عباس طاهری در یک نگاه:
متولد 1336
بچه¬ی زنجان است. فرزند پدری روحانی و مادری خانه¬دار.
خرداد 1358 به عضویت سپاه درآمد. وقتی جنگ شروع شد، بیست و سه¬ساله بود و دیپلم داشت.
در طول دوران دفاع¬مقدس، به عنوان مربی تخریب به آموزش رزمندگان اسلام می-پرداخت.
بچه¬های تخریب می¬گویند: «عباس آدم دست به قلمی بوده و هست. در به روز کردن دستور¬العمل¬های نظامی تبحر خاصی دارد. کارهایش را با حوصله پیش می¬برد و آرامش، یکی از مهم¬ترین خصایص اوست. او تاکنون چندین جزوه و کتاب به عنوان منبع آموزش نظامی، تدوین نموده و طراح رشته های دانشگاهی در زمینه انفجار است.
عباس هم¬اکنون کارشناس جغرافیاست و با مرکز مین¬زدایی همکاری می¬کند.
او سه فرزند دارد و در تهران زندگی می¬کند.
عباس طاهری
در خانه بمب درست می¬کردم/ 66
روزی که باید از سایه خودمان می¬ترسیدیم/ 67
از بمب رو آوردم به کتاب/ 68
بمب دست¬ساز در دستم منفجر شد/ 69
به جای پیشروی خاکریز هل می¬دادیم به سمت دشمن/ 70
روزی که با سیدحسن نصرالله مهمان بودیم/ 71
در خانه¬ بمب درست می¬کردم
من سال1336 در زنجان متولدشدم.پدرم روحانی است. حدود سه، چهار سالم بود که آمدیم تهران و در جوادیه؛ راه آهن ساکن شدیم.علت هجرت¬مان ادامه تحصیل پدرم در حوزه¬ی علمیه بود. او امامت جماعت مسجد محمدیه جوادیه است و ظهرها در مسجد زید بازار،امامت جماعت را برعهده دارد.
من از کودکی به تحقیق و آزمایش علاقه¬مند بودم. به فیزیک و شیمی خیلی علاقه نشان می¬دادم. از اولین روزی که با درس شیمی آشنا شدم،به این فکر افتادم برای خودم یک آزمایشگاه درست کنم. بین سال¬های 52 تا 53 بود.پول¬ تو جیبی¬هایم را جمع کرده، در خانه¬مانیک آزمایشگاه شیمی درست کردم. بعد یواش¬یواش رو آوردم به درست کردن مواد منفجره.
پیش از انقلاب به صورت آزمایشی مواد منفجره و بمب درست می¬کردم، ولی برای چهارشنبه¬سوری هیچ کاری نمی¬کردم. به¬شدت اعتقاد داشتم که نباید کاری کرد.
یک¬بار یک چیزی درست کردم، شبیه موشک. بستم به ماشین چهارچرخ که وقتی روشن می¬کنم، گازش را بدهد عقب و حرکت کند. تا شعله را رساندم به موشک، منفجر شد و ماشین را سه تکه کرد. من هم مجروح شدم.
نزدیک¬ پیروزی انقلاب، چند بمب دستی درست می¬کردم و با خودم می¬بردم تو راهپیمایی؛ بمب¬هایی که هنوز در جایی آزمایش نشده بود. البته هیچ¬وقت به مرحله¬ی استفاده نرسید. تنها کار می¬کردم. با کسی ارتباط سازمانی نداشتم که بتوانم ارائه کنم. یک¬بار یک بمب آتش¬زا درست کردم، رفتم خانه¬ی یکی از دوستان که در حاشیه¬ی جوادیه بود.می¬خواستیم بمب را در توالت¬شان آزمایش کنیم. چون اطراف خانه¬ی آن¬ها¬ بیابان بود،خیال¬مان راحت بود که آن¬جا مشکلی به¬وجود نمی¬آید.
یک¬بار هم بمبی را در حیاط خانه¬مان امتحان کردم. فکر نمی¬کردم منفجر شود، ولی شد. خدا رحم کرد به کسی آسیب نرسید. چند دقیقه بعد دیدم مقابل خانه¬مان پر از جمعیت شده. مردم می¬پرسیدند: «این انفجار چی بود؟ صدا از خونه¬ی شما اومد! ما دودش رو دیدیم.»
