محمدعلی ظهوریان در یک نگاه:
متولد 1339
بچه¬ی تهران است. فرزند پدری که بنّا بود و مادری خانه¬دار.
وقتی جنگ شروع شد، بیست سال داشت و دیپلم گرفته بود.
بچه¬های تخریب می¬گویند: «محمدعلی در دنیای رفاقت لوتی است و موقع کار بسیار جدّی و با انضباط. ملاحظه¬ی هیچ¬کس را نمی¬کند. هنوز هم پرکار است و پیگیر. به-عنوان یک کارشناس خبره¬ی تخریب، از این استان به آن استان سفر می¬کند و تجربه¬ها و اندوخته¬هایش را عملیاتی می¬کند.
محمدعلی در طول دوران دفاع¬مقدس به مسؤولیت تخریب قرارگاه خاتم¬الانبیا رسید.
او تحصیلاتش را تا کارشناسی ارشد علوم نظامی ادامه داد و ¬اکنون در سپاه مشغول فعالیت است.
دو فرزند دارد و در تهران زندگی می¬کند.
محمدعلی ظهوریان
مادرم هم مادرم بود، هم پدرم/ 66
آمبولانس دست¬ساز/ 67
مردی که فقط پاهایش در دستم ماند/ 68
آدم خاصی به¬نام اگوشت¬نیا/ 69
با ماشین وارد میدانی شدم که پیاده جرأت نمی¬کردم/ 70
زیر پای عراقی¬ها به وجعلنا اعتقاد پیدا کردم/ 70
مینی که منفجر نشد/ 71
تمرین برای انهدام/ 73
مأموریت بی¬بازگشت/ 73
مادرم هم مادرم بود، هم پدرم
مادرم هم مادرم بود، هم پدرم. چون در کودکی پدرم را از دست دادم. از همان دوران خیلی کنجکاو بودم و به کارها¬ی فنی و خلاقیت¬های علمی علاقه داشتم. برای همین، رفتم هنرستان. کاردستی¬های زیادی درست می¬کردم. یک¬بار فرستنده و گیرنده¬ی¬ رادیویی درست کردم. برای این¬که دردسر نشود، فرستنده را دادم دست یکی از دوستانم تا نگه دارد. او رفته بود روی موج رادیوی یک مغازه¬دار که با او لج بود و هر چه می¬خواسته به او فحش داده بود. آن¬هم نه یک¬بار و دو بار، چندین بار!
مغازه¬دار به ساواک اطلاع داده بود. آن¬ها هم ردیابی کرده و دستگیرش کردند. کمی که کتک خورد، مرا لو داد. یک¬روز ساواک ریخت خانه¬ی ما، مرا بازداشت کرد و برد کلانتری. چندروز آن¬جا بودم. دائم بازجویی می¬کردند. می¬خواستند اعتراف بگیرند که برای چه کسی کار می¬کنم؟ هدفم از ساخت این وسیله چه بوده؟
هرچه قسم می¬خوردم که همین¬طوری درست کرده¬ و هدف خاصی نداشته¬ام، قبول نمی¬کردند. تا این¬که مادرم می¬رود مدرسه و موضوع را به مدیر و معلم¬ها می¬گوید. آن¬ها یک نامه می¬نویسند که فرستنده به خواست مدرسه و برای کار تحقیقی بوده. با این نامه مادرم مرا آزاد کرد.
برادرم راننده¬ی سازمان ملل (شعبه¬ی ایران) بود. یک ماشین با شماره¬ی سیاسی به او داده بودند. برای همین خانه¬ی ما از نظر امنیتی حساس بود. ساواک به هر چیزی شک می¬کرد.
o
یک¬بار ماشین سیاسی برادرم را مخفیانه برداشتم و رفتم ماشین سواری. چند تا خیابان را گشتم. می¬خواستم دور بزنم که ناگهان با یک عابر تصادف کردم.
ظاهراً گزارش داده بودند؛ یک ماشین با نمره¬ی سیاسی تصادف کرده است. تا دیدم نیروهای امنیتی حساس شده¬اند، پا به فرار گذاشتم. چند نفر دویدند دنبالم، اما نتوانستند بگیرند.
برادرم که مطلع شد، رفت پیش ماشین. گفت: «من راننده بودم.»
گفتند: «نه، تو نبودی. باید راننده را معرفی کنی.»
هرچه گفتند، برادرم زیر بار نرفت. بعد به ناچار گفته بود: «من خودم ماشین رو دادم، یه دور بزنه.»
هر چند برای برادرم گران تمام شد، اما این موضوع را فیصله داد.
