» » خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

  خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 


علی ولی¬زاده
یا مرگ یا سنندج
حاج عسکری کمین را با کانتینر باز می¬کرد
با چمران به محاصره افتادیم
جنگ خیابانی؛ شانزده به هزار
از آرزوی دیدار جعبه تخریب تا تولید صددرصد آن
برای استفاده از مواد منفجره، روش اختراع کردیم
اطلاعاتی که من و برادرم از هم مخفی می¬کردیم
فتیله بمب روشن شد، ولی موتور فرار روشن نشد
وصیت نامه ای که مادرم را می¬کشت و زنده می¬کرد
فتیله¬ی بمبی که روشن شد

وقتی غائله¬ی گنبد پیش آمد، من با همان گردان گارد از راه سمنان و شاهرود رفتم گنبد. بعد از گنبد رفتیم آذربایجان. چون گروهک خلق آذربایجان هم تو تبریز غائله به پا کرده بودند. دو روز هم رفتیم خوزستان برای مبارزه با غائله¬ی خلق عرب. آن¬موقع علی شمخانی رییس کمیته¬ی آن‌جا بود.
ماه رمضان سال 58، بیست و پنج- شش روز بود که من ازدواج کرده بودم. در همان خانه¬ی پدری زندگی می¬کردم. یک روز با خانمم داشتیم می¬آمدیم خانه ، تو راه بچه‌هایی که داشتند می‌رفتند، داد می‌زدند؛ یا مرگ یا سنندج!
خانمم گفت: «باز چی شده؟!»
گفتم: دارن می‌گن یا مرگ یا کرج! کرج شلوغ شده، دارن می‌رن اون‌جا.
خانمم می‌دانست که من نمی‌مانم.
آمدیم خانه. من به مادرم ندا دادم که اسلحه‌ی مرا بگذار روی دیوار.
یک ژ3 قنداق تاشو داشتم.
گفت: «چی شده؟»
گفتم: من می‌رم سنندج.
گفت: «این بچه چی؟»
خانمم را می¬گفت. گفتم: فعلاً بهش چیزی نگید. بعد از رفتن من، یواش یواش حالیش کنید.
مادرم اسلحه را گذاشت روی دیوار، من هم برداشتم و رفتم.
آمدم فرودگاه، سوار یک هواپیمای c130 شدم و در کرمانشاه فرود آمدم.
o
ما را بردند ستاد عملیاتی غرب کشور. آن‌موقع همه "ابو" بودند. یک ابوالوفا بود؛ مسؤول تدارکات. ابوشریف هم فرمانده سپاه بود. خلاصه هر چی ابو بود، آن‌جا بود. ما هی نگاه کردیم، دیدیم نه ابو هستیم، نه ریش داریم... خلاصه هیچ¬کس تحویل¬مان نمی¬گیرد. به ناچار خودم را معرفی کردم. گفتم: از تهران اومدم،؛ از کمیته 12.
برای افراد کارت صادر می‌کردند. فرمی هم به من ‌دادند، برای ورود به سپاه. سپاه داشت در حین عملیات، نیرو هم می‌گرفت.
پرسیدند: «کتاب چی خوندی؟»
کتاب اقتصاد توحیدی بنی‌صدر را خریده بودم، اما هنوز نخوانده بودم. اسم همین کتاب را نوشتم. مرا گذاشتند مسؤول عملیاتی و عقیدتی گروه.
اولین مأموریتی که ابوشریف داد، گفت: «چمران تو پاوه است. شرایط اون‌جا یه مقدار بحرانیه. مسؤول دارایی اون‌جا رو بردار، برو پاوه. می‌خواد پول ببره به مردم  بده.»
مقرّمان ساواک قدیم کرمانشاه بود. با عنوان؛ ستاد عملیاتی غرب کشور.
یک جیپ سیمرغ ‌برداشتیم. با راننده و مسؤول دارایی. شیشه عقب ماشین می‌آمد پایین. من نشستم پشت، شیشه را هم دادم پایین. اسلحه‌ام را با یک سری خشاب آماده نگه داشتم.
به همین شکل راه افتادیم سمت پاوه. گفتند: «ضدانقلاب راه رو بسته، حاج عسکری  داره باز می¬کنه.»
حاج عسکری. از صاحب نفوذ‌های تهران بود. بعد شد مسؤول ترابری سنگین غرب. هیچ چیز جلودارش نبود. وسط یک ماشین کانتینر را باز کرده، دورتادورش سنگر چیده بود. دو تا تیربار هم گذاشته بود پشت این سنگرها. هرجا ضد انقلاب راه را می¬بست، او با این ماشین می¬رفت سراغش. این طوری راههای بسته را باز می¬کرد.
او راه را باز کرد و ما وارد پاوه شدیم. اولین رفاقت ما با او از همین‌جا شروع شد.
پاوه اوضاع خوبی نداشت. ضد انقلاب به بیمارستان حمله کرده و مجروحین و بیماران را به طرز فجیعی قتل¬عام کرده بود. سر پاسداران را با کاشی بریده بود. هلی¬کوپتر هوانیروز را زده و عده¬ای از نظامیان را به شهادت رسانده بود. با این حال شهر پاوه خیلی عجیب بود. مردم خیلی آروم بودند. خیلی‌ با احترام رفتار می¬کردند.
