اکبر زرگر در یک نگاه:
متولد 1340
بچه¬ی تهران است. فرزند پدری که شغل آزاد داشت و مادری که خانه¬دار بود.
وقتی جنگ شروع شد، اکبر نوزده ساله بود و دیپلم داشت.
بچه¬های تخریب او را با چهره¬ی همیشه خندانش می¬شناسند. آدمی است منظم و بسیار خوش¬سلیقه. شاید همین خصلت باعث شد، در کنار فرماندهی پاک¬سازی میادین مین، انگشترشناس خوبی هم باشد. اوقات فراغت جلسات تخریب، غالباً با گشوده شدن صندوق انگشترهای او تبدیل به جلسه¬ی دومی می¬شود که انگشت¬ها را یکی پس از دیگری به سنگ¬هایی که آیات الهی برآن نقش بسته، مزین می¬کند.
اکبر در طول دوران دفاع¬مقدس به فرماندهی تخریب قرارگاه نجف اشرف رسید.
تحصیلاتش را تا کارشناسی ادامه داد و اکنون بازنشسته¬ی سپاه است.
او سه فرزند دارد و در تهران زندگی می¬کند.
اکبر زرگر
مجروحی که عرباً عربا بود/ 66
می¬خواهی چهار نعل برویم/ 69
مین¬ها و بولدوزرها جاده می¬سازند/ 71
با ماشین غلتیدیم ته دره/ 74
فرار از بیمارستان موجی¬ها/ 76
مجروحی که عرباً عربا بود
سال 1365 بود. دو، سه شب از عملیات کربلای 5 در شلمچه - جزیره¬ی بوارین- گذشته بود که مأموریتی به ما محول شد. گفتند: «باید پل¬های روی رودخانه¬ی اروند را که بین نیروهای ما و عراقی¬هاست، تخریب کنید.»
گفتیم: چه جور پل¬هایی هستند؟
بعد از بررسی معلوم شد پل¬ها فلزی است که با بکسل مهار می¬شود و روی آب می-افتد تا ماشین¬ها از رویش تردد کنند.
اروند دو قسمت دارد. قسمتی که آب زیادتری دارد، به اروند کبیر معروف است و قسمتی که آبش کمتر است؛ اروند صغیر. آن¬جا دوتا پل بین ما و عراقی¬ها بود، که هدف مورد نظر ما شمرده می¬شد.
مأموریت را حسین کربلایی داده بود؛ از طرف قرارگاه نجف.
دوتا تیم آماده شد. فرماندهی یکی از تیم¬ها با بنده بود. علت گذاشتن دو تیم، احتیاط بود که اگر تیم اول نتوانست پل را بزند، تیم بعدی وارد عمل شود.
مین¬ها و تجهیزات را برداشتیم. آن¬موقع کوله یا بسته¬های انفجاری در کار نبود. برای زدن پل از مین¬های M19 ضدتانک استفاده می¬کردیم.
هدف از انفجار پل، جلوگیری از پاتک عراقی¬ها بود.
شبانه رفتیم برای زدن پل. وقتی رسیدیم، آتش خیلی سنگین بود. اصلاً فکرش را نمی¬کردیم که بتوانیم از خاکریز رد شده و پل را آتش¬گذاری کنیم. باتوجه به-فاصله¬ی حدوداً صدوپنجاه متری که با عراقی¬ها داشتیم، کار خیلی سخت بود. دو، سه بار اقدام کردیم، ولی این¬قدر آتش در منطقه بود که نتوانستیم پل را تخریب کنیم. در همین اثنا یک¬دفعه دیدیم خود عراقی¬ها پل را زدند! پل افتاد توی آب. این خیلی برای¬مان جالب بود. آن¬ها هم مثل ما فکر کرده بودند، که مبادا ایرانی¬ها از پل عبور کرده و دوباره به ما حمله کنند!
وقتی عراق پل را زد، به ما گفتند: «دیگه برگردید.»
