احمد وداعی خیری
سال61، سالی که تکانم دادند
مربی ای که ما را آورده بود، رفت
مسلم ابن عقیل ما را پخته کرد
جاده ای که با تخریب ساخته شد
به آقا محسن بگو می زنیمش
سال1344 در تبریز متولّد شدم. من آخرین فرزند یک خانواده ی پنج نفری هستم. پدرم کارگر نجّاری بود و مادرم خانه¬دار. برادرم که حدود دوازده سال از من بزرگ¬تر است، زمان طاغوت وارد دانشکده¬ی افسری شد.
وقتی دوم راهنمایی بودم، انقلاب شد. بعد از انقلاب وارد هنرستان شهید چمران شدم. ابتدا اسم هنرستان، شهید بهروز وحیدی بود، بهروز عضو مجاهدین خلق بود، برای این که منافقین سوء استفاده نکنند، اسم هنرستان را عوض کردند.
اوّل هنرستان را خوانده بودم که جنگ شروع شد.
سال دوّم مصادف شد با سال61 و اتفاق مهمی در زندگی¬ام رخ داد. یک همکلاسی داشتم به¬ نام موسی زارع. در یک میز می¬نشستیم. از سال اوّل با هم بودیم. رابطه¬مان هم خیلی صمیمی بود. او رفت منطقه و سه ماه نکشید، شهید شد. وقتی برای تشییعش رفتم، خیلی متأثّر شدم. از همان¬جا تصمیم گرفتم بروم منطقه.
پیش از این اصلاً به این فکر نکرده بودم. از دلم هم رد نشده بود. او که شهید شد، حالتی که تکانی خورده باشم و هولم داده باشند، در من ایجاد شد. با ترس و لرز موضوع را با پدر و مادرم مطرح کردم. جالب بود؛ مخالفتی ندیدم. تنها چیزی که پدرم گفت، این بود: «میدونی که اگه بری، شاید یه طوریت بشه، نقص عضو بشی. نگی شما باید اجازه نمی¬دادید؟ این هم هست¬ها! جبهه رفتن شوخی نیست.»
فکر نمی¬کردم این¬جوری برخورد کنند. برادرم که نظامی بود، کمی بیشتر گفت که؛ منطقه این¬جوری¬ است، اون¬جوری است. تو حالا درس¬ات را بخوان، فردا چه می¬شود و چه نمی¬شود و از این حرف¬ها! ولی خوب، من دیگر پا کرده بودم تو یک کفش و باید می¬رفتم.
رفتم مسجد، اسم نوشتم. فرمی دادند که؛ ببر بده پدرت امضا کند.
آوردم، پدرم به راحتی امضا کرد. نمی¬دانم، شاید باورش نمی¬شد که مرا بفرستند.
با علی¬رضا اصلانیان رفتیم بسیج و ثبت¬نام و گزینش و بعد هم آموزش. دویست-سیصد نفری می¬شدیم. ماه رمضان بود. خیلی هم سخت می¬گرفتند. من جثّه¬ی کوچکی داشتم و خیلی لاغر و ضعیف بودم. روزه هم می¬گرفتم. فشار آموزش هم که آمد-من¬جمله دویدن و ورزش¬های سنگین و کارهای رزمی- بدترمان کرد. چند روزی از آموزش گذشته بود که پدر و مادرم آمدند ملاقات. وقتی ظاهرم را دیدند، گریه¬شان گرفت.
وسط¬های آموزش، آقای شمسیان آمد، گفت: «ما یک¬سری داوطلب می¬خواهیم.»
گفتیم: برای چه؟
گفت: «برای رو مین رفتن!»
آن¬موقع چنین تلقی¬ای از مین بود. چون آشنا نبودند، با خوابیدن روی مین معبر را باز می¬کردند.
ما دست بلند کردیم. شمسیان ما را از جمع جدا کرد و گفت: «شما رو باید آموزش مخصوص بدیم.»
پنج-شش نفر از بچّه¬های میانه بودند. مثل؛ سیّدصمد علوی که جانباز است، حسن کرمی که شهید شد. بقیّه برای تبریز بودیم. از جمله آقایان خبّازی، جعفر عبیری، باقر جدّی، ستار شکوهی¬فر، نادر برجسته¬بافت، حسین مارالانی و شهید یونس لطفی. جمعاً چهل نفری می¬شدیم. سه، چهار تا مین ضد نفر آوردند و به ما آموزش¬ تخریب دادند. رزم، اردوی کنار آب و کارهای دیگر هم بود. کلاً یک ماه طول کشید. چون تخریب بودیم، عرفاً بچه¬ها به ما می¬گفتند بچّه¬های خراب¬کار! اما رسماً اسم¬مان گروه هفت تیر بود. چون در هفتم تیر رفته بودیم آموزش.
ما سی-چهل نفر را با یک اتوبوس فرستادند کرمانشاه. گفتند آن¬جا به نیروی تخریب¬چی نیاز دارند. بقیّه¬ی کسانی را که با ما آموزش عمومی دیده بودند را-که هفت، هشت اتوبوس می¬شدند- مستقیم فرستادند کردستان. بعدها شنیدم در مسیر رفت، کمین خورده و خیلی¬هاشان شهید شده بودند.
مسیر کردستان بسته بود. ما رفتیم میانه، از آن¬جا به زنجان و سه¬راه همدان و بعد هم کرمانشاه.
در سپاه کرمانشاه یک صبح تا ظهر نگه¬مان داشتند. بعد چندتا مینی¬بوس آمد برای انتقال ما.
