رمضان (نادر) رزمجو در یک نگاه:
متولد 1341
رمضان بچه¬ی شیراز است. فرزند پدری ارتشی و مادری خانه¬دار.
موقع آغاز جنگ هجده ساله بود و دیپلم داشت.
از سال 60 وارد جبهه شد. در آن¬جا علاوه بر رزم، مداحی می¬کرد و دعا می¬خواند. بچه¬های تخریب او را با کمیل¬هایی که می¬¬خواند به یاد دارند.
رمضان به زبان انگلیسی تسلط دارد و با تدبیر و دوراندیش است. همین باعث شده در ورود به فعالیت¬های اقتصادی توفیقاتی به¬دست آورد. او در حال حاضر تعداد قابل توجهی اشتغال ایجاد کرده است.
بعد از جنگ تحصیلاتش را تا مهندسی صنایع ادامه داد. اکنون مدیر یک شرکت تجاری است چهار فرزند دارد و در تهران زندگی می¬کند.
رمضان رزمجو
تخریب یعنی رفتن و برنگشتن/ 66
بیشتر از سنش می¬دانست/ 68
دعای سمات و طوفان/ 69
معبر آماده بود/ 70
فرمانده گم شد، دو دستگی بین نیروها افتاد/ 72
منصور را در وسط میدان مین به رگبار بستند/ 73
سپیده زد و دشمن متوجه ما شد/ 74
مینی که مخفی شد و کار خودش را کرد/ 76
من روی سقف نشسته بودم/ 77
گلوی ترکش خورده/ 77
شب دعا خواند، صبح به اجابت رسید/ 79
مین ضدتانک در دستش منفجر شد/ 79
با کلاش، هلی¬کوپتر را فراری دادیم/ 80
بادمجان بم واقعیت دارد/ 81
ارتباط تلهپاتی من و مادرم/ 82
تخریب یعنی رفتن و برنگشتن
سال 60 از جهرم اعزام شدیم، رفتیم لشکر 92 زرهی. یک گروه سی نفره بودیم. کاروان اعزامی نزدیک به هزار نفر می¬شد. فردی با بلندگو اعلام میکرد: «توپچی میخواهیم ... آر.پی.جیزن میخواهیم ... تیربارچی میخواهیم ... تکتیرانداز میخواهیم ... تدارکاتی میخواهیم ...»
هر کس بنا به علاقهای که داشت، میرفت و به رستهی مربوط میپیوست.
ما جهرمی¬ها از جای¬مان تکان نمیخوردیم. انگار اصلاً کششی به¬طرف رستههایی که میگفتند در ما وجود نداشت. تا اینکه اعلام کردند: «تخریبچی میخواهیم!»
ما اصلاً نمیدانستیم تخریب یعنی چه؟! چون در آموزش عمومی آنزمان، اصلاً بحث تخریب را مطرح نکرده بودند.
آقای جواد شادمند که در جمع ما جهرمی¬ها بزرگترمان محسوب می¬شد، بلند شد، گفت: «بچهها بلند شین!»
گفتم: آقا جواد تخریب یعنی چی؟
گفت: «یعنی رفتن و برنگشتن. یعنی شهید شدن. بلند شو یاعلی!»
بیشتر از این توضیحی نداد. خودش بلند شد و راه افتاد. خیلی جالب بود که این گروه سی نفره همه با هم بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم. رفتیم یک گوشه نشستیم. به¬جز ما کس دیگری به این رسته نیامد. تخریب کمترین داوطلب را داشت!
اعزام شدیم به قرارگاه جنوب (گلف) که در نخریسی؛ بین جاده اهواز-خرمشهر بود. آنجا مرکز آموزشی تخریب بود. ما دومین گروه آموزش تخریب بودیم.
مسؤولیت آموزش برعهده¬ی شخصی بود به¬نام خیاط¬ویس.
فضای معنوی خاصی در گلف حاکم بود. احساس نزدیکی به مرگ می¬توانست یکی از دلایلش باشد. در مجموع بار معنوی بچههای تخریب و شناسایی، بالاتر از سایر قسمتها بود.