آن‌موقع سپاه هنوز لباس رسمی نداشت. ما همه لباس‌ پلنگی خاکی¬رنگ تن¬مان بود. کسی به کسی نمی¬گفت پاسدار. می‌گفتند مجاهد. محلی¬ها با لهجه می‌گفتند سلام مجاهد. بعضی¬ها رفتار مشکوکی داشتند. جلوی ما تا کمر دولّا می‌شدند. ما می‌گفتیم؛ بابا این¬ها عجب آدمایی‌اند. از خوب هم یک چیزی آن¬ورتر! با ما کاری ندارند.
شب که می‌شد، تازه می‌‌فهمیدیم چه اتفاقی دارد می‌افتد. هلهله کنان از کوه‌ها می‌آمدند پایین و خیلی وحشتناک حمله می-کردند.
o
من چیزهای زیادی از چمران یاد گرفتم. از پاوه با او بودم تا قبل از شهادتش. در واقع تمام شخصیت نظامی ما را ایشان شکل داد. بسیار صبور بود، با سکینه‌ی خاطر، آرام، ولی کار بلد و شجاع.
یک شب در پاسگاه پاوه بودیم. این پاسگاه دقیقاً آخرین مرز پاوه است و در ابتدای جاده نوسود واقع شده. ده- پانزده نفر بودیم با چمران. فکر می¬کنم اصغر وصال¬پور هم بود.
ضد انقلاب داشت به طرف پاسگاه پیشروی می¬کرد. دیوارهای پاسگاه سوراخ¬هایی داشت که می¬توانستیم اطراف را ببینیم. آن¬ها به قدری نزدیک شده بودند که ما صدای نفس‌هایشان را می‌شنیدیم. قبلاً پیغام داده بودند شهر را خواهند ‌گرفت.
تعدادی نارنجک داشتیم. به شهید چمران گفتیم: خیلی نزدیک ‌شدن. چیکار کنیم؟
دکتر خیلی خونسرد بود. ما مثل سیر و سرکه می¬جوشیدیم، دست و پایمان را گم کرده بودیم. اما او می¬گفت صبر کنین. آروم باشین.
ما دیگر ناراحت شده بودیم. می¬گفتیم وقتی برسند به ما دیگر کاری نمی¬شود کرد. پاسگاه سقوط می¬کند.
زمانش که فرا رسید، گفت: «حالا نارنجک¬ها رو پرت کنید.»
هرکس سه- چهار تا نارنجک انداخت و همه¬ی سر و صداها به یک¬باره خوابید. صبح که هوا روشن شد، دیدیم دور تا دور پاسگاه جنازه ریخته است. من اولین درسم را از چمران در همان¬جا گرفتم. چمران حال و هوای خاص خودش را داشت. انگار از دنیای دیگری آمده بود.
دو- سه روز من در آن‌جا بودم. مسؤول دارایی حقوق¬ها را داد و گفت: «برگردیم.»
برگشتیم. او را گذاشتم کرمانشاه. در آن¬جا از ابوشریف مأموریت دوم را داد. به من گفت: « تیمت رو آماده کن، باید بری پیش محمد بروجردی.»
o
بروجردی تو سنندج بود. فرودگاه سنندج را ضد انقلاب گرفته بود. وقتی ما رسیدیم، فرودگاه آزاد شد.
آن‌موقع وقتی وارد سنندج می‌شدی، تمام گروهک¬ها تابلو داشتند. کوموله، دموکرات و ... همه هم مسلح بودند.
ما چیزی حدود دوازده- سیزده نفر از بچه‌های تهران بودیم، رفتیم باشگاه افسران، مستقر شدیم.
بروجردی انسان آرامی بود. قد بلندی داشت. عینک گرد به چشم می¬زد. خوش سیما بود. و به قول معروف؛ مسیح! واقعاً مسیح بود. ما در حضور او خجالت می¬کشیدیم بترسیم. من از چمران هم خجالت می‌کشیدم.
رسیدیم آن‌جا. بروجردی به من گفت: «فردا صبح عید فطره. قراره ما جلوی مردم راهپیمایی کنیم و مردم قوت قلب بگیرن. بدونن تحت حمایت¬اند. با قوت بیان تو راهپیمایی. باید از کاک احمد هم حمایت کنیم. بچه‌ها عکس امام و کاک احمد رو بگیرن دستشون.»
کاک احمد روحانی اهل تسنن بود. مقابل عزالدین حسینی ایستاده بود. عزالدین رهبر حزب دموکرات بود و داعیه خودمختاری داشت.
o
یکی از بچه¬های ما اسمش محمود بود. از بچه¬های محله جلیلی تهران. تیربارچیِ ماهری بود. او هم از سربازهای گارد بود. با تیر رسام تیربار روی آسمان می‌نوشت؛ جاوید شاه. من قبل از این‌که برویم راهپیمایی، او را بالای ارتفاع باشگاه افسران گماردم که مسلط به کل شهر بود. گفتم: اگه اتفاقی افتاد، تو نذار کسی از بالای پشت بوم‌ها به ما برسه.
از قبل احتمال درگیری را می‌دادم. چون سنندج مرکز و نطفه‌ی مدیریت همه‌ی ضدانقلابیون بود. بعد آمدیم جلوی مسجد جامع. نماز که تمام شد، همه راه افتادیم. ما جلو و مردم هم پشت سر ما. فضای عجیبی بود. مردم از خوشحالی گریه می‌کردند. همین طور که داشتیم می‌آمدیم، خبر رسید؛ ضد انقلاب هم در حال راهپیمایی به طرف شماست!