خلبان شهید شیرودی تازه شهید شده بود. هلی¬کوپترش را نشان¬مان دادند. عراق از منطقه¬ی بازی¬دراز و داربلوط و دشت ذهاب عقب¬نشینی کرده بود.
تلقی¬ ما این بود که الان می¬برند خط، اسلحه می¬دهند، می¬رویم پشت خاکریز و می¬جنگیم. دائم از راننده سؤال می¬کردیم مثلاً این¬جا کجاست؟ او هم که ما را بچّه شهرستانی گیرآورده بود، دائم می¬ترساند؛ این¬جا دیگه باید مواظب باشید، می-زنند و ...
بعد فهمیدیم هیچ خبری نبوده. خلاصه رفتیم کرند و سرپل¬ذهاب. گفتند: «می¬ریم پادگان ابوذر.»
وقتی وارد پادگان شدیم، دیدیم یک ¬سری ساختمان است، حالت شهر دارد، از سنگر و خاکریز خبری نیست!
یکی آمد به استقبال¬مان به نام سیّدمحمد ایمانی. ما را تقسیم کرد، اتاق¬هایمان را مشخّص کرد. گروه ما-تبریزی¬ها- در یک واحد سه خوابه بود. حمام داشت، مرتب بود.
فردا صبح آقای ایمانی دوباره آمد، گفت: «شما باید در این¬جا آموزش ببینید. یک¬سری مین¬های جدید کشف شده، باید این¬ها رو یاد بگیرید، بعد همین¬جا کار کنید.»
آقای ایمانی برای ¬ما کلاس گذاشت. سه، چهار تا مین، از جمله؛ سوسکی، PRB13، والمر و TX50 آورد و طرز خنثی کردنش را یادمان داد. بعد گروه¬بندی شدیم و گفت: «از فردا می¬ریم منطقه¬ی دشت ذهاب و کوره¬موش برای پاک¬سازی.»
o
چیز جالب آن¬موقع؛ دعای توسل خواندن هر شب ما بود؛ بلا استثناء! هرشب می¬خواندیم و خسته هم نمی¬شدیم. جزو کارهای بی برو برگرد¬مان بود؛ مثل وظایف روزانه. خیلی هم لذّت داشت. خدا رحمت کند آقای لطفی را. او می¬خواند. بچّه-های تهران هم، چون دعاخوان نداشتند، به ما ملحق شدند. تابستان بود. یک¬ محوطه¬ی باز مثل پارکینگ داشتیم. هر شب پتوها را می¬آوردیم آن¬جا پهن می¬کردیم و دعا را می¬خواندیم، سینه¬زنی می¬کردیم.
اوّلین روز پاک¬سازی، یکی از بچه¬ها رفت روی مین X50 و پایش از بالای زانو قطع شد. او را آوردیم داخل آمبولانس، ولی زنده نماند، شهید شد. شهادتش بچّه¬ها را خیلی متأثر کرد. بعضی بچّه¬ها با دیدن این صحنه کُپ کردند. خوب، مسئله¬ی کوچکی نبود. این¬که برای اوّلین بار جلوی چشمت ببینی یکی جفت پاهایش آش¬ولاش شده، بوی سوختگی پاهایش را حس کنی و ... خیلی سخت بود.
این اتفاق باعث شد همه احساس جدّیت بیشتری کنند. همه خودشان را برای اتّفاقات این¬چنینی آماده کنند. چون اوّلین روز هم بود، ما گفتیم از فردا ما یکی، یکی می¬پریم.
آن¬شب برای دوست¬مان عزاداری کردیم.
همان ¬موقع بود، عملیّات کوچکی سمت قصرشیرین پیش آمد که ایزایی بود. آقای شمسیان که به ¬عنوان مربّی از تبریز با ما آمده بود، در این عملیات شرکت کرد. به¬علاوه¬ی ابراهیم سحرخیر و آزادیان که هر دو جانباز شدند. شمسیان خیلی باحال بود. فارسی را با لهجه¬ی شیرین آذری حرف می¬زد. بچّه¬ها درعین حال که یک خورده اذیّتش می¬کردند، با او خیلی صمیمی بودند. بچّه¬های تهران از قبل او را می¬شناختند، به همین خاطر او را با خود بردند عملیات. صبح آمدند، گفتند: «شمسیان شهید شد!»
این خبر تأثیر عجیبی روی ما گذاشت. مربی¬ای که ما را آورده بود، رفت!
روز دوّم، همه سوار وانت بودیم، داشتیم می¬رفتیم پای کار. یادم است زمزمه¬ای بین¬مان درگرفته بود؛ هرکس فکر می¬کرد وقت رفتنش است. بچّه¬ای شانزده ساله بودیم؛ دقیقاً زمان شکل¬گیری شخصیّت¬مان. اوایل دوران بلوغ و این چیزها!
آن¬روز رفتیم، ولی هیچ خبری نشد. روز سوّم رفتیم، باز خبری نشد. دیگر خبری نشد تا این که بعدها یکی از بچّه¬های تبریز به نام محمّدی رفت روی مین و یک پایش قطع شد.
رفته رفته اوضاع به¬قدری عادی شد که یواش یواش صدای بچه¬ها درآمد؛ بابا عملیّاتی، چیزی!
می¬گفتند: «عملیّاتی نیست. شما همین¬جا را پاک¬سازی کنید.»