من هم انکار کردم و چند دقیقه بعد از خانه رفتم بیرون و تا شب نیامدم. ترسیدم ساواک متوجه شود و مچم را بگیرد.
روزی که باید از سایه خودمان می¬ترسیدیم
کوچک¬ترین برادرم در دوران انقلاب حدوداً سیزده سال داشت . ما کلیشه عکس امام را درست کرده بودیم، شب¬ها می¬رفتیم، مخفیانه روی دیوارها چاپ می¬کردیم. یک¬روز دیدم همین برادرم در روز روشن چهارپایه گذاشته زیر پایش و درحال چاپ کلیشه روی دیوار کوچه است. وحشت برمان داشت. گفتیم الان است که لو برویم. زود جمع و جورش کردیم، بردیم خانه.
در اکثر راهپیمایی¬ها شرکت داشتم. از راهپیمایی¬های کوچک محلی گرفته تا راهپیمایی بزرگ شانزده و هفده شهریور و . . .
در هفده شهریور کمی دیر رسیدم، کشتار اتفاق افتاده بود. هر که از روبه¬رو می-رسید، می¬گفت: «زدند، کشتند ...»
رفتیم نزدیک¬تر، دیدیم راه¬ها را بسته¬اند. مردم تابلو دست¬شان گرفته بودند؛ +o اُی مثبت، -o اُی منفی.
اعلام نیاز می¬کردند برای خون¬هایی که احتیاج دارند. تعداد مجروحین زیاد بود و بانک خون کفاف نمی¬داد. من حدود هشت، هشت و نیم صبح رسیدم آن¬جا. درگیری ساعت هفت شروع شده بود. جنگ و گریز همچنان ادامه داشت. گاردی¬ها می¬آمدند، مردم را فراری می¬دادند. ما نتوانستیم از بیمارستان شفا یحیاییان؛ خیابان پیروزی جلوتر برویم. در کوچه پس¬کوچه¬ها مردم را تعقیب می¬کردند. از کوچه¬ای وارد یک خیابان اصلی شدیم. وانتی داشت می¬رفت. چهار، پنج نفر بودیم. پریدیم پشت آن و از محل فرار کردیم.
نبش جنوب¬غربی میدان توپخانه (امام خمینی فعلی)، اداره پلیس بود. وقتی رسیدیم آن¬جادیدیم جلوی اداره پلیس، ماشین¬ها را می¬گردند. جلوی چشم ما در ماشینی را باز کرده، یک نفر را کشیدند بیرون و شروع کردند به زدن. یک نفر دیگر می-خواست فرار کند، پلیسی افتاد دنبالش و از پشت¬سر با باطوم کوبید تو مخش. آن فرد افتاد روی زمین. جو به¬شدت خفقان بود و وحشتناک. دیدیم در پشت وانت تابلو هستیم، از ترسمان کف وانت خوابیدیم. راننده هم در این شلوغی گازش را گرفت و رد شد.
شب هفت شهدای هفده شهریور، رفتیم بهشت زهرا. برادرم خط خوبی داشت. پلاکاردی نوشت، با خودمان بردیم آن¬جا. یادم است برادرم زیر لباسش مخفی کرده بود. وقتی رسیدیم، پلاکارد را بیرون آورد، دادیم دست مردم و در راهپیمایی بهشت زهرا به اهتزاز درآوردند.
از بمب رو آوردم به کتاب
سه سال قبل از شروع انقلاب به کمک دوستان، کتابخانه¬ی مسجد را راه ¬انداخته بودیم و آن¬جا را هم اداره می¬کردیم. به همین جهت رو آوردم به کتاب. جلوی دانشگاه تهران بساط کردم و کتاب مذهبی می¬فروختم که دستگیرم کردند. یک شبانه¬روز در کلانتری بازداشت بودم. بعد تعهد گرفتند که دیگر از این کارها نکنم و آزادم کردند.