آمبولانس دست ساز
زمان انقلاب یک موتور داشتم. راه¬ها و کوچه پس¬کوچه¬های تهران را خوب بلد بودم. سوار موتور می¬شدم و در تظاهرات می¬پلکیدم. هر وقت درگیری می¬شد، کسانی را که سرشناس بودند و خطر دستگیری¬شان می¬رفت، سوار ¬کرده، از مهلکه نجات می¬دادم.
وقتی تو درگیری¬ها مجروح زیاد ¬شد، طرح دیگری ریختیم. یک پیکان استیشن داشتیم. صندلی¬های عقب را باز کرده، آژیر سیاری برایش تهیه کردیم و تبدیلش کردیم به آمبولانس.
مأموران رژیم به آمبولانس¬های دولتی اجازه فعالیت نمی¬دادند. با این طرح ابتکاری، ما در هر تظاهراتی آماده¬باش می¬آمدیم نزدیک صحنه و منتظر می¬ماندیم. بارها اتفاق افتاد که مجروحان را سوار¬کرده، آژیرکشان ¬رساندیم به بیمارستان¬ها.
مردی که فقط پاهایش در دستم ماند
سال 61 وارد آموزش تخریب سپاه منطقه¬ی غرب شدم. بعدها تخریب و انواع مین¬ها را عملی یاد گرفتیم. رفتیم کتابخانه¬ی ارتش و حدود یک وانت، کتاب آموزشی در خصوص مواد منفجره و انواع مین¬ها و این چیزها بار کردیم، بردیم و شروع کردیم به مطالعه و آزمایش. بعد هم به گروه¬های مختلف آموزش دادیم. حتی فرمانده¬ها و معاون گردان¬ها هم در آموزش¬های ما شرکت می¬کردند. این آموزش چون علمی بود، فرماندهان تخریب هم می¬آمدند. خیلی به دردشان خورد. مثلاً دیگر برای انفجار یک دکل، کلی مین لازم نبود. کافی بود محاسبه کنند که چه مقدار مواد لازم است و در کجاها باید کار گذاشته شود.
مدتی جانشین تخریب قرارگاه خاتم¬الانبیا بودم. بعد هم شدم مسؤول تخریب این قرارگاه.
در یک عملیات، یکی از بچه¬های بسیجی که تازه نامزد کرده و از مرخصی برگشته بود، خاطرات نامزدی¬اش را تعریف می¬کرد. کلی با او شوخی می¬کردیم. وقتی خاطره تعریف می¬کرد، می¬گفت: «خانمم ...»
سر به سرش می¬گذاشتیم و می¬گفتیم: «هنوز هیچی به هیچی نیست. می¬گی خانمم؟! تو باید بری با حورالعین ازدواج کنی. به فکر ازدواج با خانمت نباش.»
خلاصه خیلی شوخی کردیم. وقتی عملیات ثارالله شروع شد، ما در بین نیروهای خودی و دشمن گیر افتادیم. من بودم و آن جوان. او مجروح شده بود. آتش دشمن هم خیلی سنگین بود. تا بلند می¬شدیم، هدف قرار می¬گرفتیم. بدجوری تیرتراش می-زدند. به او گفتم: من پای تو رو می¬گیرم، خودت هم کمک کن و به بدنت حرکت بده تا خودمون رو پرت کنیم پشت خاکریز.
گفت: «باشه»
مچ پایش را گرفتم و در یک¬لحظه که آتش دشمن کم بود، پریدم پشت خاکریز.
بین زمین و هوا بودم که انفجاری قوی در نزدیکی¬ام مرا حسابی گیج کرد. وقتی افتادم پشت خاکریز، دیدم فقط پایش در دستم باقی مانده. انفجار بدنش را جدا کرده بود.
تا مدتی این صحنه از خاطرم محو نمی¬شد و مرا به¬شدت متأثر می¬کرد.
آدم خاصی به نام اگوشت نیا
اواخر سال 61 در منطقه¬ی سرپل¬ذهاب میدان مین پاک¬سازی می¬کردیم. با دوستانی مثل حجت¬الاسلام قرنی، آقایان ایمانی، یحیی صالح¬نژاد، مهرداد، میرزاطاهری، کردمیهن، ابراهیم سرخیل و خیلی¬های دیگر.