از میدان داشتند می¬آمدند به سمت ما. اگر می¬رسیدند، درگیری شدیدی می‌شد.
تصمیم ‌گیری خیلی سخت بود. برویم؟ نرویم؟ من به بچه¬ها گفتم: «مسیر راهپیمایی رو عوض کنین.»
بچه‌ها را دست¬فنگ  کردم، حرکت کردیم به طرف این¬ها. رسیدیم سر یک چهارراه. به بچه‌ها گفتم: «سر چهارراه آرایش پیکان بگیرید تا این¬ها که میان، بالاجبار تقسیم بشن. بعد ببینید کدوماشون آماده‌تر هستن. اونی که با کتونی اومده، اونی که مرتب‌تره، اون آماده‌تره. اگه لازم شد، اونا رو بزنید. ولی اون عده که بی¬هدف اومدن، سیاهی لشکرن، کاری به کار اونا نداشته باشین. ما باید اول بفهمیم با کی طرفیم. همه‌ نارنجک‌ها رو تو دستتون آماده نگه دارین. به محض این‌که قدم برداشتن بیان به طرف¬تون، پرتاب کنین.»
این¬ها را ما تو گارد آموزش دیده بودیم.
آن¬ها قبل از این‌‌که به ما برسند، زنان¬شان را فرستاده بودند جلو. خودشان رفته بودند عقب. اسلحه‌ها را دست گرفته بودند، هی بالا و پایین می‌بردند. شعار هم می‌دادند.
من به بچه‌ها گفتم: راه وسط رو باز کنین تا اینا بیفتن وسط.
هشت- نه نفرمان افتادیم آن‌ور این¬ها، هشت- نه نفر این‌ور.
این¬ها به ما رسیدند. خانم¬ها خیلی آرام رد شدند. نوبت مردها که شد، از نگاه¬هایشان فهمیدم نقشه¬ای در سر دارند. آن¬ها چند هزار نفر بودند و ما شانزده، هفده نفر. وقتی تعداد کم ما را دیدند، گارد گرفتند که ما را بگیرند. همه¬ی این صحنه¬ها در یک لحظه داشت اتفاق می¬افتاد و من همه را با سرعت در ذهن خودم مرور و تجزیه تحلیل می¬کردم.
بچه¬ها هول کرده بودند. هی می‌پرسیدند: «چیکار کنیم؟»
درگیری شروع شد. من پرتاب کردم. بچه‌های آن‌ور که دیدند ما درگیر شدیم، آن¬ها هم پرتاب کردند. ما بودیم و چند هزار نفر جمعیت. هنوز محمود تیراندازی را شروع نکرده بود. نگران پشت بام¬ها بودم. در هر خانه¬ای را می¬زدم، باز نمی¬کردند. یکی هم باز می¬کرد، وقتی می¬دید ما هستیم، در را می‌بست. در اوج مظلومیت بودیم که صدای تیربار محمود شنیده شد و خیال مرا راحت کرد. به بچه‌ها گفتم: از پایین بزنین. دیگه از بالا کسی نمی¬تونه بزنه.
آماده‌ترها و مسلح‌ها را که زدیم، بقیه عقب¬نشینی کردند.
بعد از اولین انفجار نارنجک‌ها، بخش عمده‌ای از این¬ها در رفتند. خیلی‌ها زیر دست و پا ماندند. چون اصلاً برای جنگ نیامده بودند. درست است که چند هزار نفر بودند، ولی سیصد، چهارصد نفر قرار بود با ما بجنگند. اما چون نحوه استقرار ما بسیار قوی‌تر از آن¬ها بود. شکست خوردند. ما تمام پست‌های برق را گرفته بودیم و کاملاً مسلط بودیم بر آن¬ها. در دوطرف بودیم و آن¬ها را در وسط گرفتار کرده بودیم. موقعیتی داشتیم که هم شناسایی بکنیم و هم بزنیم.
کار محمود هم شاهکار بود. ما هیچ تسلطی به بالای سرمان نداشتیم. اگر از بالا به سمت ما تیراندازی می¬شد، یکی از ما زنده نمی‌ماند.
حدود بیست تا کشته دادند، شصت- هفتاد تا مجروح. سیصد و هشتاد نفر هم دستگیر کردیم، خیلی از آن¬ها مسلح بودند. آوردیم-شان باشگاه افسران و در سوله زندانی¬شان¬ کردیم. هم دختر بین¬شان بود، هم پسر. در زندان خیلی اذیت می‌کردند. هی صدا می‌کردند که آقا می‌خوام برم دستشویی.
می‌آمدیم، می‌دیدیم این را همین الان بردیم دستشویی. دیدیم به این صورت نمی¬شود. گفتیم؛ ببینید! صبح آقای خلخالی قراره بیاد. هر کی الان بره دستشویی، اول اونو تحویل آقای خلخالی می‌دیم.
با این حرف کمی آرام شدند. خیلی از خلخالی حساب می‌بردند.
خلخالی آمد. همان روزی که دادگاه سنندج را با توپ زدند. این¬ها را محاکمه کرد. اکثرشان از بچه‌های کردستان نبودند. از این‌ور و آن¬ور آمده بودند.
o
بنده در عملیات بیت¬المقدس و فتح¬المبین یک رزمنده ساده بودم. مدتی بعد وارد سپاه شدم و از عملیات مسلم بن¬عقیل به گروه تخریب پیوستم. در بخش تخریب خیلی سریع رشد کردم. چون هم دغدغه¬های عملیات را می¬دانستم، هم به خاطر تخصص لوله-کشی و کارهای فنی، هوش این کارها را داشتم. مدتی بعد کردنیا؛ مسئول بخش تخریب منتقل شد به بخش تحقیقات.