تا این¬که انقلاب پیروز شد و پدرم مسؤولیت کمیته¬ی انقلاب جوادیه را برعهده گرفت. بیست روز از پیروزی انقلاب گذشته بود که یک¬روز پدرم یک¬سری فرم آورد، گفت: «یک گروه نظامی داره تشکیل می¬شه به اسم پاسداران انقلاب. ببین کیا دوست دارن پر کنن.»
پنج، شش تا فرم داد به من. اولین فرم را خودم پر کردم. بقیه را دادم به دوستانم. البته آن¬موقع هنوز اسم سپاه مصطلح نشده بود.
بمب دست¬ساز در دستم منفجر شد
صبح روز 29 اسفند 57 (روز قبل از اولین عید پس از انقلاب) اتفاقی برایم افتاد. پیش خودم گفتم انقلاب پیروز شده و دیگر احتیاجی به بمب¬های دست¬ساز من نیست. فتیله¬ی بمب¬ها را جدا کرده، ریختم تو ظرف¬شویی، یک کبریت هم کشیدم زیرش. وقتی داشت می¬سوخت، به سرم زد مواد بمب را مثل نمکدان بپاشم روی نیم¬سوخته¬ی¬ فتیله¬ها. تا شروع کردم، یک¬دفعه آتش کشیده شد بالا و بمب در دستم منفجر شد. تمام سر و صورت و دست و سینه¬ام پر از ترکش شد. مرا بردند بیمارستان بهارلوی راه¬آهن. نزدیک¬ترین بیمارستان بود. چشمانم شده بود دو کاسه خون. هیچ¬جا را نمی¬دیدم. صورتم بیشتر از سی، چهل تا ترکش داشت. ¬هفته اول اولین عید پس از انقلاب تو بیمارستان بودم. یک¬هفته بعد، مرخص شدم. یک جای صورتم قلمبه شده بود. بعد متوجه شدم ترکش شیشه مانده است. دوباره جراحی کرده و شیشه¬ها را درآوردند. دستم پر از ترکش شیشه بود. آخرین تکه شیشه¬ای که از دستم درآمد، هفت سال بعد بود. سالی یکی دوتاش درمی¬آمد.
پس از 13 نوروز که قرار بود بروم سپاه، به خاطر مجروحیتم دو ماه به عقب افتاد و 16 خرداد 58 رسماً وارد سپاه شدم.
وقتی رفتم سپاه، اولین استاد تخریبم مرحوم آقای مرتضی کربلایی¬جعفر بود که اخیراً به رحمت خدا رفت. از محققین و دانشمندان سپاه و از مبارزان قبل از انقلاب بود.
اولین آزمایشگاه ساخت مواد منفجره را او در سپاه راه¬اندازی کرد. کارخانه¬هایی در پارچین برپا نمود. زره واکنشی و زره¬های ضدگلوله ساخت. زره¬های واکنشی همان قوطی¬های ضدموشکی است که روی بدنه¬ی تانک نصب می¬شود.
آخرین کار او، که در حین انجام آن گرفتار بیمارستان شد، ساختِ دیگ ضدانفجار بود.
به جای پیش¬روی خاکریز هل می¬دادیم به سمت دشمن
اولین¬بار از پادگان امام علیرفتم جبهه. یک تیم بیست، سی نفره بودیم؛ اسفند59. لباس فرم، فانسقه، اسلحه، خشاب، همه چی را در همین پادگان دادند.
آبادان تو محاصره بود. مأموریت¬ گرفتم بروم آن¬جا. با اسلحه و تجهیزات راه افتادیم رفتیم اهواز. از اهواز رفتیم بندر ماه¬شهر. آن¬موقع تنها راه ورود به آبادان از داخل دریا بود. وارد بهمن¬شیر شدیم و از آن طریق رفتیم آبادان. دوران بنی¬صدر بود. ارتش اختیارات زیادی داشت، اما سپاه اختیاری نداشت. تا آن¬موقع ارتش هرچه عملیات کرده بود، همه با شکست مواجه شده بود. در جبهه¬ها، رکود بدی حاکم بود.