به منطقه آشنا نبودیم. سرگروه همه¬ی بچه¬ها من بودم. موقع برگشت، همه چیز برای-مان تازگی داشت. ستونی حرکت می¬کردیم. سی نفر بودیم. من جلو می¬رفتم و بقیه پشت سرم. کسی جلوتر نمی¬رفت، چون احتمال گم شدن¬مان زیاد بود.
یک¬لحظه صدای ضجه¬ای شنیدم که می¬گفت: «منو با خودتون ببرید ... منو با خودتون ببرید ...»
تعجب کردم؛ این صدا، این ضجه مال کیه؟ نگاه کردم، دیدم یک مجروح پای خاکریز افتاده. مال یگان¬های قبلی بود. هوا تاریک شده و کسی به داد او نرسیده بود.
تصمیم گرفتم دست¬هایش را بگیرم، بلندش ¬کرده، بیندازم روی دوشم و منتقلش کنم عقب. همین¬که خم شدم دستش را بگیرم، دیدم ترکش دست¬هایش را قلم کرده و انگشت¬هایش را برده است. دستم را بردم که بلندش کنم، استخوان انگشتش رفت تو کف دستم. در همین حین یک منور زدند، نگاهش کردم، دیدم چنان سر و صورت و دست و شکمش آسیب دیده¬ که انگار تمام بدنش را پاره کرده، پخش کرده¬اند روی زمین. به¬خصوص شکمش را.
حدس زدم مینی در دستش منفجر شده و شکمش را پاره کرده است. چرا که همه¬ی محتویات شکمش ریخته بود بیرون. اصلاً امکان این نبود ¬که دستش را بگیری و بیندازی روی دوش¬ات. باید او را جمع می¬کردیم و چهار، پنج نفره بلندش می-کردیم. در تعجب بودم او با این وضعیت چه¬طوری زنده مانده است!
می¬گفت: «منو با خودتون ببرین. اگه منو نبرین، تانک¬ها می¬آن از رو من رد می¬شن.»
اصلاً انگار تانکی از رویش رد شده بود.
مانده بودیم سر دو راهی که چکار کنیم؟ منطقه خیلی آتش داشت. اگر معطل می-ماندیم، احتمال آسیب دیدن بچه¬ها خیلی زیاد بود. اگر سپیده¬ می¬زد، احتمال این¬که بچه¬ها را بزنند، زیاد بود. با این¬حال دلم نیامد رهایش کنم. به بچه¬ها گفتم: بچه¬ها، برگردین ببینم می¬تونیم یه برانکارد پیدا کنیم؟
آن¬¬قدر وضعیتش اسف¬بار بود که می¬گفتم باید یک برزنت پیدا کنیم و او را جمع کنیم، بریزیم روی آن. آدم کوچولو و نقلی هم نبود. دومتر قد داشت، با هیکلی درشت و شکمی کاملاً متلاشی شده و آغشته به خاک و خون. وضعیتش خیلی خراب بود.
برگشتیم. نزدیک پل، قسمتی که سنگرهای عراقی بود، یک برانکارد پیدا شد. با سلام و صلوات او را گذاشتیم روی برانکارد. همان¬موقع یک آمبولانس از راه رسید؛ بدون شیشه و چراغ. فقط یک راننده داشت و چهار تا چرخ و یک موتور. مجروح را انداختیم داخل آمبولانس و راهی کردیم. خیال¬مان که راحت شد، خودمان هم راه افتادیم. بعدها دیگر اطلاعی نرسید که سرنوشت آن مجروح و آن آمبولانس چه شد.