تخریب بدون سرپرست ماند. قرار شد کسی را به عنوان سرپرست انتخاب کنند. من و حسین کربلایی و خیاط¬ویس کاندید شدیم. برایم مهم نبود چه کسی سرپرست می¬شود. فقط این مهم بود که کارها روی زمین نماند.
از طرفی چیزی به شروع عملیات بدر نمانده بود. برای همین حکم سرپرستی تخریب قرارگاه¬خاتم، موقتاً به من واگذار شد. بعد از گرفتن حکم، تصمیم گرفتم فکرم را روی سه موضوع متمرکز کنم: رفع نقاط ضعف، گسترش نقاط قوت و عملی کردن فکرهایی که مدت¬ها در ذهنم بود.
کار را با رفع نقاط ضعف شروع کردیم. چون مدتی در یگان¬ها بودم و کار عملیاتی کرده بودم، از مشکلاتی که یگان¬ها با آن روبه¬رو بودند خبر داشتم.
یک مشکلِ یگان¬ها مربوط به شب عملیات بود. موضوع از این قرار بود که قرارگاه¬ها نسبت به یگان¬ها، تخصص و امکانات بیشتری داشتند. به همین خاطر یگان¬ها مجبور بودند شب عملیات از قرارگاه¬ها نیروی کمکی بگیرند.
کار اول ما، انتقال دانش و مهمات به یگان¬ها بود؛ تا بتوانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند.
یک مشکل دیگر، مهمات بود. مهماتِ بخش تخریب خیلی محدود بود. از طرفی تمام ارتش¬های دنیا، ابزار مدرنی به نام جعبه تخریب یا کوله¬ی تخریب داشتند که در آن یک انبر چاشنی پرچ¬کن هست. اهمیت چاشنی پرچ¬کن از آن روست که بدون این که به چاشنی زیاد فشار بیاورد، کار خودش را می¬کند و الّا چاشنی منفجر می¬شود. فشار به چاشنی باید در حدّی باشد که هم بتواند فیکس کند که فیتیله در نیاید، هم آسیب نزند. از همه مهمتر نباید جرقه بزند. یک آلیاژ خاصّی دارد به نام مگنتور که ما می-گفتیم منیاتور، که در اثر فشار، برق تولید می¬کند و اگر به یک کابلی وصل باشد، می¬تواند تعدادی چاشنی را منفجر کند.
علاوه بر این¬ها، در کوله یک مقدار کابل ¬بود، یک منیتور بود، یک مقدار چاشنی بود، جای چاشنی بود- ده¬تا چاشنی در آن جا می¬شد- که اگر تکان هم می¬خورد، هیچ اتّفاقی نمی¬افتاد. این¬ها بسته¬های آمریکایی بود که در ارتش¬های دنیا تعریف شده ¬بود.  ولی ما تو سپاه هیچ کدام این¬ها را نداشتیم. اصلاً بعضی از بچه¬ها نمی¬دانستند جعبه تخریب چه شکلی است! شاید حتی دیدنش هم برایشان یک آرزو بود. خیلی مبهم و پیچیده بود. آمریکایی¬ها متری در آن جعبه داشتند که وقتی دور یک بتن می¬گرفتید، می-توانستید میزان مواد منفجره لازم برای انفجار آن را بسنجید.
خوب، یکی از کارهای ¬من این ¬بود که با وجود صیّاد شیرازی و ارتباط خوبی که بنده تو قرارگاه با او و معاونانش از جمله آقایان مسائلی، هاشمی و سرهنگ صدری داشتم، باید می¬رفتم سراغشان. این¬ها بچّه¬های ارتش بودند؛ تو مجموعه¬ی قرارگاه.
رفتم سراغ آقای صیاد شیرازی. خوب، من¬ رو راست یکی از معاونانم را که یک دست و یک چشمش را از دست داده بود، فرستادم جلو. گفتم: برو بگو بچه¬هامون دارن تکه تکه می¬شن و ما هم مهمات نداریم!
صیاد انسان معنوی و با خدایی بود. سریع دستور رسیدگی داد. همان شب آقای ظهوریان و آقای فریدون¬نژاد را فرستاد، با یک ماشین بروند این¬ها را تهیّه کنند. این طفلی¬ها چون شب می¬آمدند، در راه بروجرد چپ می¬کنند. این¬ها را می¬برند بیمارستان. در بیمارستان طرف نگاه می¬کند، می¬بیند یکی از این¬ها نه دست دارد، نه چشم دارد، نه دماغ. دماغش را که قبلاً با جراحی پلاستیک چسبانده بودند، همه رفته ¬بود! دکترها می¬گویند: «از نظر بالینی باید یک¬هفته بستری شوید تا متخصّص ببیند.»
این¬ها نیم ساعت بعد ¬که حال¬شان جا می¬آید، می¬گویند: «ما یک مسؤول داریم که گفته باید فردا ده صبح آن¬جا باشیم!»
یک ماشین شخصی می¬گیرند و می¬آیند تهران.