هر روز سوارمان می¬کردند، می¬بردند پاک¬سازی. مین¬ها را خنثی می¬کردیم، بار ماشین می¬زدیم، می¬بردیم سرپل¬¬ذهاب. یک انبار بود، آن¬جا تخلیّه می¬کردیم. حمید اشناب بود، جواد حاج¬هاشمی، عباس تمََرداش و یحی صالح¬نژاد که یکی از سرتیم-هایمان بود. بیشتر سرتیم¬ها تهرانی بودند.
این برنامه¬ی ما بود، تا این¬که دوره¬ی سه ماهه¬مان به پایان رسید. دیگر همه آماده می¬شدند برگردند تبریز. در طول این مدت مرخصی هم نرفته بودیم، اصلاً بلد نبودیم چه¬طوری برگردیم. واقعیتش هیچ وقت این¬جوری تنها و دور از شهر نبودیم. چون جمعی می¬رفتیم، خیال¬مان راحت بود که گم¬وگور نمی¬شویم.
o
سری دوم که آمدیم، گفتند: «عملیّاتی هست به نام مسلم بن عقیل.»
ما هم خوشحال و خندان، گفتیم: بالاخره ما هم یک عملیّات می¬بینیم.
آقای کردنیا؛ مسؤول تخریب سپاه آمد، ما را برد عملیات. چون ما وابسته به یگان رزم نبودیم، مستقیم وارد عملیّات نمی-شدیم. تا آخر هم این مشکل را داشتیم. جزو تخریب سپاه بودیم. اگر عملیاتی می¬شد، ما را مأمور می¬کردند به یگان¬های رزم. در عملیّات مسلم ما را دادند به تیپ محمّد رسول¬الله. اوّلین زیارت¬مان با آقای جعفر جهروتی آن¬جا بود؛ در تیپ محمّد رسول¬الله و در منطقه¬ی سومار. عصری بود، ما رسیدیم به یک دره¬ای ما بین کوه. ما را تحویل او دادند. یادم است در حال سخنرانی بود. داشت برای نیروهای خودش حرف می¬زد. صدایش هم گرفته بود. با ما یک جوری برخورد کرد عین نیروهای زاید. حدوداً پانزده نفری می¬شدیم.
ایشان آمد، برای ما شروع کرد به صحبت. دیدیم خیلی داد و بی¬داد می¬کند. آن¬موقع هم این¬جور خوش تیپ و آرام نبود، شلوغ می¬کرد، داد و فریاد می¬کرد. گفتیم: خوب آقا، ما چه کاره¬ایم؟
گفت: «معبرهامون پره.»
یعنی نفر داریم. اگر نیاز باشد، می¬بریم¬تان. گروه ما را تقسیم کرد به سه گروه پنج نفره. گفت: «شما بیایین برین تانک بزنین.»
گفتیم: ما رو چه به تانک؟
منتها چون عشق عملیّات داشتیم، تصمیم گرفتیم هر چه می¬گویند انجام بدهیم. گفتیم: با آر¬.پی¬.جی باید بزنیم؟
گفت: «نه. با موشک بازوکا.»
گفتیم: بازوکا چیه؟
همان¬جا در عرض پنج دقیقه به ما آموزش داد. بازوکا موشک¬هایی بود که داخل لوله قرار می¬گرفت، می¬گذاشتند سمتی که می¬خواهند شلیک کنند. نشانه¬گیری نداشت، حدسی بود. یک گونی خاک می¬گذاشتند رویش که وقتی شلیک می¬کنند، صاف برود. یک سیم از انتها در می¬آمد، وصلش می¬کردیم به منیاتور یا آتش¬کن و با آن شلیک می¬کردیم.
گفتیم: حالا چی¬رو باید بزنیم؟
گفت: «ببرید خط، بالاخره تانک¬ها می¬آن.»
در حالی که ما نه خط دیده بودیم، نه زدن تانک.
رفتیم خط. پنج نفر بودیم. من و آقای خبّازی، شهید اصغر اولاد¬عبداالهی، ستّار شکوهی¬فر و یکی دیگر که یادم نیست.
گنگ بودیم. رفتیم جایی که بیشترشان ارتشی بودند. یک سرهنگ گفت: «شما کی هستین؟»
گفتیم: ما رو فرستادن تانک بزنیم.
گفت: «خوب برین یه¬جا سنگر بگیرین.»
رفتیم. شب شد، شام کنسروی خوردیم و منتظر بودیم تا تانک بزنیم! اما نه تانکی بود، نه چیزی. از موشک¬هایمان هم چنان حفاظت می¬کردیم که نکند چیزی گم شود، کسی بیاید بردارد. تا هر زمان بخواهند، بتوانیم پس بدهیم.
بعد از شام دیدیم سروصدا زیاد شد. ما هم تو سنگر نشسته بودیم. گفتیم: برویم بیرون ببینیم چه خبر است!
آمدیم، دیدیم همه¬ی ارتشی¬ها رفته¬اند عقب. فقط ما سه، چهار نفر در سنگر مانده¬ایم. جلو عراقی¬ها بودند، پشت سر، خودی¬ها. ما وسط مانده بودیم که بزن بزن شد. تویوتایی پر از شهید بود. عراقی¬ها آمده بودند پشت آن و تیراندازی می-کردند. هرکی به هرکی بود. گفتیم: چه¬کار کنیم، چه¬کار نکنیم؟
از توی سنگرها به عقب راه بود. مقداری رفتیم عقب و سرهنگ را دیدیم. گفتیم: ما چه¬کار کنیم؟
گفت: «خوب، برین بجنگین. چه¬کارکنیم نداره!»
گفتیم: اسلحه نداریم!