می¬خواهی چهار نعل برویم
از شلمچه به¬¬سمت عراقی¬ها یک خط پدافندی داشتیم. قسمتی که عراقی¬ها بودند، دژی توی جاده بود. کسی نمی¬توانست در این جاده تردد کند. نه ماشین و نه نفر. چون عراق می¬زد. هر کس می¬رفت توی جاده، اگر سرش می¬رفت بالا، قطعاً ترکش می¬خورد. لذا مجبور بودیم از کنار¬ دژ برویم. ارتفاع دژ به ¬قدری نبود که اگر راست راه بروی، سرت از دژ بیرون نزند. بعضی¬ جاها هم نی بود و خیلی اذیت می¬شدیم. مجبور بودیم فاصله¬ی زیادی را به¬صورت خمیده و نیم¬خیز حرکت کنیم.
یک¬شب در ایام عملیات کربلای 5، یک گروه از بچه¬های تخریب را بردیم برای شناسایی و یا زدن همین دژ. شبی تاریک بود و آتش خیلی زیاد. شرایط سختی داشتیم. رفت و برگشت تا آن منطقه، خودش یک پروژه بود! به¬¬خاطر گِل، همه چکمه می¬پوشیدیم. چون پنجه¬ی پای چپم قطع است، چکمه را نگه نمی¬داشت. چکمه را که می¬گذاشتم توی گِل چسبناک، در گل می¬ماند و پایم می¬آمد بیرون. چندین¬بار این اتفاق افتاد. در آخر چکمه ماند در گِل و یک پایم بی¬چکمه شد. به-ناچار با همین وضعیت به راهم ادامه دادم.
موقع برگشت، ساعت حدود یک و دوِ نصفه شب بود. مجروحی را دیدیم که می-گفت: «منو ببرین، نذارین بمونم.»
احتمالاً مال یگانی بود که شب قبل عمل کرده بودند.
خوب، خودمان مشکل داشتیم. من با این وضعیت پا، آن هم بدون کفش، تو گِلی که واقعاً چسبناک بود، چکار می¬توانستم بکنم؟ پا را می¬گذاشتیم زمین، تا نصف زانو می¬رفتیم تو گِل. با همین وضعیت باید نیم¬خیز هم می¬رفتیم. مردد بودم که ببرمش یا نه.
خودش می¬گفت: «منو تو دو، سه مرحله تا این¬جا آوردن. شما دیگه منو ¬جا نذارین. تو رو خدا ببرین، تو راه نذارین.»
این¬را که گفت، حقیقتاً به او علاقمند شدم. آقای عزتی¬پور از بچه¬های اطلاعات رزمی قرارگاه نجف هم با من بود. به او گفتم: حاجی، نظرت چیه؟ اینو ببریمش؟
با هم مشورت کردیم. گفتیم: خوب، عیبی نداره. می¬بریمش دیگه.
حالا نه آن¬قدر قوی بودم، نه دارای انرژی. خسته بودم و درب و داغان. حتی قادر نبودم از زمین بلندش کنم و بگیرم روی دوشم. گفتم: خوب، هُل می¬دم بره سمت خاکریز که از من مرتفع¬تر باشه، بعد مثل کامیون می¬رم زیرش. بعد، این می¬آد رو دوشم سوار می¬شه.
یعنی در تاریکی شب و زیر آتش و درگیری¬ها، این تیپی می¬خواستم او را بر دوش خودم سوار کنم. به هر شکل ممکن او را کشیدم روی دوشم و راه افتادیم. یکی از پاهایش تیر خورده و خون زیادی از او ¬رفته بود. دیگر ¬حال و رمق نداشت. نمی-توانستم دستم را بیندازم زیر رانش تا او را نگه دارم. همین، حملش را خیلی سخت کرده بود. با این¬حال احساس کردم خدا در آن¬جا قدرتی به من داد که بتوانم از پس کار برآیم. البته دوستم آقای عزتی¬پور هم کمک کرد. نصف راه را من آوردم، نصف راه را او. تا عقبه¬ی خط خودمان خیلی راه بود. همه را باید پیاده و زیر آتش دشمن می¬رفتیم. مجروح هی می¬گفت: «تو رو خدا منو وسط¬ راه نذارین. تا آخرش ببرین.»