بنده خدایی داشتیم به¬نام آقای اگوشت¬نیا. مدل خاصی بود. وقتی ما می¬رفتیم تو میدان، معمولاً سعی می¬کردیم سلاح اضافه با خودمان نبریم. ولی این برعکس ما بود. یک¬سری چیزها به خودش آویزان می¬کرد. یک¬روز رفته بودیم پاک¬سازی، در حین کار، یک¬دفعه مینی منفجر شد و اگوشت¬نیا ترکش خورد. در اثر موج انفجار، غلت خورد و رفت پایین. این در حالی بود که کلی نارنجک از خودش آویزان کرده بود. وقتی رفتیم بالای سرش دیدیم آسیب ¬چندانی ندیده، اما چیزی که خیلی شگفت-انگیز بود، پریدن سرِ دو، سه تا از نارنجک¬ها در اثر اصابت ترکش بود. با این¬حال هیچ¬کدام از آن¬ها عمل نکرده بود!
با ماشین وارد میدانی شدم که پیاده جرأت نمی کردم
یکی از کسانی که در آن منطقه رفت روی مین، ابراهیم سرخیل بود. هیکل درشتی داشت. با او شوخی می¬کردیم. چون خیلی جثه¬اش درشت بود، می¬گفتیم: اگه اتفاقی برای تو بیفته، ما که نمی¬تونیم هیکل تو رو تکون بدیم. یه فتیله انفجاری می¬پیچونیم دور گردنت، کله¬ات رو برمی¬داریم، به¬عنوان یادگاری می¬آریم.
وقتی رفت روی مین، علی¬اصغر آل¬آقا و چند نفر دیگر رفتند سراغش. او را گذاشتند روی برانکارد. موقع انتقال، علی¬اصغر آل¬آقا هم رفت روی مین و پایش قطع شد. یک¬بار سرخیل از روی برانکارد افتاد زمین، ولی مینی منفجر نشد. دوباره او را سوار برانکارد کردند. پنج، شش کیلومتر راه در پیش داشتیم. دیدم اگر بخواهیم این همه راه را با برانکارد طی کنیم، که نمی¬شود. خونریزی سرخیل را از پا درمی¬آورد. علاوه بر او آل¬آقا هم بود. تنها چیزی که به ذهنم رسید، استفاده از ماشین بود، اما چگونه با ماشین می¬توانستم وارد میدان مین شوم؟ آن لحظه دیگر به این چیزها فکر نکردم. دویدم دنبال ماشین. یک تویوتا داشتیم، همین¬که سوارش شدم، رد دوتا چرخ ماشین را تو میدان مین دیدم. ماشین را هدایت کردم تو میدان؛ چرخ روی رد چرخ¬ها. تا نزدیک¬ترین فاصله به بچه¬ها رفتم جلو. مجروحین را گذاشتیم عقب ماشین و آوردیم سرپل¬ذهاب. جان هر دو نفرشان حفظ شد. بعد که برگشتیم به میدان، جرأت نمی¬کردم پیاده وارد میدان شوم. تعجب می¬کردم آن¬روز چطور با ماشین، آن¬هم با سرعت وارد میدان شدم!
زیر پای عراقی ها به وجعلنا اعتقاد پیدا کردم
هرموقع می¬رفتیم میدان مین، حاج¬عباس کردمیهن توصیه می¬کرد: «وجعلنا بخونید.»
همیشه می¬خواندیم، ولی اثرش را خیلی درک نکرده بودیم. در عملیات ثارالله که در منطقه¬ی قصرشیرین انجام شد، من عملاً اثر آیه¬ی وجعلنا را دیدم. داشتم معبر می-زدم، رسیدم به کمین عراقی¬ها. از جلوی کمین می¬خواستم دور بزنم و از آن¬ور معبر بزنم، یک¬دفعه دیدم دوتا عراقی آمدند بالای سرم. حالا فاصله¬ی من با آن¬ها دو متر هم کمتر بود. آمدند بالای سرم ایستادند و شروع کردند به صحبت. در بد مخمصه¬ای گیر کرده بودم. فکر می¬کردم که چکار کنم، چکار نکنم؟ میدان، مین پومز داشت. پومز مین تله¬ای است که سیم تله به آن وصل می¬شود و مثل نارنجک می¬شود از آن استفاده کرد. من یکی از این¬ها را برداشتم، پایه¬اش را گرفتم یک دستم و سیم تله¬اش را در دست دیگرم. پیش خودم گفتم: اینا که منو می¬زنن. حالا که می¬زنن، یا من فرصت می¬کنم این ضامن رو می¬کشم، یا با افتادن غیر ارادی دستم این ضامن کشیده می¬شه و این¬ها به درک واصل می¬شن.