این ¬را که گفتیم، دیوانه شد. داد زد: «پس برای چی اومدین خط؟ مگه اومدین عروسی؟»
پیش خودمان گفتیم: خوب، راست می¬گوید. ما چرا اسلحه نداریم؟ یکی هم نیست بگوید نیاز اوّلیه¬ی یک رزمنده اسلحه است!
اول فکر می¬کردیم آن¬جا یک تعداد تانک ایستاده تا ما برویم آن¬ها را بزنیم و قهرمان ¬شویم. بعد دیدیم بابا این خبرها نیست. سرهنگ هم خیلی شاکی شد. گفت: برین گم شین. رزمنده¬ی بدون اسلحه این¬جا چه¬کار می¬کنه؟
گفتیم: بابا ما موشک می¬زنیم.
گفت: «هر زهرماری می¬زنین، برین بزنین.»
سر خود رفتیم موشک¬ها را بزنیم. داخل سنگر شدیم، دو تا از موشک¬ها را با مصیبت در آوردیم و کاشتیم. حالا نمی-دانستیم می¬زند یا نمی¬زند. همین جوری داشتیم امتحان می¬کردیم. خلاصه زدیم به تویوتایی که پر از شهید بود و عراقی-ها هم پشتش بودند. سر و صداها خوابید. ارتشی¬ها وقتی نتیجه¬ی یک موشک ما را دیدند، باورشان شد؛ بابا یک کاری هم از دست ما برمی¬آید.
خوشحال شدیم. سرهنگ هم تشویق¬مان کرد. گفت: آفرین، آفرین.
بعد ادامه داد: «یه تعداد اون¬جا افتادن. برین اسلحه¬هاشون رو بردارین.»
بدین شکل ما هم اسلحه¬دار شدیم. این¬طوری اسلحه¬دار شدن خیلی ¬هم چسبید. نیرو گرفتیم.
دوباره عراقی¬ها آمدند. این سرهنگ دید ما ترسی نداریم. برخلاف سربازهای خودش، می¬رویم جلو. به ما می¬گفت: «برین جلو.»
ما هم حال می¬کردیم. می¬رفتیم جلو، تیراندازی می¬کردیم. باز می¬آمدیم عقب. دوباره به ما تیر می¬داد: «برین بزنین، برین بزنین.»
در آن حین که برو بیا داشتیم، عراقی¬ها یک نارنجک انداختند، درست افتاد وسط من و اصغر اولادی. من متوجّه نشدم. بعد که منفجر شد، فهمیدم. چند تا ترکش من خوردم، که زیاد مهم نبود. دردش را بعداً متوجّه شدم، ولی اصغر اولادی اساسی زخمی شد. خونریزی شدیدی داشت. آوردیمش عقب. به ارتشی¬ها گفتیم: اینو برسونید جایی.
گفتند: «ما چه¬طوری ببریم؟»
نه ماشینی بود، نه چیزی بود. بنده خدا همین طور می¬نالید. بعد که سروصدا خوابید، عراقی¬ها یک منوّر ¬زدند. در زیر نور منور دیدم یک جیپ ارتشی دارد از جادّه می¬آید. رسید بالا، یک سرهنگ پیاده شد، با ما روبوسی کرد. گفت: « سلام بر شیر مرد مجاهد و فلان و بهمان!»
گفتم لابد ما را با کس دیگری اشتباه گرفته. حالا نگو سرهنگ قبلی شرح حال ما را با بی¬سیم گزارش داده که چند تا بسیجی این تپه را حفظ کرده¬اند.
ما نمی¬دانستیم واقعاً این قدر مهمّ شده¬ایم. عراقی¬ها هم دست کشیدند و رفتند.
صبح سه نفری-پیاده- راه افتادیم، رسیدیم به میدان مینی که شب¬های قبل معبر رزمندگان بود. گفتیم حالا که این جاییم، این¬ها را جمع کنیم که بچّه¬ها روی مین نروند.
تا عصر نشستیم آن¬جا. بدون این¬که کسی بگوید، خودمون پاک¬سازی را شروع کردیم. کلّ مین¬ها را پاک¬سازی کردیم. بعد خوشحال و پرسان، پرسان سوار ماشین¬های عبوری شدیم و رسیدیم به تیپ محمّد رسول¬الله. سراغ آقای جهروتی را گرفتیم. گفتند: «نیستش. رفته محور.»
گفتیم: چه کنیم؟
گفتند: «استراحت کنید تا بیاد.»
یک شب هم آن¬جا ماندیم. فردای آن روز خود آقای کردنیا آمد، دید عملیّات تثبیت شده، گفت: «بیایین بریم.»
رفتیم دیدیم بچّه¬های تخریب مقری زده¬اند. نمی¬دانم سومار بود یا نفت شهر.
سه ماه ما تمام شد، ولی من می¬ترسیدم برگردم خانه، که مبادا بگویند؛ خوب، جبهه¬ات رو رفتی. حالا بشین درست رو بخون.
پدر و مادرم قبل از اعزام گفته بودند: «الان تعطیلاته. برو مهر ماه بیا، درست رو بخون.»
مهرماه داشت می¬رسید. پیش خودم گفتم ول کن. کیه که بره درس بخونه؟ اگه برم، گیر می¬افتم. من بودم و سیّدصمد علوی و علی اصلانیان. هر سه تصمیم گرفتیم نرویم مرخصی. ماندیم. هی نامه و پیغام از این¬ور و آن¬ور می¬رسید که پس چرا نمی¬آیید؟ تلفن هم-به این شکل- آن¬موقع نبود. نه در منطقه، نه در خانه¬های ما. باید می¬رفتیم پادگان ابوذر، آن¬جا تلفن می¬زدیم، تا بروند پدر و مادرمان را صدا بزنند که بیایند پای تلفن، مصیبتی بود!