من به شوخی می¬گفتم: بابا، خیالت راحت. اصلاً فرض کن ما الاغ تو هستیم. تا آخرش می¬بریمت. حالا می¬خوای چهار نعل بریم؟!
موقع حمل روحیه¬ی عجیبی داشتم. احساس نمی¬کردم یک آدم روی دوشم است. با وضعیتی که یک پایم کفش داشت و یکی نداشت. گِلی بود و زخمی و حالت حرکتم؛ نیم¬خیز! مجروح هم آدمی قوی هیکل¬تر از خودم، که فقط یک پایش را می¬توانستم از پشت قلاب کنم.
خلاصه این¬که دو نفری او را آوردیم و تحویل درمانگاه شلمچه دادیم. گفتیم: آقا، حالا خیالت راحت شد؟
مین¬ها و بولدوزرها جاده می¬سازند
سال 67 یک سلسله عملیات در خاک عراق انجام شد که یکی از آن¬ها عملیات آزادسازی شهر ماووت بود. بنده مسؤول تخریب قرارگاه نجف بودم. قرار بود از رودخانه¬ی مرزی چولان رد شویم و در خاک عراق عملیات کنیم. این دومین عملیاتی بود که در خاک عراق انجام می¬دادیم. در عملیات اول یک¬سری ارتفاعات مشرف به بانه و سردشت آزاد شده بود و حالا هدف عملیات، آزادسازی شهر ماووت بود.
تو قرارگاه نجف، عرف این¬جوری بود که یک یگان مهندسی مأمور می¬شد به قرارگاه و نقش بازوی اجرایی قرارگاه را بازی می¬کرد. اگر یگانی نیاز به کمک داشت، یا کاری را ناتمام می¬گذاشت، یگان مهندسی می¬رفت برای کمک. فرمانده¬ی این یگان در عملیات ماووت آقای بحرینی بود. امیر اسدی هم فرماندهی تخریب لشکر 43 امام علی را برعهده داشت.
آن¬طرف مرز، بعد از رودخانه¬ی چولان، پلی بود و بعد جاده¬ای که می¬خورد به پاسگاه ژاژیله. پانزده، بیست کیلومتری با مرز فاصله داشت. بعد از پاسگاه، شهر ماووت بود و از آن¬جا می¬رفت به¬¬سمت سلیمانیه عراق.
این منطقه فقط همین یک جاده را داشت. احتمال می¬دادیم موقع عملیات، دشمن این جاده را ببندد و اجازه ندهد نیروها تدارک شوند. آن¬وقت نیروها را حسابی زیر آتش بگیرد و آسیب بزند. به همین خاطر قبل از عملیات به ما گفتند: «باید از ارتفاعات مشرف به ماووت، یک جاده بزنید به ماووت که تو دید و تیررس دشمن نباشه.»
بولدوزرها از بالا شروع ¬کردند به زدن جاده. در این مرحله¬ کاری با تخریب نداشتند. هر وقت به صخره و سنگی برمی¬خوردند، کار تخریب شروع می¬شد.
وقتی رسیدند پایین ارتفاعات، کار خیلی سخت شد. خورده بودند به یک صخره. عراقی¬ها¬ از ارتفاعات روبه¬رو، ما را می¬دیدند و با خمپاره60 می¬زدند.
ابزار آن¬چنانی نداشتیم که بتوانیم حفاری کنیم، یا بخواهیم از دینامیت برای زدن صخره استفاده کنیم. حتی برای سوراخ کردن سنگ، دریل واگنی نداشتیم. در کل، امکانات آن¬چنانی برای زدن جاده در دسترس نبود. به ذهن¬مان رسید؛ جاده را با مین بزنیم که بولدوزر بتواند رد شود.
بولدوزر که کار می¬کرد، بچه¬های تخریب همراهش می¬رفتند تا اگر مینی سر راه بود، خنثی کنند.