بعد از پایان دوره¬ی آموزشی، اعزام شدم به تیپ 31 عاشورا. آن¬زمان گردانها نام-گذاری نشده بودند. تخریب به¬عنوان گردان تخریب جنوب شناخته می¬شد. گروه سی نفره¬ی ما به مرور زمان به شصت نفر رسید.
در صورت نیاز ما را به لشکرهای مختلف اعزام میکردند.
اکثر خانوادهها اطلاع نداشتند فرزندان¬شان در گردان تخریب¬اند. هم بُعد معنوی بچهها اجازه نمی¬داد افشا کنند، هم رعایت حال پدر و مادر را می¬کردند. به هر حال تخریب همیشه در تیررس خطر بود. البته دروغ هم نمی¬گفتند، رد گم می¬کردند. مثلاً وقتی پدر و مادر میپرسیدند شما در جبهه چهکاره¬اید؟ چرا شما را در تلویزیون نشان¬تان نمیدهند؟
میگفتند: «تدارکات¬چی که دیگه این حرف¬ها رو نداره!»
بیشتر از سنش می¬دانست
علی ناظم¬پور دو سال از من بزرگتر بود. عقلش نسبت به سنش بیشتر و در جمع ما از همه فکورتر بود.
شرم و حیای خاصی داشت. وقتی بعد از ازدواج برگشت جبهه، من بین نماز مغرب و عشا گفتم: برای سلامتی عروس و دوماد صلوات!
او کنار دستم نشسته بود، از خجالت بازویم را محکم فشرد، که یعنی نگو. بلند مطرح نکن!
خیلی شجاع بود. در مأموریتهایی که به او محول میشد، از جان مایه میگذاشت. هیچ¬وقت نه نمیآورد. مخصوصاً در مأموریتهای غرب که به¬نسبت سختتر بود؛ چون باید با لباس کُردی برای شناسایی می¬رفت و نفوذ میکرد.
یک¬بار همراه آقای بنی¬هاشم با پای پیاده رفته بودند به عمق جبهه¬ی دشمن و شناسایی و نقشه¬برداری کرده بودند.
زیاد اهل تعریف نبود. وقتی از مأموریت برمیگشت، از کارهایی که انجام داده بود حرفی نمیزد. در حقیقت جمعی بودیم که هیچوقت از مأموریتهایمان برای هم تعریف نمیکردیم. تنها در حدی که وظیفه ایجاب میکرد با هم صحبت میکردیم.
وقتی تیپها و لشکرها شکل گرفتند. ناظمپور و بعضی از دوستان رفتند تیپ المهدی. ما هم رفتیم تیپ امام سجاد و تخریب آنجا را راه¬اندازی کردیم. بعدها تیپ به لشکر تبدیل شد و لشکر 19 فجر شکل گرفت. در آنجا با سیدمقداد حاج-قاسمی آشنا شدم. او فرمانده تخریب لشکر 19 فجر بود. من هم با تیپ امام سجاد به کمک او آمدم. بعدها تیپ امام سجاد را تحویل آقای خوشگو دادم.
دعای سمات و طوفان
بعد از شکست حصر آبادان وارد سوسنگرد شدیم. بچهها در حال پاک¬سازی میادین مین بودند. ما هم وارد مرحلهی پاک¬سازی شدیم.
معمولاً دورههای آموزشی را طوری طراحی میکردند که بچهها را بلافاصله بعد از آموزش میفرستادند پاک¬سازی میدان مین، تا در روز با منطقه و آرایش میدان آشنا شوند و ترس¬شان هم بریزد.
ما هم بعد از آموزشی وارد سوسنگرد شدیم و شروع کردیم به پاک¬سازی میادین مینی که در رودخانه¬ی نیسان بود.