خلاصه بچه¬های دیگر رفتند و دوباره برگشتند. گفتند: «خانواده¬ات خیلی شدید نگران هستن. می¬پرسیدن که چرا نمی¬آیید. حتماً تماس بگیرین.»
من نامه¬ای نوشتم با این مضمون؛ منطقه شدیداً به من نیاز دارد و نمی¬توانم بیایم.
برادرم نوشته بود؛ بیا سر بزن، پدر و مادرت رو ببین، بعد برو.
نصیحتم کرده بود. تا این¬که بالاخره ما راضی شدیم، برویم.
با اتوبوس آمدیم همدان. از آن¬جا هم تبریز.
چند روزی ماندیم، بعد خالی بستیم: «گفتن سریع برگردین. عجیب به ما نیاز دارن.»
حالا دیگه ما شده بودیم نیروی قدیمی. آموزش می¬دادیم، می¬بردیم میدان مین، پاک¬سازی می¬کردیم.
یک روز آمده بودم کرمانشاه، سردار بحرینی را دیدم. آن¬موقع مسؤول مهندسی منطقه بود. گفتم: شنیدم جنوب خیلی عملیّات می¬شه. دوست دارم برم جنوب.
گفت: «ما یه ماهی این¬جا کار داریم. این رو انجام بده، بعد برو.»
گفتم: چه کاری؟
گفت: «باید بری منطقه¬ی جوان¬رود. اون¬جا با کردهای پیش¬مرگ بری مین¬گذاری و خنثی¬سازی.»
گفتم: باشه.
دوستان از جنوب هی پیغام می¬دادند؛ بیا جنوب. من هم دل تو دلم نبود. اما به بحرینی قول داده بودم. خجالت می-کشیدم بگویم نه. خلاصه مرا سوار ماشین کردند، بردند جایی که بیشترشان شیطان¬پرست¬ بودند. صبح برای ما کار می-کردند، شب برای شیطان. هم از ما حقوق می¬گرفتند، هم از آن¬ور. من یک ماهی با این¬ها سرکردم. دیگر راهی نداشتم. یک روز یک نفر آمد، دیدم فارسی حرف می¬زند. بال در آوردم. با یک روحانی آمده بود. گفتم: مرا هم از این¬جا ببرید.
خودم همین¬جوری همراه آن¬ها راه افتادم، آمدم.
تسویه¬ام را گرفتم، آمدم تهران.
از قرارگاه نجف با ما تماس گرفتند، گفتند: «با کلیه¬ی امکانات بیایید مریوان.»
ما در اهواز بودیم. در مقر تیپ مهندسی صاحب¬الزمان . آن¬موقع آقای امیراحمدی فرمانده¬ی گردان بود و من معاونش بودم.
ظرف یکی، دو روز جمع کردیم، رفتیم مریوان. دو تا اتوبوس بودیم و دو، سه تا تویوتا. در یک کامیون هم بارهای¬مان را جا داده بودیم.
من به¬همراه چند نفر از بچه¬ها جلوتر رفتم تا مکانی را برای اسکان آماده کنم. شهر مریوان تقریباً خالی بود. مردم به¬خاطر شرایط جنگی، نقل مکان کرده بودند.
یکی از خانه¬ها را انتخاب کردیم. سالکی و نیروهایش هم در خانه¬ی دیگری نزدیک ما مستقر شدند. همان شب جلسه¬ای گذاشته و مأموریت¬مان را ابلاغ کردند.
آقای سالکی گفت: «قراره عملیاتی در منطقه¬ی عمومی مریوان که از ارتفاعات ملخ¬خور و سورین آغاز می¬شه، انجام بشه.»
کاری که به ما ابلاغ شد، احداث و بازگشایی جاده بود. باید با حفاری و انفجار در مسیر جاده، راه را باز می-کردیم. باز کردن جاده کاری نداشت. سختی کار آن¬جا بود که عراقی¬ها روی جاده دید داشتند و به¬راحتی ما را زیر آتش می¬گرفتند.
بچه¬های جهاد نصر چهارمحال¬بختیاری هم با ما همکاری می¬کردند.
تا قبل از شروع عملیات والفجر10 همان¬جا مستقر شده و مشغول به¬کار شدیم.
در ارتفاعات یک جاده¬ی مال¬رو وجود داشت که کردها برای رفت ¬و آمد خود ساخته بودند. عبور از این جاده¬ی صخره¬ای که در خیلی ¬جاها باید با کمک طناب صورت می¬گرفت، به درد نیروی پیاده می¬خورد، اما برای ماشین، هرگز.
ما مسیر جدیدی را برای جاده مشخص کردیم. پشت سرمان تا روی ملخ¬خور جاده داشت. ما باید آن را به جاده¬ی خرمال می¬رساندیم. باید از خرمال و سیدصادق سرازیر می¬شدیم و تا سد دربندی¬خان پیش می¬رفتیم.
ارتفاع، خیلی بلند بود. اختلاف ارتفاعات ملخ¬خور نسبت به پایین که فاصله¬¬ی خیلی کمی با هم داشتند، حدود هزار متر می¬شد. شیب¬هایش بسیار تند بود و جنس کوه، صخره¬ای بود. روی این حساب، جاده زدن در آن مسیر واقعاً سخت بود.