بنده ضمن این¬که با بچّه¬ها دوست بودم و خیلی دموکراتیک عمل می¬کردم، وقتی می¬گفتم این¬کار باید بشود، حتماً باید می¬شد. بچه¬ها هم انصافاً وظیفه¬شناسی می¬کردند.
خلاصه این¬ها با آن وضعیّت باندپیچی¬ شده، بی¬دست و دماغ پریده ساعت ده صبح خودشان را رساندند!
رفتن این¬ها با این وضعیّت درب و داغان، فرصتی شده ¬بود برای ما تا از زاغه¬های ارتش مهمّات بگیریم.
یکی از وظایف اصلی ما این بود که مهمات¬ را مدیریت کنیم. چون اصلی¬ترین کار ما با مهمّات بود؛ برای انفجار دژهایی که عراق تند و تند سر راهش می¬زد و در آن¬ها مستقر می¬شد.
وقتی ما حمله می¬کردیم، بهترین چیز فاصله انداختن و آب انداختن بین ما و عراقی¬ها بود، که با انفجار دژها میسر می¬شد. تنها مهمّات ما مینی بود که از خود عراقی¬ها می¬گرفتیم. مین ایران قابل استفاده نبود.
با این شرایط، مهمات برای ما حیاتی بود و باید سفت و سخت مدیریت می¬شد. من با لجستیک هماهنگ کرده بودم بدون امضاء من حتّی به فرمانده کلّ سپاه هم مهمات ندهد. عین همین هم اتفاق افتاده بود. در قضیه عملیات سکّوی اسکله البشر و الامیه آقا محسن دستور داده بود بدهد، اما لجستیک نداده بود. گفته بود: «مهمّات شخصاً در اختیار فلانی¬ست.»
بعد از این، من خیالم از بابت نگه¬داری، نظارت و هزینه مهمّات هم راحت شد. با امضاء حواله¬ی من – حتی روی کاغذ سیگار و کاغذ سیمان- لجستیک مهمات می¬داد. یعنی بر خلاف خیلی یگان¬ها، ما هیچ مشکلی تو این چیزها نداشتیم. ارتباط خوبی بین-مان بود. می¬توانم بگویم یکی از دلایل مؤفّقیّت ما در عملیّات¬ها، وجود روابط بسیار عالی ما با مهمّات و لجستیک بود. هیچ دغدغه¬ای نداشتیم که در کدام نقطه و چه مهمّاتی به یگان¬ها برسانیم و بنه¬های¬مان کجا باشد.
وقتی جعبه¬ها را از ارتش گرفتیم، آمدیم صددرصد آن¬ها را خودمان ساختیم؛ خیلی با کیفیّت. همان وسایلی را که یک زمان بچه¬ها آرزوی دیدنش را داشتند!
من مترِ سنجش میزان مواد برای انفجار احجام را تبدیل کردم به کارت. بچّه¬ها به راحتی کارت را از جیب¬شان در می¬آوردند، اندازه می¬گرفتند و محاسبه می¬کردند.
¬روشی داشتم که ابداعی خودم بود. به بچّه¬ها می¬گفتم: دستتان را بگیرید، هر چه¬قدر بود، به ارتفاع سی¬سانت مهمّات بریزید. همین شده بود فرمول و با تی¬ان¬تی جواب می¬داد. مبنا¬ها و اطّلاعات علمی را داشتیم. فرموله کردن عملیّاتی را هم به بچه¬ها گفته ¬بودیم.
o
تصمیم گرفتیم دانش بچّه¬ها را ببریم بالا. تیم¬های آموزش را بردیم تو یگان¬ها برای آموزش انفجارات. تقریباً بعد از این آموزش¬ها بود که نیروهای تخریب ما در عملیات¬ها قوی و قدرتمند ظاهر شدند. ما قبلاً می¬رفتیم مین خنثی می¬کردیم، معبر می¬زدیم. حالا باید با انفجارات، راه را باز می¬کردیم. تخریب¬چی در عین حال که آموزش عمومی می¬دید، باید غوّاصی یاد می¬گرفت. همین نیرو باید در دریا و در سکّوهای البشر، الامیه عملیّات می¬کرد. باید از رودخانه¬ی وحشی عبور می¬کرد، در قلّه¬ی 25.19 عملیّات می¬کرد. چرا ¬که به¬جز مین، سیم¬خاردار داخل آب است، ستاره¬های میل¬گردکروی، نبشی¬های ضد هاورگراف داخل آب است.
تقریباً تغییر استراتژیک ما تو قرارگاه با تغییر منطقه¬ی عملیّات داشت یکی می¬شد. بعد از عملیّات خیبر، ما تقریبا وارد عملیّات آبی¬خاکی ¬شدیم. که اوجش عملیّات کربلای4، 5 و والفجر8 بود.
به نظر من تنها نیروی تخریبی که تو دنیا منحصر به¬فرد است، نیروی تخریب ایرانی است، که در هیچ جای دنیا مشابه¬اش را پیدا نمی¬کنید. حتّی تفنگ¬دارهای دریایی آمریکا هم به اندازه بچه¬های تخریب ما تبحر نداشتند.
نیروهایی که آموزش می¬دادیم، از نظر سطح معلومات متفاوت بودند، از دیپلم و بالاتر گرفته تا بی¬سواد. با این وجود، تمام آن¬ها تخریب¬چی¬های خوبی بودند. شجاع و تیز و کاردرست!