قبل از عملیات فتح¬المبین تقریباً بیکار بودیم. این بیکاری باعث شده بود از لحاظ معنوی خودمان را تقویت کنیم. هر روز مراسم دعا برگزار میکردیم. خواندن دعا با من بود. یک¬روز بچهها گفتند: «نادر، دعا نداری تو بساطت بخونیم؟!»
گفتم: همه رو خوندیم. دعای کمیل، توسل، زیارت عاشورا. میخواهید دعای سمات بخونیم؟
بچهها گفتند: «خیلی خوبه. بشین بخونیم.»
نزدیک غروب بود. شروع کردیم به خواندن دعای سمات که یکی از دعاهای مخصوص باران است. خدا را به ابر و باران قسم میدهد. بعد از مراسم دعا، برحسب اتفاق هوا ابری شد و باد و باران شدیدی وزید. طوفان به¬قدری شدت داشت که بعضی از چادرها را بلند کرد و برد. من خواب بودم، با صدای بلند شدن چادر بیدار شدم. دیدم دو، سه نفر از بچهها میلهی وسط چادر را محکم گرفته¬اند که باد نبرد.
جلال جعفرزادگان هم که جزو همین گروه سینفره بود، محکم میله را چسبیده بود. تا چشمش به من خورد، گفت: «همون پدرسوختهای که دعای سمات خونده، خودش هم بلند شه چادر رو بگیره!»
چادر را رها کرد و رفت داخل آمبولانس خوابید.
معبر آماده بود
مأموریت ما در فتح¬المبین این بود که بدون درگیری با دشمن، تپههای دغاغله را دور بزنیم. کوهی در منطقه وجود داشت. باید از میان دره عبور کرده، از پشت دشمن درمیآمدیم. کل مأموریت گردان ما این بود.
تخریب¬چی گردان؛ جلال جعفرزادگان، شهاب صابر و بنده بودیم. آن¬زمان در گردان به بیش از سه، چهار نفر مأموریت نمیدادند.
نیمههای شب بود که به قصد مأموریت حرکت کردیم. در بین راه قمقمهی نفر جلویی خیلی جیرجیر میکرد و چون منطقه کوهستانی بود، این صدا میپیچید. مدام از پشت میزدم به کمر جعفرزادگان که یعنی؛ حواست به قمقمهات باشه.
تقریباً سه بار که اینکار را کردم، جلال محکم به سر خودش زد و گفت: «بی انصاف! قمقمهی من نیست. قمقمهی جلوییه.»
فرماندهی گردان گفت: «هیس! هیس!»
حرکت کردیم و به محل مأموریت¬مان رسیدیم. گردان کمی عقبتر زمینگیر شد. اول من رفتم. جلال و صابر هم پشت سرم بودند. وقتی رسیدیم به میدان مین، با کمال تعجب دیدیم معبر آماده است! مسیری را توسط دو رشته طناب مشخص کرده بودند. هر چه گشتیم مینی پیدا نکردیم. دو، سه مرتبه تا انتهای معبر رفتم و برگشتم. دیدم نه! واقعاً مینی در کار نیست.
کار ما چهار، پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. با اسم رمز یا فاطمه¬الزهرا، از پشت معبر عراقیها در آمدیم. عراقیها پشت سرشان را هم مینکاری کرده و برای خودشان معبر گذاشته بودند. اکثر مینهایشان سوسکی ، گوجهای و ضدنفر بود.
برگشتم نزد گردان و به فرمانده گفتم: تمومه.
گفت: «به این زودی؟»
گفتم: اصلاً مینی خنثی نکردیم. معبر آماده است.
گفت: «نکنه تلهگذاری شده؟!»
گفتم: خاطرجمع باشین. سه بار تا انتها رفتیم و برگشتیم. هیچ مشکلی نداره.
گردان به خط زد و از پشت دشمن در آمد. در این عملیات بچههای تخریب هیچ شهیدی ندادند.
فرمانده گم شد، دو دستگی بین نیروها افتاد
در مرحله¬ی اول عملیات بیتالمقدس در انرژی اتمی بودیم. من، رضا غفاری، ناصر صابر و به نظرم ناظمپور و ابونصری هم بودند. نیروهای¬مان خیلی کم بود. مجبور بودیم تک¬تک برای شناسایی برویم.