در زمستان سختی بودیم. دو، سه متر برف نشسته بود و نمی¬شد از بلدوزر استفاده کرد. دقیقاً باید رو به دشمن و زیر دید مستقیم آن¬ها کار می¬کردیم. شانسی که داشتیم؛ منطقه را خیلی مه می¬گرفت و ما از این فرصت به خوبی استفاده می¬کردیم.
دشمن، کمی پایین¬تر از ما، در ارتفاعات هانی¬قُل مستقر بود.
امکان این¬که به راحتی انفجار زده و با بلدوزر پایین برویم، نبود. فقط روی سنگ¬ها را با رنگ علامت¬گذاری کرده، بعد بر اساس آن سنگ¬های سر راه را منفجر می¬کردیم و می¬رفتیم جلو. ما هیچ برداشتی انجام نمی-دادیم. قرار بود شب عملیات بلدوزر بیاید و حاصل انفجارات را از سر راه بردارد، تا جاده نمایان شود.
از ارتفاعات که به¬سمت دشمن سرازیر می¬شدیم، غاری در کنج وجود داشت که ظاهراً مال کردها یا قاچاق-چی¬ها بود. جلوی ورودی غار، دیواری با سنگ چیده بودند. ما دور تا دور غار و سقفش را با پلاستیک پوشاندیم و همان¬جا مستقر شدیم. آذوقه¬ی ده روزمان را به ما داده و گفته بودند: «مواد غذایی، سوخت دستگاه و هرچی لازم دارین، بردارین. شاید نتونیم باهاتون ارتباط برقرار کنیم.»
به¬دلیل برف سنگینی که در ارتفاعات نشسته بود، عبور و مرور خیلی سخت بود. حتماً باید با وسیله¬های شنی¬دار می¬آمدند بالا.
بچه¬ها خودشان غذا درست می¬کردند. امکان رساندن آب به ما وجود نداشت. قابلمه¬ی بزرگی داشتیم. آن را پر از برف می¬کردیم، می¬گذاشتیم روی چراغ¬ تلمبه¬ای، برف را آب کرده و از آن استفاده می¬کردیم.
غار دو تا اتاقک داشت. یکی از آن¬ها را اختصاص داده بودیم به استراحت و دیگری را به نظافت و مسائل بهداشتی. اگر کسی نیاز به حمام داشت، از آن¬جا استفاده می¬کرد.
شرایط بسیار دشواری داشتیم، ¬خصوصاً مواقعی که بچه¬ها نیاز به آب پیدا می¬کردند.
اتاق¬مان خیلی کوچک بود. هفت، هشت نفری در آن مستقر شده بودیم و دو شیفت کار می¬کردیم. از یک¬طرف سرمای بسیار شدید ارتفاعات ملخ¬خور، از طرفی بارندگی اذیت¬مان می¬کرد. تمام لباس¬هایمان خیس می¬شد و جایی نبود که خشک¬شان کنیم. برای شیفت بعد که می¬خواستیم برویم، مجبور بودیم باز همان لباس¬های خیس را بپوشیم.
تا یک انفجار انجام می¬دادیم، بلافاصله عراقی¬¬ها گلوله باران¬مان می¬کردند و نمی¬گذاشتند کار کنیم. یک¬بار ما به آقا محسن شکایت کردیم و گفتیم: آقا اینا نمی¬ذارن ما کار کنیم. سریع می¬زنن!
سردار قربانی؛ فرمانده¬ی لشکر25 کربلا هم آن¬جا بود. آقا محسن به او گفت: «یه فکری بکن.»
او هم یک توپ23 میلی¬متری ضدهوایی آورد، گذاشت بالای ملخ¬خور و به این شکل تیراندازی¬ عراقی¬ها را خفه ¬کرد و ما دیگر راحت شدیم. هر موقع صدای انفجار ما بلند می¬شد، آن¬ها شروع می¬کردند به تیراندازی. آقای قربانی از آن بالا چنان با ضدهوایی می¬زدشان که سنگرهای¬شان می¬پُکید و دیگر صدای¬شان در نمی¬آمد.
مشکل دیگری که داشتیم، سختی رسیدن مهمات بود. برف سنگین امکان تردد را گرفته بود. از شدت سرما، دستگاه¬های ما یخ می¬زد و روشن نمی¬شد. بچه¬های قرارگاه با مصیبت مواد را به دست ما می¬رساندند. با همه¬ی این اوصاف، طی دو ماه زحمت توانستیم جاده را بزنیم.
o
آقا محسن خیلی سرکشی می¬کرد. با لباس کردی هم می¬آمد. با تک¬تک دست¬اندرکاران صحبت می¬کرد. گویا ساخت آن جاده برایش خیلی اهمیت داشت.
یک¬روز من داشتم می¬رفتم بالا که نصرت کاشانی را دیدم. گفت: «آقا محسن داره میاد. بدو گزارشت رو آماده کن.»
آمدیم، گزارش کارمان را دادیم. آقا محسن گفت: «جایی دارید که من نماز بخونم؟»
گفتم: آره. اون¬جاست.
غار را نشانش دادم و گفتم: بیایید این¬جا، هم ناهار بخورید، هم نماز بخونید. بچه¬ها هم شما رو ببینن.
غار یک جاده¬ی مال¬رو داشت که خیلی خطرناک بود. اگر پای آدم لیز می¬خورد، می¬رفت تا ته دره. ظاهراً محافظ¬ها موافقت نکرده بودند. آقا محسن گفت: «خوب، پس من می¬رم جای دیگه.»
گفتم: من به بچه¬ها گفتم شما می¬آیید. این¬طوری خیلی بد می¬شه.
گفت: «پس برو بگو بیان این¬جا، من ببینم¬شون.»