رسیدیم به جایی که سر راهمان یک صخره¬¬ی خیلی بزرگ بود. اگر بولدوزر می-رفت روی آن، سُر می¬خورد، می¬افتاد ته دره. طول جاده¬ای که باید از روی این صخره رد می¬شد، تقریباً پنجاه متر بود. باید حتماً حالت ترانشه –پله¬ای- می¬شد که بولدوزر رد شود و بتوانیم ادامه¬ی جاده را کار کنیم.
دارایی ما فقط مین M19 بود. نشستیم، فکر کردیم. به این نتیجه رسیدیم که باید انجام این کار را بگذاریم برای شب عملیات. چرا که اگر سرو صدا راه می¬انداختیم، عراق می¬فهمید. یا می¬زدندمان و یا اسیرمان می¬کردند.
صبر کردیم، شد شب عملیات. بچه¬ها خیلی تلاش کردند. خیلی M19 زدند، ولی باز بولدوزر نمی¬توانست رد شود. گودی داخل مین را می¬گذاشتند سمت صخره. وقتی منفجر می¬شد، سنگ می¬ترکید. صخره کنده می¬شد و می¬رفت پایین، اما پله نمی¬شد. بالاخره خدا کمک کرد و آن سنگ به¬حالت پله درآمد. بولدوزر توانست رد شود و جاده را به¬سمت ماووت ادامه دهد.
صبح عملیات، زیر آتش سنگینِ درگیری، بولدوزر را از آن¬جا رد کردیم تا راه را برای تردد ماشین¬ها باز کند. وقتی من رسیدم آن¬جا، رضا نادعلی هم بود. او را دعوت کرده بودم که در قرارگاه کمک ما باشد.
بچه¬های آقای اسدی¬ گروه¬گروه بودند. شب تا صبح یک¬سری کار می¬کردند. صبح، گروه بعدی. مرحله¬ی بعدی، عریض¬تر کردن جاده بود که دوتا ماشین بتواند راحت به¬صورت رفت و برگشت تردد کند.
با ماشین غلتیدیم ته دره
من می¬خواستم بروم یک محور دیگر، ببینم وضعیت چه جور است. خداحافظی کردم و از بچه¬ها جدا شدم. رضا نادعلی پشت فرمان بود، حاج¬محسن عزیزی کنار پنجره و من هم وسط. خیلی از بچه¬ها فاصله نگرفته بودیم که یک توپ خورد جلوی ماشین ما. از این وانت¬های پانکی داشتیم که جدید آورده بودند. همین که توپ خورد، یک یاابوالفضل گفتم و سرم را فرو بردم زیر داشبورد. محسن هم همین¬طور. ولی رضا نادعلی که پشت فرمان بود نتوانست و ترکش خورد به پیشانی¬اش و افتاد روی فرمان. شیشه¬ جلوی ماشین کنده شد و گاز انفجار و دود و ترکش، همه زد داخل ماشین. وقتی راننده ترکش خورد، ماشین، کنترل خودش را از دست داد. احساس کردم موج شدیدی مرا گرفته. چون اصلاً حال خوشی نداشتم. یک¬لحظه به خود آمدم. دیدم ماشین خم شده به¬سمت دره. ته ماشین روی هواست. یک¬دفعه ماشین شروع کرد به غلت زدن و رفتیم تو دره! دیگر نفهمیدم چه شد. ظاهراً محسن همان لحظه¬ی اول از ماشین پریده بود بیرون. غلت اول را که زد، فهمیدم. ولی بعد از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چرخش را احساس می¬کردم، ولی درد نداشتم. صداها را می¬شنیدم. بچه¬هایی که شاهد این حادثه بودند، برای نجات ما آمدند پایین ارتفاع. منطقه هم زیر آتش بود. عملیات شده بود و توپخانه¬ی دشمن می¬زد. وقتی آمدند پایین، صدای¬شان را می¬شنیدم که می¬گفتند: «اینو ولش کنید. تموم کرده. برید سراغ اون یکی!»