روابط خیلی خوبی هم بین بچه¬ها برقرار بود. همه با هم  یک¬دل و یک¬رنگ. یک مأموریت تخریب، مأموریت کل تخریب¬چی¬ها بود، نه یک لشکر به¬خصوص.
o
برای آن¬که نقشه¬های تخریب و جزئیات کار لو نرود، جوری بچه¬ها را توجیه کرده بودیم که ساده¬ترین اطلاعات را به هم نگویند. مثلاً قبل از عملیات والفجر8، چند تا از بچه¬ها کارهای اطلاعاتی قبل از تخریب را انجام می¬دادند. سیاووش وهابی، دکتر مؤمنی¬راد، علی نادری و بهزاد قبادی. این چند نفر در سه محور جداگانه فعالیت می¬کردند و فقط من می¬دانستم که اصلی¬ترین عملیات مربوط به کدام محور است. وهابی را کنار کشیدم و گفتم: ببین! احتمال داره کار تو کار اصلی باشه، اما مواظب باش دستت رو پیش بقیه رو نکنی، شاید اگر بفهمن، از کار خودشون ناامید بشن. تو محکم کار خودت رو انجام بده.
دقیقاً همین حرف را به آن چند نفر دیگر گفتم.
آن¬ها هم خیلی دقیق کارشان را انجام می¬دادند. شب¬ها با هم می¬خوابیدند و صبح¬ها با هم می¬زدند بیرون؛ ولی هیچ کدام نمی-دانست دیگری کجا می¬رود. تا شب عملیات هم هر کدام فکر می¬کرد منطقه¬ی او منطقه¬ی اصلی عملیات است!
در همین رابطه یک خاطره هم از برادر خدا بیامرزم حاج اصغر دارم. موقع شناسایی عملیات بدر بود. حاج اصغر چون مهندس پل سازی بود و در استحکامات کار می¬کرد، قبل از عملیّات مخفیانه داشت با نیروهایش پل¬های خیبری نصب می¬کرد. در عین حال پل¬ها را با نی استتار می¬کردند تا لو نرود و موقع عملیّات در کمترین زمان بتوانند وصلش کنند.
ما هم آن¬¬موقع در سطح آب می¬رفتیم شناسایی کلی منطقه که ببینیم اوضاع چه¬طور است، وضعیّت چیست؟ یک روز در حین شناسایی بودیم که من صدایی شنیدم. از پژواک صدا فهمیدم حاج اصغر است. آرام، آرام آمدم لای نی¬های کناری و دیدم بله، خودش است. دارند روی پل¬ها کار می¬کنند. حالا جالب این¬جاست که شب¬ها در مقر ما می¬خوابند، اما هیچ¬وقت لو نمی¬دهند که در کجا و چه کاری انجام می¬دهند! نه آن¬ها از کار من خبر داشتند و نه من از کار آ¬ن¬ها. هر وقت که همدیگر را می¬دیدم، فقط می-خندیدیم.
فردای آن¬روز که با هم بودیم، من به حاج اصغر گفتم: حاجی! زیاد سر و صدا نکن. صدات این دور و برها می¬پیچه، خوب نیست!
گفت:«کجا؟»
گفتم: رو پل دیگه!
گفت:«پل چی؟»
هیچی، کتمان کرد، ولی بعد متوجّه شد که نه، من واقعاً او را  دیده¬ام!
می¬خواهم بگویم که ما دوتا برادر بودیم، اما هیچ¬وقت از هم سؤال نمی¬کردیم که چه¬کار می¬کنی! که البته یکی از رموز موفّقیت¬مان در والفجر8، همین بود.
o
یکی از سخت¬ترین و نفس¬گیرترین کارهای تخریب، عقب¬نشینی بود. شاید بتوان گفت با کار یگان¬های دیگر اصلاً قابل مقایسه نبود.
در یکی از عملیات¬ها که مجبور به عقب¬نشینی شدیم، ساعت ده و نیم، یازده صبح بود. اولین کارمان این بود که فرماندهان را بفرستیم عقب. یادم است صیاد شیرازی و آقارحیم(صفوی) را با داد و فریاد سوار قایق کردیم. از طرفی، نگران نیروهای خودم هم بودم. آن¬ها را هم به زور فرستادم عقب.
پلی بود که رابط ما با پشت جبهه بود. تمام نیروها از راه پل به عقب منتقل می¬شدند. تعدادی ماشین¬آلات سنگین مثل لودر و بولدوزر را از طریق این پل آورده بودیم جلو. برنامه این بود که بعد از انتقال بچه¬ها، ماشین¬آلات را منفجر کنیم، یا حداقل به آن¬ها آسیب برسانیم که برای عراقی¬ها قابل استفاده نباشد. نصرت کاشانی؛ مسئول مهندسی قرارگاه کربلا گفت: «ماشین¬آلات رو چکار می¬کنی؟»
گفتم: تو فقط مهمات رو به من برسون، نگران این¬ها نباش.
این را گفتم و شروع کردم به زدن ماشین¬آلات. فرصت این را نداشتم که ببینم چه بلایی سرماشین¬ها می¬آید. فقط هدفم آسیب رساندن بود. همین طور می¬زدم و می¬آمدم عقب. تمام یگان¬ها از طریق پل مشغول عقب¬نشینی بودند. پل لحظه به لحظه شلوغ¬تر می¬شد. تانک¬های عراقی هم با نورافکن¬ها نزدیک¬تر می¬شدند. شرایط سختی بود. اگر پل می¬شکست و ارتباط قطع می¬شد، بچه¬ها اسیر می¬شدند. باید کاری می¬کردم تا از عراقی¬ها وقت بگیرم و یک جوری معطلشان کنم. شروع کردم به تله درست کردن برای عراقی¬ها.