از رودخانهی اروند تا جاده، بیست¬وپنج کیلومتر فاصله بود. مأموریت گردان این بود که بدون درگیری با دشمن، تا جاده رفته و مسیر را شناسایی کند.
من و یکی از بچههای اطلاعات عملیات، از رودخانه رد شدیم. مسیری را با موتور رفتیم، بعد موتور را گوشهای خواباندیم و تا جادهی خرمشهر-اهواز پیاده رفتیم.
اواسط راه فرماندهی گردان و بچههای شناسایی راه را گم کردند. تقریباً دوِ نیمه شب بود. احساس کردم که بیراهه میروند. گفتم: راه رو اشتباه میریم! داریم به¬طرف رودخونه برمیگردیم!
کمی جلوتر که رفتیم، فرماندهی گردان را هم گم کردیم. هر چه صدایش کردیم، دیگر فرماندهای نبود. گردان بدون فرمانده شد و چون در درستی مسیر حرکت اختلاف افتاده بود، بین گردان دو دستگی ایجاد شد.
تعدادی پشت سر من و عدهای پشت سر بچههای شناسایی حرکت کردند.
هوا تقریباً گرگ و میش بود که نزدیک جاده با دشمن درگیر شدیم. عراقیها وقتی دیدند ما تا جاده پیشروی کردهایم، سریع آنطرف جاده سنگر گرفتند. بچهها از نقاط دیگر هم پیشروی کرده بودند.
عراقیها وقتی شرایط را اینچنین دیدند، از جاده هم فرار کردند.
دقیقاً زمانی¬که ما آنجا بودیم، یک جیپ عراقی وارد جاده شد. بچهها ماشین را به رگبار بستند. آنها اصلاً فکر نمیکردند ما به جاده رسیده باشیم؛ آن¬هم صبح به این زودی! سریع از ماشین پیاده شده و به¬سمت نیروهای خودشان گریختند.
منصور را در وسط میدان مین به رگبار بستند
منصور شهریارزاده یکی از دوستان بسیار خوبم بود که در عملیات رمضان به شهادت رسید. در حقیقت فکر رفتن به جبهه را او به سرم انداخت. بعد از پایان تحصیلات، مغازهی تعمیر رادیو، تلویزیون باز کرده بودم. یک¬روز آمد دم مغازه و گفت: «من دارم میرم جبهه. اگه اهلش هستی، بیا با هم بریم.»
با هم برای اعزام اقدام کردیم و راهی جبهه شدیم.
شب نوزدهم ماه رمضان، عملیاتی داشتیم به¬نام رمضان. من مسؤول تخریب بودم. باید چند نفر را برای بازکردن معبر میفرستادم جلو. به بچهها گفتم: آماده باشین. سه نفر باید برن جلو.
بحث و دعوا بین بچهها شکل گرفت. هر کس می¬خواست از دیگری سبقت بگیرد. در نهایت گفتم: قرعه¬کشی میکنیم. اسمها را نوشتیم و زیر چفیه گذاشتیم.
اصلاً دلم نمیخواست اسم منصور در بیاید. دو، سه روز بود حال و هوایش کاملاً عوض شده بود. احساس میکردم دیگر رفتنی شده.
بچهها داشتند قرعهکشی میکردند. با خودم گفتم: این اسمش دربیاد، دیگه رفته!
اسم منصور اولین اسمی بود که درآمد. آنها را بردم و به محور مربوطه رساندم. در لحظه¬ی آخر منصور را به آغوش کشیدم، با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. موقع رفتن دوباره برگشتم، نگاهش کردم. درست بالای خاکریز رسیده بود. دستی برایم تکان داد و رفت. آنجا بود که دلم لرزید. احساس کردم این دیدار آخرین دیدارمان بود.
در همان عملیات در وسط میدان مین او را با تیربار زده بودند.