یعنی رضا را ول کنند، بیایند سراغ من. فهمیدم که رضا شهید شده. البته قبل از این¬که این را بشنوم، خودم دیدم ترکش خورد و سرش افتاد روی فرمان.
ده متری با ماشین فاصله داشتم. خودم نمی¬دانستم کی و چگونه از ماشین پرت شده¬ام بیرون. همه چیز را تار می¬دیدم. رضا را چه شکلی درآوردند بیرون، نفهمیدم. بعد آمدند سراغ من. به هر شکلی بود، با کمک حاج¬محسن عزیزی نجاتم دادند. هی به هوش می¬آمدم و از هوش می¬رفتم. این اتفاق حدوداً ساعت شش، هفت صبح افتاد. وقتی مرا از دره آوردند بیرون، ساعت حدود یازده بود. مدتی که گذشت، احساس کردم بدنم خیلی درد می¬کند. تهوع داشتم. شیشه پاشیده بود به سر و صورتم و زخمی¬ام کرده بود. غلتی هم که ماشین زده بود، ضربه مغزی شده بودم. هی عرق می¬کردم. یادم است با آمبولانس مرا می¬بردند. بعد احساس کردم تو هلی¬کوپتر هستم. صدای هلی¬کوپتر را می¬شنیدم، ولی سوار و پیاده شدنم را اصلاً نمی¬فهمیدم. فکر می¬کنم دوتا هلی¬کوپتر عوض کردند. کی رسیدم بیمارستان؟ نمی¬دانم. در نهایت از تبریز سر درآوردم.
نوشته بودند ضربه مغزی، شکستگی کمر، شکستگی پا؛ یعنی کلاً درب و داغان. همان¬شب مرا بردند اتاق عمل. وقتی به هوش آمدم، دیدم ده تا دکتر بالای سرم هستند. یکی اره دستش بود، یکی چاقو و ... خلاصه فکر کردم هر کدام¬شان می-خواهند جایی از بدنم را ببرند. خیلی وحشتناک بود. اصلاً برای این کار آمادگی نداشتم. شوکه شده بودم. با ترس و لرز گفتم: چه خبره؟ من این¬جا چی¬کار می¬کنم؟ کی منو آورده؟ من که چیزیم نیست!
بعد از معاینه دیدند راست می¬گویم. یکی از پاهایم لای دنده گیر کرده و ساق پایم اندازه¬ی رانم باد کرده و کبود شده بود. کمر و سرم آسیب کمی دیده بود و زخم-هایم سطحی بود. به همین خاطر دکترها فکر کرده بودند خیلی وضعم وخیم است.
بعد از دو، سه روز آمدم روی فرم. بدنم خیلی کوفته شده بود. عنایت خدا بود که مشکل مغزی پیدا نکردم.
خانواده¬ام در کرمانشاه بودند. آن¬ها وقتی دیده بودند عملیات تمام شده و دوستانم همه برگشته¬اند، نگران من شده بودند. آن¬موقع تلفن و امکانات هم در دسترس نبود که بتوانم به خانمم خبر بدهم. بعد از دو، سه روز که حالم بهتر شد، گفتم باید هر طور شده از این¬جا خلاص شوم. درها را بسته بودند. یک سرباز هم جلوی در کاشته بودند که کسی بیرون نرود. فکر کنم فرودگاهی بود که بیمارستانش کرده بودند. همین¬جور تو فکر بودم. به خودم می¬گفتم: من که چیزیم نیست. هم قشنگ حرف می¬زنم، هم می¬فهمم، هم می¬تونم راه برم، فقط یه کم بدنم درد می¬کنه.