رفتم پایین. بچه¬ها همه دراز کشیده بودند و استراحت می¬کردند. گفتم: آقا محسن این بالا وایستاده می¬گه بچه¬ها بیان من ببینم¬شون.
گفتند: «برو بابا!»
فکر کردند سرکارشان گذاشته¬ام. گفتم: بابا! به پیر به پیغمبر، زشته وایستاده اون¬جا.
نمی¬آمدند. می¬گفتند: «خالی بندیه.»
گفتم یکی¬تون بیاد، از این¬جا نگاه کنه. به خدا اون¬جا وایستاده.
نهایتاً حرفم را باور کرده، آمدند. آقا محسن یک¬ربع، بیست دقیقه¬¬ای برای ما صحبت کرد.
او خیلی پای کار بود. تند تند می¬آمد سر می¬زد و گزارش دقیق می¬گرفت. می¬خواست سر موعد مقرر، جاده به نتیجه برسد.
o
یک¬روز جلسه¬ای نزدیک قرارگاه برگزار شد. قرار شد همه بروند و گزارش کار بدهند. ما هم رفتیم. جمعیت زیادی آمده بود. آقا محسن، مرتضی قربانی، امیراحمدی و سالکی بالا نشسته بودند. بچه¬های تخریب و بچه-های جهاد هم در دو گروه، روبه¬¬روی هم نشسته بودیم. اتاق پر بود.
ما گزارش دادیم؛ صخره¬ی بسیار بزرگی در مسیر جاده است که هر کاری می¬کنیم، پایین نمی¬آید. بدجور اذیت¬مان می¬کند. کار گره خورده است.
نیروهای جهاد از ما ناراضی بودند. آقای حسینی از جهاد نصر چهارمحال و آقای شمایلی رییس جهاد نصر هم در جلسه حضور داشتند. وقتی ما گزارش¬مان را دادیم، آقای حسینی گفت: «آقا محسن، اینا دروغ می¬گن. فقط دامب و دومب دارن. هیچ کاری نمی¬کنن!»
صحبت این¬جوری، آن¬هم جلوی فرمانده لشکر و بچه¬ها، خیلی به ما برخورد. نگاهی به هم کردیم و با اشاره به هم گفتیم: ما جمعش می¬کنیم. هر طور شده فردا صخره¬ رو می¬زنیم!
همان وسط جلسه با بچه¬ها هم قسم شدیم، برای روکم کنی هم که شده، فردا صخره را بیاوریم پایین.
بچه¬های جهاد داشتند صحبت می¬کردند و ما فقط با اشاره به آقای سالکی گفتیم: به آقا محسن بگو خیالش راحت. فردا می¬زنیمش!
او که متوجه منظور ما نشده بود، می¬پرسید: «برای چی می¬زنید؟!»
ما باز تأکید می¬کردیم: مطمئن باش. فردا حتماً می¬زنیمش.
آقای سالکی چیزی به آقا محسن نگفت. وقتی آمدیم بیرون، با تعجب پرسید: «برای چی می¬خوایید بزنیدش؟!»
گفتیم: برای این حرفی که جلوی آقا محسن زد.
سالکی گفت: «بابا مگه چی گفت بنده خدا؟!»
ما تازه فهمیدیم که سالکی تصور کرده ما می¬خواهیم آقای حسینی را بزنیم. گفتیم: نه بابا. ما گفتیم صخره رو می¬زنیم!
این جلسه باعث شد همان شب اول صخره را منفجر کنیم و از آن قسمت عبور کنیم.
o
رسیدیم به دره¬ی وِشکِنات. هوای ته دره به شدت متفاوت بود. یعنی اصلاً برف نمی¬آمد. در عوض بارندگی¬های شدیدی داشت. بچه¬ها را آن¬جا مستقر کردیم. دستگاه¬های کمپرسور را نتوانستیم بیاوریم پایین. مجبور شدیم شیلنگ¬های خیلی طولانی بکشیم.
بعد از مدتی دستگاه¬هایی آوردیم که موتور سرخود داشت. با بنزین کار می¬کرد و دیگر نیازی به کمپرسور بادی نبود. از همین رو دیگر نیازی به شیلنگ¬کشی نبود. البته این دستگاه¬ها نسبت به کمپرسور¬های بادی ضعیف بود و بیشتر از یک¬ونیم متر نمی¬زد، ولی چاره¬ی دیگری نبود.
داخل مته¬ی این دستگاه¬ها سوراخی بود که هنگام کار، از آن¬جا خاک می¬ریخت بیرون. چون زمین گلی ¬بود، سوراخ مته پر از گل می¬شد و مته گیر می¬کرد داخل زمین. وقتی هم گیر می¬کرد، دیگر درنمی¬آمد. حتماً باید کنارش یک چال دیگر زده و انفجار می¬کردیم تا آن مته بپرد بیرون. تعداد مته¬های ما محدود بود و مجبور بودیم به هر طریقی مته را دربیاوریم.
یک¬روز مته¬ی ما گیر کرد داخل زمین. مته¬ی دیگری هم نداشتیم. یکی از راننده¬ها به¬نام علی بسیار قوی هیکل بود. او را خبر ¬کردیم و گفتیم: علی آقا یه کاری بکن. ببین می¬تونی اینو دربیاری؟
علی از بچه¬های جنوب شهر بود. ورزش کشتی می¬رفت. خیلی قوی بود. تمام کارهای حفاری را انجام می¬داد. دستگاه¬ها را بار می¬زد. یک¬بار قاطرمان در گل گیر کرده بود. علی رفت زیر شکم قاطر و با بار بلندش کرد. او خیلی به درد کار ما می¬خورد و مشکلات¬مان را حل کرد. این بار هم آمد و با چند بار زور زدن مته را درآورد.