وقتی سوار لنج شدیم. چهارده ساعت تو راه بودیم. الان یک ساعته می¬شود از ماه-شهر رفت به آبادان. دور دنیا چرخیدیم تا وارد جزیره آبادان شدیم. آن¬جا تازه ما را پیاده کرده، سوار یک ماشین کردند تا رفتیم رسیدیم آبادان. ابتدا تو یک مدرسه مستقر شدیم. از هر دو طرف تیر می¬آمد. هم خودی¬ها می¬زدند، هم دشمن. ما نمی-دانستیم جبهه کدام طرف است. از آن¬جا ما را فرستادند خط ذوالفقاریه. فرمانده¬ی جبهه¬ی ذوالفقاریه یکی از فارغ¬التحصیلان دوره¬ی آموزشی پادگان امام علی تهران بود. الان اسمش یادم نیست. خاطرم است خیلی ما را تحویل گرفت. از ما پرسیدند: «چه کاره هستید؟»
گفتیم: تخریب¬چی.
گفتند: «این¬جا چیزی به اسم تخریب نداریم. نه مین هست، نه هیچ چیز دیگر.»
کار ما شد پدافند. به نوبت می¬رفتیم بالای خاکریز و پست می¬دادیم.
فرمانده می¬گفت: «ما تو این چند وقته پانصد متر پیشروی کردیم.»
گفتم: چطوری؟
گفت: «شب¬ها بولدوزرها خاکریز رو هل می¬دن می¬برن جلو. عراقی¬ها پا می¬شن می-بینن خاکریز ما نزدیکشون شده، مجبور می¬شن یه ذره برن عقب!»
من وقتی این خبر را شنیدم، گریه¬ام گرفت. گفتم این¬طوری بخواهیم برسیم خرمشهر، چندین سال طول می¬کشد! اوضاع خیلی مأیوس کننده بود. ما هم به جز پست دادن کار دیگری نمی¬توانستیم بکنیم. تا این¬که نزدیک عید سال60 ¬شد و برگشتیم تهران. کمتر از یک ماه آن¬جا بودیم. برگشت¬مان هم بدتر از آمدن بود. آمدیم کنار بهمن-شیر، سوار لنج شویم، دیدیم لنج پر از اثاثیه منزل آبادانی¬هایی است که قصد ترک آبادان را دارند. تا خرخره پر بود. طوری که من به زور یک گوشه از لنج جا شدم؛ لب پرتگاهی که نگران افتادن در آب بودم. برگشت¬مان حدود هجده ساعت طول کشید. جاهایی کم عمق بود، لنج تو گِل گیر می¬کرد. خلاصه با یک مصیبتی آمدیم.
این خاطره¬ی اولین جبهه¬ی من بود.
روزی که با سیدحسن نصرالله مهمان بودیم
رسماً از سال60 وارد تخریب شدم. از همان¬روز اول مرا فرستادند ستاد تداوم، تا به بچه¬های ستادی آموزش بدهم. رفته رفته دیگر به عنوان مربی آموزش جا افتادم. تا این¬که در سال61 به عنوان مربی آموزشی رفتم لبنان. چهار نفر رفته بودیم. من آموزش تخریب می¬دادم، عقیل قادری سلاح، بادینده تاکتیک، محسن محمدی هم مخابرات. دوتا دوره¬ی عمومی برگزار کردیم، یک دوره¬¬ی تخصصی.
هنوز حزب¬الله لبنان تشکیل نشده بود. بچه¬ها به اسم بسیج لبنان آموزش می¬دیدند. مترجم ما لبنانی¬هایی بودند که قبلاً آمده بودند ایران برای آموزش دوره¬ مربی¬گری. به همین واسطه فارسی را خوب یاد گرفته بودند.
ما یک¬بار مهمان سیدعباس موسوی بودیم. یک¬بار هم به مهمانی یکی از مربی¬های لبنانی دعوت شدیم که سیدحسن نصرالله هم دعوت بود. آن¬موقع خیلی جوان بود و یک عکس یادگاری هم انداختیم. سیدحسن امام جمعه بعلبک و مدرس حوزه¬ی علمیه بعلبک بود. می¬گفتند درس خارج فقه می¬دهد.
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته استاد رحیم مخدومی
ناشر موسسه فرهنگی هنری شاهد
چاپ :اول فروردین 1393
برای نمایش عکس بزرگ روی آن کلیک کنید