فرار از بیمارستان موجی¬ها
گاهی بی¬حال می¬شدم، انگار از هوش می¬رفتم، ولی می¬دانستم سالمم. تصمیم گرفتم از آن¬جا فرار کنم. به هیچ¬وجه اجازه نمی¬دادند کسی خارج شود. اتوبوس جلوی در بیمارستان نگه می¬داشت، مجروحین را کنترل شده سوار اتوبوس می¬کردند، یک سرباز هم همراهشان می¬فرستادند. این¬طوری مجروحین را اعزام می¬کردند به جاهای دیگر. بعضی مجروحین به¬شدت موجی شده بودند، برای همین کنترل¬ها شدید بود. مراقب بودند اتفاقی برای¬شان نیفتد، یا به کسی صدمه نزنند.
یک دست لباس بیمارستانی داشتم. یک جفت دمپاییِ لنگه به لنگه که چون پنجه¬ی پای چپم قطع بود، نمی¬توانستم بپوشم. مدام از پایم درمی¬آمد. هیچ پولی هم نداشتم. بررسی کردم، گفتم: خوب، اگه بخوام برم، کفش و لباس می¬خوام.
رفتم بیرون، راه¬های فرار را جستجو کردم. دیدم همه¬ی درها قفل است. یک در به-سمت فرودگاه باز بود و یک سرباز هم آن¬جا ایستاده بود. گفتم: می¬شه بیام بیرون؟
گفت: «نه!»
گفتم: برای چی؟
گفت: «چون موجی هستی.»
گفتم: من موجی¬ام؟ من که دارم به این راحتی باهات حرف می¬زنم.
گفت: «نه، موجی هستی. برو تو.»
خلاصه در را بست، نگذاشت بروم بیرون. رفتم، لباس تهیه کنم. یک غرفه¬ مال بنیاد شهید بود. پیرمردی هم آن¬جا بود. بهش گفتم: من لباس می¬خوام.
گفت: «لباس برای چی؟»
گفتم: من این لباس¬ها رو دوست ندارم. لباس می¬خوام.
یک پیراهن و شلوار گله¬گشاد به من داد. کفش هم که نبود. مجبور شدم همان دمپایی¬ها را بپوشم. گفتم: پولم می¬خوام.
گفت: «پول برای چی می¬خوای؟»
گفتم: خوب پول می¬خوام دیگه. هرچی داشتم بردن، هیچی ندارم.
گفت: «پول لازمت نمی¬شه.»
گفتم: نه، من پول می¬خوام.
این بنده خدا پولی هم به من داد؛ پنج تومان یا ده تومان.
پول را گرفتم، لباس¬ها را هم پوشیدم. به جای کمربند، نخ بستم که شلوار را نگه دارد. دمپایی¬ها را هم با نخ بستم به پایم که از پای قطع شده¬ام درنیاید. بعد رفتم زاغ-سیاه آن سرباز را چوب بزنم، ببینم چه¬جوری می¬توانم فرار کنم. یکی، دو ساعت نشستم. تو این فکر بودم که چکار کنم. حولوحوش ساعت دو، سه بعدازظهر بود. دیدم یک اتوبوس مجروح آوردند. وقتی مجروح¬ها را پیاده می¬کردند، سرباز هم دم در بود. آخرین نفرات که رد می¬شدند، سریع چپیدم تو اتوبوس و مخفی شدم. چون لباسم شخصی بود، کسی شک نکرد. یک¬دفعه راننده مرا دید. رفتم کنارش. گفت: «چرا پیاده نمی¬شی؟»
گفتم: می¬رم شهر.
اصلاً نفهمید. چیزی هم نگفت. در ماشین را بست و راه افتادیم به¬سمت تبریز. بیمارستان، بیرون شهر بود. گفتم: منو نزدیک ترمینال تبریز یا مرکز شهر پیاده کن.
رسیدیم ترمینال، مرا پیاده کرد. تا آن¬جا نه حرفی زد، نه چیزی پرسید. با پولی که گرفته بودم، یک بلیت برای کرمانشاه خریدم.