سپیده زد و دشمن متوجه ما شد
ساعت حدود دوِ نصفه شب بود که آقای اسدی فرماندهی تیپ به من گفت: «نادر، بچهها به مشکل خوردن! هر چی نیرو داری بردار، برو جلو.»
سریع بچهها را بسیج کردم و حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم کل گردان، تانک، نفربر و آمبولانس پشت میدان مین ماندهاند. از بچههای تخریب؛ منصور شهریارزاده شهید و رسول رازبان مجروح شده بود.
سریع پاک¬سازی را شروع کردیم. عملیات رمضان جزو عملیاتهایی بود که دشمن به میادین مینش بیش از پانصدمتر عمق داده بود. قبلاً دو، سه لایه کار میکرد، ولی در این عملیات عمقی کار کرده بود. برای همین بچهها به مشکل برخورده بودند.
معبری با عرض چهار متر در حال احداث بود. چیزی نمانده بود کار تمام شود که سپیده زد و دشمن متوجه حضور ما شد. رگبار گلوله بود که بر سرمان باریدن گرفت. یکی از تانکهای ما منفجر شد. رازبان که روی زمین افتاده بود، بر اثر این انفجار، ترکش خورد و چشمانش را از دست داد.
با نیروهایی که باقی مانده بود، دو لایه درست کردم. یک لایه زاپاس هم گذاشتم و به بچهها گفتم: هر کدام از ما تیر خورد، نفر بعدی جاش میشینه. این معبر باید باز بشه.
بچهها کارشان را شروع کردند. چهار نفر ردیف اول نشستند، سه، چهار نفر هم ردیف پشت سر ما. چهار نفر هم زاپاس بودند. با هر سختی که بود، معبر باز شد.
وقتی برگشتیم عقب، خیاط¬ویس مرا توبیخ کرد. گفت: «این چه طرز معبر باز کردنه؟!»
گفتم: شما از کجا میدونید ما چهطور معبر باز کردیم؟!
گفت: «تلویزیون نشون داد.»
ما متوجه نبودیم؛ گویا فیلمبرداری دم صبح آمده بود و از پشت سر ما فیلمبرداری می¬کرد.
خیاط¬ویس گفت: «من کجا بهتون یاد دادم اینجوری معبر باز کنین؟!»
در دورهی آموزشی به ما گفته بودند: «کسی که میره معبر باز کنه، باید تنها بره جلو، ردیف رو پیدا کنه و بعد ردیف رو بگیره خنثی کنه.»
اما ما مثل کشاورزها که چغندر را از زمین درمیآورند، به¬فاصلهی یک دست کنار هم نشسته بودیم، پاک¬سازی میکردیم و جلو میرفتیم.
به خیاط¬ویس گفتم: اگه زمان کم داشته باشی، فشار پشت سرت باشه و یه گردان پشت خط گیر کرده باشه، شما تئوری نظامی رو به¬کار میبری، یا چیزی که اون-لحظه به عقلت میرسه؟!
بعد گفتم: علی آقا! من دیدم فرصت ندارم. هوا هم داره روشن میشه، برای همین دو، سه لایه پشت سر هم درست کردم. اگه این کارو نکرده بودم و هوا روشن شده بود، نمیتونستیم معبر باز کنیم.
دوتا تیربارچی عراقی در مقابل¬ ما مقاومت میکردند و مانع پیشروی¬مان میشدند. گردانی که پشت خط مانده بود، به آنها حمله کرد. تیربارچیها در رفتند و کار ما هم به نتیجه رسید.
مینی که مخفی شد و کار خودش را کرد
بعد از عملیات رمضان، کار پاک¬سازی منطقه را آغاز کردیم. اغلب مناطق مین-گذاری عراق منظم بود، ولی بعدها هم منظم کار می¬کردند، هم نامنظم. مثل عملیات فاو.