جاده را رساندیم به دره¬ی وِشکِنات. حالا دیگر آمبولانس¬ها و ماشین¬های پشتیبانی به¬راحتی تردد می¬کردند. وظیفه¬ی ¬ما این بود که فردای عملیات، جاده¬ی وِشکِنات را به خرمال برسانیم.
آقای سالکی جلسه¬ای گذاشت و گفت: «فردا صبح شروع به کار کنید.»
ما جرأت نکردیم بگوییم مواد نداریم. آقای سالکی اخلاقی داشت که وقتی کاری را از آدم می¬خواست، نمی-شد بهانه بیاوری و مثلاً بگویی فلانی باید مواد می¬آورد و نیاورد.
می¬گفت: «من کاری ندارم. صبح باید با صدای انفجار شما برای نماز بیدار بشم. واگر نه، جمع کنید برید بالا.»
یک سری مین¬های ضدتانک عراقی جمع کرده بودیم. همان¬ها را می¬گذاشتیم لای درزها و منفجر می¬کردیم. بعد که عملیات شد، جاده تقریباً باز شد و رساندن مهمات هم آسان.
بلدوزرها تا جایی که زورشان می¬رسید، با بیل و ریپر آوار منفجر شده را از جاده برمی¬داشتند. وقتی دیگر نمی¬شد، ما دوباره یک چال می¬زدیم و یک انفجار دیگر انجام می¬دادیم. بعد بلدوزر فوری می¬آمد و خاک¬برداری می¬کرد. جاده در روزهای اول خیلی خطرناک بود. بعضی پیچ¬هایش را باید دو فرمانه می¬پیچیدیم. یعنی اگر راننده¬ی ماهری نبود، چه بسا از عقب می¬رفت پایین. بعد آمدیم در کنار جاده یک خاکریز کوچک زدیم که ماشین¬ها منحرف نشوند.
از نظر تیراندازی مستقیم عراقی¬ها خیال¬مان راحت بود. چون با آغاز عملیات، عقب¬نشینی کرده و رفته بودند. فقط با خمپاره ¬و توپ می¬زدند.
حین عملیات، نیروها رفتند روی ارتفاع هانی¬قل. قرارگاه قدس هم به فرماندهی آقای عزیز جعفری در همان-جا مستقر شد.
ما بعد از عملیات، باز هم روی جاده کار کردیم. جاده که تمام شد، میادین مین ¬جامانده از عراقی¬ها را پاک-سازی کردیم. تا این که خط تثبیت شد.
بعد رفتیم جلوی خطوط جدید خودمان را مین¬گذاری کردیم. در مین¬گذاری آقای رمضان¬پور رفت روی مین و یک چشم و پاهایش آسیب دید.
o
مدتی توی دزلی مستقر بودیم. در آن¬جا می¬رفتیم ماست و شیر محلی می¬خریدیم. یک روز رفته بودیم برای خرید. فروشنده یکی از خانم¬های بومی بود. او یواشکی به ما گفت: «امشب تو مقرتون نمونین.»
گفتیم: چرا؟
گفت: «اون¬جا رو امشب می¬زنن.»
ما برای این¬که دل او را خوش کرده باشیم، گفتیم: «باشه. دستت درد نکنه.»
بعد پیش خودمان گفتیم: الحمدالله، همه نظامی شدن.
هوا که تاریک شد، سه تا گلوله توپ آمد تو مقر. مشخص بود یکی دارد ما را می¬بیند و گرای¬مان را به دشمن می¬دهد. چون دقیق می¬زدند به هدف. نمی¬دانم آن زن از کسی شنیده و دلش به حال ما سوخته بود، یا برنامه¬ی دیگری بود.
چند شب اوضاع¬مان همین¬جوری بود. تا این¬که جای¬مان را عوض کردیم.
o
ما و بچه¬های جهاد برای هم کُری می¬خواندیم. آب¬مان تو یک جو نمی¬رفت. یادم است یک¬روز آقای حسینی؛ مسؤول بچه¬های جهاد، آمد، گفت: «تعطیل کنید.»
بچه¬ها تعطیل کردند، اما علی¬آقا که یک خورده حاضر جواب بود، برای این که بگوید؛ تو کی هستی که به من دستور می¬دهی؟ من خودم رییس دارم، گفته بود: برو بینیم بابا!
رییس جهاد گفته بود: «چی؟! اسمت چیه؟»
این¬هم گفته بود: تربچه.
سر همین بگو مگو، یقه¬ی هم را گرفته بودند. یک وقت ما از بالای ارتفاعات دیدیم بزن بزن است. دویدیم پایین. حالا عده¬ای از بچه¬ها، آن ¬بالا مشغول انفجارات هستند. در حالی¬که این¬ها یقه¬ی هم را گرفته بودند، بچه¬ها از آن بالا داد زدند؛ انفجار، انفجار...
همه دویدند به سنگرها. این دو یقه¬ی هم را ول کرده، با هم رفتند زیر بلدوزر. در آن لحظه هیچ¬کس به فکر دعوا نبود. انفجار که تمام شد، همه آمدند بیرون و دوباره بزن بزن ادامه پیدا کرد.
خلاصه خیلی با هم خوب نبودیم، ولی خوب می¬ساختیم. دیگه چاره¬ای نبود.
برگرفته از کتاب" فرماندهان ورود ممنوع " نوشته رحیم مخدومی