لحظات سختی بود. در آن هوای سرد، یک¬لا پیراهن تنم بود. بدنم کبود بود و سر و صورتم زخمی. آن¬قدر نشستم تا اتوبوس آمد. رفتم ته اتوبوس، یک صندلی مانده به آخر نشستم. استرس هم داشتم که مبادا از بیمارستان بیایند دنبالم. عرق می¬کردم. بدنم درد می¬کرد و نیمه هوشیار بودم. همه¬ی این¬ها نشان از حال بدم داشت، ولی باید می¬رفتم. ماشین تو دست¬انداز که می¬افتاد، احساس می¬کردم پوست¬ بدنم کنده می-شود. جایی برای غذا و نماز توقف کرد. نمی¬توانستم پیاده شوم. نه پول غذا خوردن داشتم، نه شرایط نماز خواندن. بعد از شام، دوباره راه افتاد. مسیر به ¬قدری طولانی به نظرم می¬رسید که انگار یک¬سال است در راهم. جالب این¬جا بود که از لحظه¬ی سوار شدن تا پیاده شدن، حتی یک نفر نپرسید؛ آخه تو چته؟ کی هستی؟ چرا این¬جوری هستی؟ زخم و زیلی! نه غذا می¬خوری، نه چیزی داری که بخوری و ...
انگار اصلاً مرا نمی¬دیدند.
حدوداً ساعت چهار، پنج صبح بود، رسیدیم کرمانشاه؛ میدان غریب¬کُش. گفتم: آقا منو این¬جا پیاده کن.
راننده هم بدون این¬که بگوید؛ آخه با این وضع این¬جا چرا پیاده می¬¬شی؟ با چی می-خوای بری؟ ... مرا پیاده کرد. از آن¬جا باید حدود یکی، دو کیلومتر تو خاکی و بیراهه راه می¬رفتم تا می¬رسیدم به شهرک. می¬دانستم کجا باید بروم، ولی چه جوری؟ بلد نبودم. حالتی که انگار کسی مسیر را برایم مشخص می¬کرد، می¬رفتم. جایی که شاید روز نشود رفت، من آن¬شب رفتم. مسیر بوته¬زار و سنگلاخ بود. بند دمپایی¬ام پاره شده بود. هی می¬افتاد، هی پا می¬کردم ...
خلاصه با وضع اسف¬باری رسیدم درِ خانه و زنگ را زدم.
همسرم در را باز کرد. تا مرا دید، گفت: «این چه وضعیه؟»
این¬قدر حالم خراب بود که گفتم: هیچی نگو. فقط یه تشک بنداز تو اتاق، در رو ببند، برو.
بعدها همسرم می¬گفت: «رختخواب آوردم، انداختم تو اتاق. خوابیدی و تا دو روز اصلاً بیدار نشدی. هی می¬اومدیم در رو باز می¬کردیم، ببینیم زنده¬ای یا مرده. بچه¬ها دلتنگی می¬کردند. هر چند ساعت می¬اومدیم تو رو نگاه می¬کردیم، اما بیدار نمی-شدی. تا این¬که بعد از دو روز بیدار شدی!»
آن¬موقع بچه¬های اسدی شاهد این اتفاق بودند. بعد از خلاصی از بیمارستان، آمدم قرارگاه. از آن¬ها پرسیدم: حادثه به چه صورت بود؟
گفتند: «مثل فیلم¬ها که ماشینو می¬ندازن تو دره، غلت می¬خوردین. سقف ماشین کاملاً چسبیده بود به کاپوت. شهید نادعلی لای فرمان گیر کرده بود.»
می¬گفتند من پرت شده بودم بیرون. من همیشه کلاه کاسکت سرم بود. از زمانی¬که سرباز بودم، یاد گرفته بودم با کلاه کاسکت باشم. همین باعث شده بود سرم صدمه جدی نبیند.
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
برای نمایش عکس بزرگ روی آن کلیک کنید