در مینگذاری منظم؛ مثلاً یک مین ضدتانک در وسط میکاشتند، سه تا به¬صورت مثلثی یا گوجهای در اطرافش. از جلو، پشت، چپ و راست. یا نه؛ فقط در چپ و راستش میکاشتند. یا فقط جلو محافظ میکاشتند. روی این اصل اگر آرایش میدان دستت میآمد، کار خیلی راحتتر میشد. مثلاً به¬فاصلهی یک یا دو قدم- بسته به نوع آرایش- حتماً باید یک یا چند تا مین پیدا میکردیم. برای همین به بچهها گفته بودم اگر یک مین کم شد یا پیدا نشد، حتماً مرا در جریان بگذارید و از روی این موضوع ساده رد نشوید.
ایستاده بودم که یکی از بچههای شیراز مرا صدا زد. تازهکار بود و هفده، هجده سال بیشتر نداشت. گفت: «یه¬ مین رو پیدا نمیکنم!»
گفتم: پشت سر من بیا.
انتهای خطی را که خنثی کرده بود، نشانم داد. عوارض زمین را نگاه میکردم تا شاید حدس بزنم مین کجاست. او هم پشت سر من ایستاده بود. متوجه نشدم کی از من رد شد. همینطوری که پشتم به عمق میدان بود، حسی به من گفت؛ الان پایش می¬رود روی مین.
همینکه برگشتم، موج انفجار به چشمم زد. یعنی در یک¬لحظه چرخشِ من این اتفاق افتاد. پای آن بنده¬ی خدا رفت روی مین و متأسفانه قطع شد.
من روی سقف نشسته بودم
در جریان پاک¬سازی عملیات بیت¬المقدس، نزدیک رودخانهی کارون؛ دقیقاً روبه-روی پاسگاه حسینیه، میدان مینی پیدا شده بود. خیلی برای¬مان عجیب بود. چون عراقیها آنجا مستقر بودند و قانوناً میدان مین باید پشت جاده میبود.
یک تویوتا برداشتیم، پنج، شش نفر هم پشت ماشین سوار کردیم و رفتیم به¬سمت میدان مین. تقریباً هفت، هشت پوند c4 و نزدیک به سی، چهل تا هم چاشنی انفجاری بین من و راننده بود. سر راهمان پل خیلی کوچکی بود که ماشین به¬سختی از روی آن عبور میکرد. سر ماشین که از روی پل رد شد، دیدم تویوتا روی هوا میچرخد. تا چشم باز کردم، من روی سقف نشسته بودم و بچهها همه پخش زمین بودند. یکی گردنش را گرفته بود، یکی پایش را. راننده هم در این حادثه پایش را از دست داد.
گلوی ترکش خورده
در مرحلهی سوم عملیات بیت¬المقدس، من و دو نفر از بچههای اطلاعات عملیات -که اصفهانی بودند- شبانه رفتیم جلو، برای شناسایی.
مرحلهی سوم عملیات بود. دشمن که میدانست میخواهیم حمله کنیم، یک لایهی کوچک را مینگذاری کرده و سیم¬خارداری هم روی مین اول کشیده بود. شاخصی گذاشته بودند که خودشان روی مین نروند.
همین که پایم را گذاشتم آنطرف سیم¬خاردار، یکی از بچههای اطلاعات زد پشتم و گفت: «برگرد.»
گفتم: چیه؟!
با دست اشاره کرد. نگاه کردم، در روشنایی منور دیدم سه، چهار تا عراقی به طرف-مان میآیند. تپهی کوچکی آن نزدیکی بود. سریع برگشتیم و پشت آن مخفی شدیم تا آنها رد شوند.
یکی از بچههای شناسایی جلویم نشسته بود و دیگری پشت سرم. نفر جلویی گفت: «فکر کنم ما رو دیدن. بلند شین بریم.»
در همین حین یک خمپاره60 خورد کنارمان. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم نفر جلویی من خِرخِر میکند. دهانش را گرفتم، دیدم صدا قطع نشد. دقت کردم، صدا از گلوی ترکش خورده¬اش بود. صدایش کردم. آهسته تکانش دادم. دیدم شهید شده است. ترکش شاهرگش را قطع کرده بود.