سر راه توالت¬ها هم یکی یک نارنجک یادگاری گذاشتم. چون می¬دانستم اولین جایی که عراقی¬ها می¬روند، دستشویی است.
بالاخره با هر مشقتی بود بچه¬ها منتقل شدند و خیال من راحت شد. به آخر پل که رسیدیم، بی¬سیم زدم مهمات بفرستید. باید پل را منفجر می¬کردیم تا عراقی¬ها راهی برای عبور به سمت ما نداشته باشند. رضا گودرزی از بچه¬های خنثی¬سازی، با یک قایق، مهمات آورد. از آن¬طرف هم مصطفی باقری با موتور آمد. تمام مهماتی که رضا آورده بود را روی پل گذاشتم. به مصطفی گفتم: تو برو جلوتر، موتورو روشن کن، تا به محض این¬که کبریت رو کشیدم، بزنیم به چاک.
سه چهار تا فیتیله گذاشتم. کبریت را کشیدم. به دو پریدم پشت موتور و گفتم: مصطفی حرکت کن!
دقیقاً در همین زمان موتور خاموش شد. یک نگاه به پل کردم و یک نگاه به چهره¬ی متحیر مصطفی. چیزی به انفجار نمانده بود. پل آهنی بود. برای همین قطعات و ترکش¬های حاصل از انفجار، کاری می¬کرد که تکه بزرگمان گوشمان باشد.
پریدیم پایین و شروع کردیم موتور را هل دادن... بالاخره با زحمت روشن شد و نجات پیدا کردیم.
وقتی رسیدیم پشت خط، هوا تاریک شده بود. یکی از بچه¬ها گفت: «می¬دونی ساعت چنده؟»
گفتم: نه جون تو.
گفت: «دو و نیم نصفه شب!»
برق از سرم پرید. از ده و نیم صبح تا سه نصفه شب غرق در عملیات بودم و گذشت زمان را نمی¬فهمیدم.
o
من در قرارگاه نجف جزو نیروهای حمید ربیعی و حمید ندری بودم. قرار بود برویم سد دربندی¬خان را منفجر کنیم. یک تیمی آماده شد که من هم جزو تیم انتخابی بودم. به ما زمان دادند تا برویم و خودمان را برای عملیات آماده کنیم. ما خودمان را طوری یاخته بودیم که وقتی عملیات به هم خورد، من نزدیک به یک ماه مریض شدم. چون حتی یک درصد احتمال برگشت نمی¬دادم. برای همین وصیت¬نامه¬ام را نوشته بودم.
دیده بودم که وصیت¬نامه¬ی شهدا همیشه بعد از پیکرشان به دست خانواده¬ها می¬رسد. من دوست داشتم وصیت¬نامه¬ام در تشییع¬ جنازه¬ام خوانده شود. برای همین وصیت¬نامه را زودتر فرستادم خانه. روی پاکت هم نوشتم؛  برسد به¬دست حاج اصغر ولی¬زاده . او تازه از لبنان برگشته بود و می¬دانستم که در تهران است. پاکت را داخل ¬پاکت دیگری گذاشتم و به آدرس منزل¬مان ارسال کردم.
پست¬چی نامه را به دست مادرم داده بود. او که سواد نداشت، همسایه را صدا کرده و گفته بود: «ببین این نامه چیه؟»
همسایه گفته بود: «از طرف علی نامه اومده.»
مادرم گفته بود: «باز کن، برام بخون.»
همسایه نامه را باز کرده و گفته بود: «روش نوشته فقط حاج اصغر می¬تونه نامه رو باز کنه.»
مادرم گریه کرده و گفته بود: «بخونش.»
همسایه وصیت¬نامه¬ را برای مادرم خوانده بود.
بعدها تعریف می¬کردند؛ مادرم هی غش می¬کرده، آبش می¬داده¬اند، بیدار می¬شده، دوباره غش می¬کرده!
منِ از همه¬جا بی¬خبر، در پادگان مسؤول ابوذر بودم. برایم یک ¬خط تلگراف آمد که نوشته بود: «مادرت در حال مرگ است، خودت را برسان.»
من روی مادرم بسیار حساس بودم. اجازه نمی¬دادم کسی اسمش را به¬زبان بیاورد.
از قضا شرایط منطقه طوری بود که اصلاً نمی¬شد حرف مرخصی را به¬زبان آورد. سریع رفتم به حمید ربیعی و حمید ندری گفتم: شده یک ثانیه من باید برم تهران برگردم.
ماشین را برداشتم و آمدم تهران. مادرم که مرا دید، حالش بهتر شد. جالب این¬جا بود که هیچ¬کس متوجه غیبت من نشده بود. مشخص شد که بود و نبود ما خیلی فرق نداشت.
o
عملیات لو رفته بود. عراقی¬ها همه¬ی توان¬شان را گذاشته بودند تا ضمن پیشروی، تلفات سنگینی از ما بگیرند. بچه¬های ما توی خط یکی یکی می¬افتادند روی زمین و شهید می¬شدند. دستور عقب¬نشینی داده بودند. در کوتاه¬ترین زمان ممکن باید نیروها را برمی¬گرداندیم عقب. قیامتی شده بود!
