم توان جسمانیم در روز سوم به تحلیل رفته بود و سرعتم کندتر و کندتر می شد در عرض سه روز مسافتی را آمده بودم که در حالت عادی در عرض یک ربع می توانستم طی کنم در روز سوم دوباره پایم خونریزی داشت و خیلی ورم کرده بود رنگ پایم کبود شده بود چشم هایم باز نمی شد و دایره دایره می شد احساس می کردم که با دوستانم از نزدیک در حال صحبت هستم ولی وقتی دقت می کردم هیچکس را در اطرافم نمی دیدم خوشبختانه دشمن روی من دید نداشت و منطقه کاملا آرام بود و من به امید نجات خود از طرف نیروهای خودی به راه خود ادامه می دادم سنگریزه کاملا در کف دست چپ من نفوذ کرده بود و به زیر پوست رفته بود و مرا بسیار اذیت می کرد در آن روز دوباره با بستن بند پوتین جلوی خونریزی را گرفتم هر دو پوتین ام را به خاطر سنگینی از پا درآورده و انداختم دوباره شب با سرمایش از راه می رسید و من لباسی بجز لباس معمولی رزمی نداشتم از سرما به خود می لرزیدم شب فرا رسید و من خوابیدم خواب می دیدم که بر سر سفره ای نشسته ام و نان و پنیر در مقابلم حاضر است و من مشغول نوشیدن چای هستم گرسنگی در روز چهارم امانم را بریده بود ومن از کندی حرکتم بسیار ناراحت بودم و داشتم یواش یواش امیدم را از دست می دادم انگشتان دستم دیگر خسته شده بودند با یک دست به زمین فشار می آوردم و وجب وجب حرکت می کردم . ( ادامه دارد )