آن یکی هم که پشت¬سر من بود، آه و ناله میکرد. ترکش به رانَش خورده بود.
گفتم: ساکت شو.
گفت: «درد دارم.»
گفتم: می¬تونی اسلحهها رو برداری؟
گفت: «سنگینه!»
گفتم: اسلحه که نباید جا بمونه. باید برداریم.
گفت: «باشه میآرم.»
خلاصه اسلحهها را او برداشت. من هم شهید را کول کردم. یک مقدار که دور شدیم، منوّر زدند. خوش¬بختانه ما توی سراشیبی افتاده بودیم، طوری¬که تیرهای رسام از بالای سرمان رد میشد.
بالاخره برگشتیم عقب و جنازه را تحویل دادیم.
بعداً به این مسئله فکر کردم که با جثهی کوچکی که داشتم، چطور او را به دوش کشیده بودم و میدویدم. قدرتی بود که در آن¬لحظه خدا به من داده بود. آن¬قدر خونریزی داشت که تمام هیکلم خونی شده بود!
شب دعا خواند، صبح به اجابت رسید
یک¬شب جمعه که مراسم دعای کمیل داشتیم، صادقی که از بچه¬های محلات بود، دعا را میخواند. این جملهی او دقیقاً در خاطرم مانده که میگفت: «خدایا! خیلی از دوستام شهید شدن. من دیگه کشش ندارم. نمیتونم تحمل کنم. بیشتر از این ازت عمر نمیخوام.»
شب جمعه دعای کمیل را خواند، صبح جمعه موقع پاک¬سازی در میدان مین، در اثر انفجار یکی از مینها به شهادت رسید.
مین ضدتانک در دستش منفجر شد
برای عملیات والفجر 2 از شیراز میآمدم حاج¬عمران، که شهید دَینَکانی را دیدم. از بچههای اطراف شیراز و جزو گردان تخریب بود. تقریباً ساعت دوازده ظهر بود که با هم سوار هواپیما شدیم. هواپیما مسافربری بود، ولی صندلیهایش را جمع کرده و یک گردان را در آن جا داده بودند. نه کمربند ایمنی در کار بود، نه چیزی. همینطور نشسته بودیم کف هواپیما و قلابهای جای صندلی را گرفته بودیم که در نشست و برخاست هواپیما روی هم آوار نشویم.
دَینَکانی کنار من نشسته بود. اصطلاحی بین بچه¬های رزمنده بود که میگفتند: «خدا کنه عمودی داریم میریم، افقی برگردیم.»
به او گفتم: با هواپیما دارن مارو عمودی میبرن، خیلی خوب میشه افقی برگردونن.
گفت: «عجب حرفی زدی!»
شاید بیشتر از ده¬بار این جمله را تکرار کرد و خندید. تا نزدیکیهای ارومیه مدام میگفت و میخندید.
شب را در ارومیه ماندیم و صبح نزدیک ساعت ده ما را بردند پادگان شهید جَلدیان. حسین ایرلو هم آنجا بود؛ گفت: «باید بریم جلو.»
سریع وسایلمان را گذاشتیم و به همراه حسین، دینکانی و دو نفر دیگر رفتیم جلو. به میدان مین که رسیدیم، دینکانی و آن دو نفر پیاده شدند. حسین به من گفت: «بریم یه خورده جلوتر رو هم نگاه کنیم و برگردیم.»
من و حسین رفتیم. رفت و برگشت¬مان شاید بیشتر از دو، سه ساعت طول نکشید. اما وقتی آمدیم که دیگر از دَینَکانی خبری نبود. مین ضدتانکی را تله کرده بودند. وقتی دینکانی مین را بیرون می¬کشد، در دستش منفجر شده پودرش می¬کند! فقط یک قطعه پایش به جا مانده بود.
بیست¬وچهار ساعت بیشتر از خندههایش در هواپیما نمی¬گذشت که به دنیا خندید و رفت.