به ساعتم نگاه کردم. ساعت ده و نیم صبح بود. زمان را نباید از دست می¬دادیم. حالا وظیفه¬ی مهمی روی دوش بچه¬های تخریب افتاده بود. باید اول فرماندهان را می¬فرستادیم عقب، بعد نیروها را. یک پل رابط ما با پشت جبهه بود. تمام نیروها باید از همین پل به عقب منتقل می¬شدند. کلی لودر و بولدوزر را از طریق باتلاق هور آورده بودیم جلو. اما حالا باید می-گذاشتیم همان¬جا و خودمان می¬آمدیم عقب. چاره¬ای هم نبود. دل¬مان نمی¬آمد سالم دست عراقی¬ها بیفتد. اول باید نیروها را می¬فرستادیم عقب، بعد شروع می¬کردیم به منفجر کردن ادوات. انفجاراتی که هیچ وقت خوش¬حال¬مان نمی¬کرد!
وقتی بچه¬ها را راهنمایی می¬کردیم تا از پل عبور کنند، به یک مشکل برخوردیم. توی این هاج و واج، فرماندهان نمی¬رفتند عقب. می¬گفتند اول باید نیروها بروند.
از طرفی پیشروی عراقی¬ها و انفجارات و تلفات داشت امان¬مان را می¬برید، از طرفی مخالفت فرماندهان برای عقب¬نشینی. زمان داشت از دست می¬رفت.
من شروع کردم به داد زدن بر سر یکی از فرماندهان. گفتم: چرا داری وقت تلف می¬کنی؟ بابا الان وقت این چیزها نیست. برو ببینم!
بعد هم کتفش را گرفتم و به طرف پل هل دادم. داد و بیداد و قلدری را خدا انداخت به ذهنم. خوب هم اثر کرد. این حالت را برای دیگران هم استفاده کردم. فرماندهان از پل گذشتند. نیروها هم به سرعت عقب¬نشینی کردند. اما باز سرعت کافی نبود. هر لحظه عراقی¬ها داشتند نزدیک¬تر می¬شدند و از پشت سر بچه¬ها را درو می¬کردند.
با عجله، اما دقت لازم، شروع کردم به گذاشتن تله جلوی راه عراقی¬ها. بعد رسیدم به توالت¬ها. به فکرم رسید اولین جایی که خیلی از عراقی¬ها به¬خاطر استرس می¬روند، توالت است. چند تا نارنجک توی توالت¬ها تله کردم.
مسئول مهندسی گفت: «ماشین¬آلات رو چیکار می¬کنی؟»
گفتم: تو مهمات برسون بقیه¬اش با من. نگران نباش.
مهمات را از طریق هور آوردند. پل لحظه به لحظه داشت شلوغ¬تر می¬شد. ازدهام نیروها به قدری شد که احتمال دادم پل هر لحظه بشکند! اگر پل می¬شکست، همه¬ی بچه¬هایی که پشت پل مانده بودند، اسیر می¬شدند. دلم مثل سیر و سرکه می-جوشید.
بالاخره با هر مشقتی بود، نیروها از پل عقب¬نشینی کردند. حالا نوبت انفجار و آسیب زدن به ادواتی بود که پشت پل مانده بود. هوا تاریک شده بود. نورافکن تانک¬های عراقی دیده می¬شد. لحظات آخر بود. ماشین¬ها را یکی پس از دیگری می¬زدیم و می¬آمدیم عقب. حالا نوبت خود پل بود. مطمئن شدم که هیچ نیروی دیگری پشت پل نمانده. باید پل را منفجر می-کردیم. اگر عراقی¬ها از پل رد می¬شدند، بچه¬ها را قتل عام می¬کردند. مواد منفجره را روی پل کار گذاشتم. یکی از بچه¬ها که اسمش مصطفی بود، با موتور روشن منتظرم بود. سه، چهار تا فتیله گذاشتم. کبریت را کشیدم. فتیله را روشن کردم و دویدم به طرف موتور. اگر تعلل می¬کردیم و پل منفجر می¬شد، کارمان تمام بود. مواد منفجره زیاد بود و ترکش¬های پل آهنی کاری می¬کرد که تکه بزرگ¬مان گوش¬مان باشد!
در حال دویدن، پریدم ترک موتور و داد زدم: مصطفی برو!
اما همان لحظه موتور خاموش شد! هیچ جان¬پناهی آن¬جا نبود. مرگ آمد جلوی چشم¬مان. یک لحظه پشتم از ترس مور مور شد. ناگهان در سکوت، نگاهمان افتاد به چشم هم. بدون این¬که با هم صحبتی کنیم، پریدیم پایین و شروع کردیم به هل دادن موتور. تمام زورمان را خرج کردیم. درست لحظه¬ای که از روشن شدن موتور ناامید شده بودیم، صدای تپ تپ آن در آمد و روشن شد. پریدیم ترک موتور و دور شدیم.
پل منفجر شد و خوش¬بختانه ترکش به ما اصابت نکرد. تانک¬های عراقی پشت پل زمین گیر شدند. ساعت را نگاه کردم؛ دو و نیم صبح بود!
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته رحیم مخدومی

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 

خاطرات و عکس های علی ولی زاده (قسمت دوم )

 


  30 اردیبهشت 1393
  3 738

  ویژه نامه ها

  لینک دوستان

  نظرسنجی

نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟


  اوقات شرعی

  یاد یاران