تو همین حین یک¬دفعه یاد آیه¬ی وجعلنا افتادم و شروع کردم به خواندن. عین آدم-های کور شده بودند. بالای سرم صحبت می¬کردند، سیگار می¬کشیدند. بعد هم رفتند تو سنگر. من معبر را دور زدم و از معبر بعدی برگشتم.
مینی که منفجر نشد
مینTx50 مین جهنده¬ی ترکشی است. وقتی پا به آن می¬خورد، از زمین بیرون جهیده، در فاصله¬ی پنجاه تا شصت سانتی زمین منفجر می¬شود.
یک¬بار در ارتفاعات بازی¬دراز ، داشتم تو میدان کار می¬کردم. یک¬دفعه دیدم یک چیزی پوف صدا کرد! هم¬زمان دیدم یک Tx50 از زمین کنده شد و جهید بالا. این-ها همه در یکی، دو ثانیه اتفاق افتاد. نه فرصت خوابیدن داشتم، نه فرار. فقط ایستادم و نگاهش کردم.
مین یک بکسل دارد که سیمی به آن وصل است. وقتی جهش به¬فاصله¬ی پنجاه، شصت سانت ¬رسید، سوزن دوم را فعال می¬کند و مین منفجر می¬شود. ولی آن¬روز مین منفجر نشد.
بعد ¬که آمدم و در جریان آموزش و شکافتن مین قرار گرفتم، دیدم از هر صدهزار مین برای یکی ممکن است این اتفاق بیفتد. یعنی این¬که بکسل پاره بشود و نتواند سوزن دوم را فعال کند.
تمرین برای انهدام
حدود چهل نفر نیروی متخصص تخریب را بردم آقاجاری، برای تمرین انهدام اسکله¬ی البکر و الامیه¬ی عراق. این¬که اگر روی اسکله رسیدند، چه¬جوری آن را بزنند.
خیلی¬ها فکر می¬کنند اسکله چهار تا پایه ا¬ست. غافل از این¬که هر کدام از پایه¬ها چندین متر قطر دارد، داخلش پر از بتن مسلح است. فقط چهار تا پایه نیست، بلکه حداقل پنجاه، شصت تا پایه است! به¬همین خاطر به¬راحتی ممکن نیست اسکله را بخوابانیم.
برای این¬که بچه¬ها بتوانند از پس کار برآیند، آن¬ها را بردیم آقاجاری و کلی آموزش ¬دادیم. یادم است تیر و مرداد بود. صبح¬ها بچه¬ها را بلند می¬کردیم و می¬دواندیم. خودم هم پا به پایشان می¬دویدم. ظهر که می¬آمدم، لباس¬هایم از شوره سفید می¬شد. وقتی درمی¬آوردم، می¬گذاشتم کنار، تا بعد از ظهر لباس¬ها مثل یک قالب خشک می¬شد و مجسمه¬ای می¬شد از خودم. هر روز آن¬ها را می¬شستم.
برای عادت نیروها به آب، از استخر شرکت نفت استفاده می¬کردیم.
مأموریت بی بازگشت
دوستی داشتیم، الان کارگردان تئاتر است. در جنگ رفت روی مین و یک پایش قطع شد. یک¬بار با آقای ولی¬زاده داشتیم راجع به موشک¬های رعد صحبت می-کردیم که او هم آمد. گفت: «چی دارین می¬گین؟»
یکهو رگ شوخی¬مان گُل کرد و تصمیم گرفتیم کمی اذیتش کنیم. گفتیم: هیچی. یه موشک درست کردن، موقع شلیک باید یه خلبان باشه، هدایتش کنه تا بخوره به هدف!
گفت: «چه جوریه؟»
گفتیم: این¬جوریه ... این¬قدر مواد داره ...
گفت: «خوب، من هستم. منو معرفی کنین.»
گفتیم: نه تو که نمی¬تونی باشی.
گفت: «چرا؟»
گفتیم: تو اصلاً وزنت نمی¬خوره.
گفت: «چه جوریه؟»
گفتم: وزنت باید این¬قدر باشه.
ده کیلو وزن را کمتر از وزن او گفتیم. از آن¬روز به بعد، دیدیم صبح به صبح دارد می¬دود و ورزش می¬کند، کم می¬خورد تا وزنش را پایین بیاورد تا اگر خواستند او را با موشک شلیک کنند، قادر به تحمل وزن او باشد! ما شوخی می¬کردیم، ولی او واقعاً جدّی گرفته و حاضر بود شهادت¬طلبانه این مأموریت بی¬بازگشت را انجام دهد.
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
برای نمایش عکس بزرگ روی آن کلیک کنید