با کلاش، هلی¬کوپتر را فراری دادیم
در عملیات والفجر 2 با حسین ایرلو بودم. این عملیات در تپههای آزادی منطقهی حاج¬عمران بود که به پادگان جلدیان اشراف داشت. با تویوتا داشتیم می¬رفتیم جلو که صدای پِت¬پِتی شنیدیم. نگاه کردیم، دیدیم یک هلی¬کوپتر عراقی بالای سرمان است. به حسین گفتم: حسین! میخواد ماشین¬مون رو بزنه!
هلی¬کوپتر ماشین را بست به رگبار تیربار. معلوم بود موشکهایش تمام شده. ما هم یک کلاش بیشتر نداشتیم. سریع پریدیم آن¬را برداشتیم و به¬طرف بالا گرفتیم. هلی-کوپتر تا دید با کلاش نشانه گرفتهایم، اوج گرفت و رفت.
حسین خیلی شوخ بود. به¬نظرم از شوخ¬طبعی به¬عنوان سپری استفاده میکرد تا کسی به عمق روحانیّتش پی نبرد. حالات عرفانی بعضی از بچهها از جمع پنهان نبود. نه اینکه قصد ریا داشته باشند، بلد نبودند حالت عرفانی¬شان را پوشش دهند، ولی حسین بلد بود. وقتی در جمعی قرار میگرفت، خیلی با بچهها شوخی میکرد و بگو بخند داشت.
گاهی بچهها را جمع میکرد، می¬برد به دیدار خانوادههای شهدای بُرازجان و اطراف. او خیلی بیشتر از ما به خانوادههای شهدا سر میزد.
بادمجان بم واقعیت دارد
من درصد جانبازی ندارم. تو جبهه معروف شده بودم. بچهها میگفتند: «هر کس میخواد مشکلی براش پیش نیاد، سایه به سایهی نادر حرکت کنه.»
میگفتند: «مینها ازش فرار میکنن. ترکشها هم وقتی میرسن به او، راهشون رو کج میکنن.»
اتفاقاً در عملیات بیت¬المقدس بود؛ پایم را بلند کردم که از سیمخاردار وارد میدان شوم، هنوز پایم به زمین نرسیده بود که یه حس درونی به من گفت: «زیر پات رو نگاه کردی؟!»
سرم را پایین انداختم و پایم را یک زاویه کج کردم. در حدی که قوزک پایم پیچید. شک کردم. سرنیزه را در آوردم، زدم زیر خاک و بلند کردم. یک مین گوجهای بیرون آمد!
یک¬روز با ابونصری بودیم که گلوله¬ی تانک آمد و در چند متری ما به ماشین خورد. موج انفجار هر دوی ما را بلند کرد و پرتاب کرد روی زمین. با تعجّب هم¬دیگر را نگاه میکردیم. او از من میپرسید: «طوریم نیست؟!»
من هم به او میگفتم: تو هم به من بگو؛ طوریم نیست؟!
در این دو جا واقعاً احساس کردم که مادرم آنجا ایستاده بود که من سالم ماندم.
ارتباط تلهپاتی من و مادرم
یک ارتباط تلهپاتی بین من و مادرم وجود داشت. بعد از هر حادثهای که برایم اتفاق میافتاد، وقتی زنگ میزدم؛ میگفت: «طوریت نیست؟ مشکلی نداری؟!»
دقیقاً بعد از حادثهای که ماشین¬مان روی مین رفت، با منزل تماس گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی مادرم گفت: «چیزیت نیست؟!»
گفتم: نه. چیزیم نیست.
گفت: «چرا، باید یهچیزیت باشه!»
گفتم: نه. چیزیم نیست.
گفت: «من چند شب پیش خواب دیدم سر و صورتت خاکیه. زیر گردنت هم داره خون میاد.»
دقیقاً جایی را گفت که یک ترکش ریز خورده بود.
گفتم: نه. خواب دیدی خیره. از این خبرا نیست.
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
برای نمایش عکس بزرگ روی آن کلیک کنید