علی ولی¬زاده
خانواده¬ای که سقای مردم بود
من سرباز گارد بودم
فرار از سربازخانه
نجات ماشین¬های سوخت رسانی از دست چماق¬دارها
با چرخ کورسی از شرق تا غرب اعلامیه می¬بردم
من علی ولیزاده هستم فرزند شهید حاج بابا ولیزاده. مادرم شوکت زینالی هم همسر شهید بود، هم مادر سه شهید. در سال¬روز تولدش (1/1/91) به رحمت خدا رفت. پدرم و مادرم اصالتاً اردبیلی بودند؛ اهل روستای قره¬لر. پنج پسر داشتند و چهار دختر. در حال حاضر ما دو برادریم با چهار تا خواهر.
خانوادهی ما در جنوب غربی تهران و در یک محیط کارگری زندگی میکرد. کار پدرم تأسیسات و لولهکشی بود.
آنموقع سازمان آب نبود. بعضی¬ها چاه خصوصی داشتند، آب میفروختند به مردم. در جوادیه و خزانه فردی بود به نام منوچهری. آدم خیّری بود. چاه خصوصی داشت. پدر من مجری طرحهای آب¬رسانی او به جوادیه و خزانه بود.
مسؤول قطع و وصل آب بود. مراقبت می¬کرد زمستان¬ها لوله آب نترکد و مردم بی¬آب نمانند.
مادرم خانه¬دار بود. در خانه می¬ماند و بچههایش را بزرگ میکرد، اما در عین حال اگر کسی برای کار لوله کشی مراجعه می¬کرد و پدرم در خانه نبود، مادرم لولهکشی هم می¬کرد. خودش لوله را میبرید، دنده میکرد و تحویل میداد. یعنی در واقع کار مردم را راه می¬انداخت.
خانوادهی ما تو بخش تأسیسات معروف بودند. برادرم شهید حاج اکبر ولی¬زاده که برادر بزرگ ما بود، جزو تأسیسات چیهای معروف کشور بود. اولین کسی بود که کار چیلر و تهویه را در ایران با انگلیسیها اجرا کرد. شهید حاج¬اصغر ولی-زاده هم همینطور. تو استانها و شهرستانها کارهای بزرگی میگرفتند. در حقیقت ما وقتی خوردیم به انقلاب، مواجه شدیم با اعتصابها و بخش عمدهای از کارمان خوابید. همه درگیر انقلاب بودند.
o
من در همین محیط به دنیا آمدم؛ در سال 1337 به دنیا آمدم و در همین محیط بزرگ شدم. دوران دبیرستان را قبل از انقلاب خواندم.
حرفه¬ی پدرم علاوه بر این که به من و برادرانم به ارث رسید، در جنگ هم خیلی به کارمان آمد. طرحهای لولهای جنگ از جمله¬ی این¬هاست. چون ما با لوله آشنا بودیم، هر کس هر چیزی میخواست فکر می¬کردیم با لوله چطور می¬توانیم گره کار را رفع کنیم.
تو برادرها من و حاج اصغر خیلی به هم نزدیک بودیم. هم از نظر سنی، هم از نظر روحی و عاطفی. من برادر وسطی بودم. دو تا بزرگ¬تر و یکی کوچک¬تر از من به شهادت رسیدند.
از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم، ولی از نظر روحی خیلی غنی بودیم. خیلی محبت میدیدیم. یک اتاق بیشتر نداشتیم. به همین خاطر با هم می¬خوردیم، با هم میخوابیدیم، با هم بلند میشدیم.
درسم خیلی خوب بود. برعکس ما، بچههای پولداری بودند که آنموقع دامداری و این¬ها داشتند، ولی بچههای¬شان خیلی کُندذهن بودند. محله یک مدرسه بیشتر نداشت. مدرسهای بهنام خزانه. صبحها پسرها میرفتند، بعد از ظهرها دخترها.
برای اینکه مشکلات مالی را بتوانیم حل کنیم، از دورهی دبیرستان به بعد تصمیم گرفتیم روزها کار کنیم و شب¬ها درس بخوانیم. یک زیرپلهای داشتیم. آن¬جا را کارگاه لوله¬کشی کردم. هم به درسم می¬رسیدم، هم به ورزشم و هم به کارم. صبح ساعت هفت و نیم - هشت کارم را شروع میکردم، تا ساعت دو. بعد میرفتم ورزش. هم فوتبال بازی میکردم، هم کشتی کج میگرفتم. در کشتی کج شرایط خوبی داشتم. در فوتبال هم همین¬طور. تا تیم نوجوانان انتخاب شدم. مربی¬هایم سپه سالاری و شرکا و ناصر ابراهیمی بودند. مسابقات تاشکن شوروی و کان فرانسه هم رفتم. با یک متر و هفتاد سانت قد، دروازهبان بودم. چون فرز بودم، می¬تونستم جمع و جور کنم.
شب¬ها میرفتم دبیرستان ذوقی. بیشتر بچه¬های کلاس گروهبان¬ها و درجه¬دارهایی بودند که میخواستند افسر بشوند. و یا کارگرهایی که می¬خواستند ارتقاء شغلی پیدا کنند. محیط کلاسهای شبانه خیلی گرایش علمی نداشت. من جوانترین دانش¬آموز کلاس بودم.
o
حوالی انقلاب سرباز بودم. آن هم سرباز گارد؛ در تیپ 2 آهنین.
ما گردان 141 بودیم، دورهی 133. گارد دو بخش داشت؛ سلطنتی و پیاده. گارد سلطنتی همان گارد جاویدان بود. فقط افراد گزینش شده را میبردند آنجا. اگر می¬خواستند برای آن¬¬جا سرباز بفرستند، بیشتر شهرستانی می¬فرستادند، نه تهرانی. اما در گارد لشکر پیاده برعکس بود. بچههای زبر و زرنگ تهرانی رو می¬فرستادن این¬جا. لشکرهای گارد برای روزهای سخت پیشبینی شده بود.
شاه قراردادی داشت با دولت عمان، به همین واسطه نیرو فرستاد تا مبارزین عمان را که بر علیه دولت¬شان قیام کرده بودند، سرکوب کند. وقتی من وارد گارد شدم، سربازهای گارد در عمان بودند. پانزده روز بعد از ورود ما گردان برگشت. من تا حالا وضعیت جنگی ندیده بودم. وقتی این¬ها را دیدم، خوف مرا برداشت. همه زخمی، خونی. لباسها و پتوها تیر خورده ...
این¬ها بساط¬شان را جلوی ما باز کرده بودند که بشویند و من با دیدن اوضاع آن¬ها گلویم قفل شده بود. نگران این بودم که اگر ما را بفرستند جنگ، چه می¬شود؟!
خوشبختانه رفتم تو بخش ورزش.
o
یکی از ضرباتی که شاه خورد، دل¬خوشی به لشکرهای گارد بود. تصور می¬کرد اگر همهی ایران برعلیهاش اقدام کند، با لشکرهای گارد می¬تواند جلوی همه¬شان بایستد. اما اتفاقی در باشگاه افسران لویزان افتاد که شاه تصمیم گرفت از مملکت برود. آن روز روزی بود که شاه متوجه شد دیگر نمی¬تواند روی گارد حساب باز کند.
چند سرباز گارد تو لویزان تصمیم می¬گیرند سر ظهر باشگاه افسران گارد جاویدان را به تیر ببندند. چند تا از بچههای تهرانی و شهرستانی با هم بودند. موقع ظهر وارد شده، تعداد زیادی را می¬کشند و زخمی می¬کنند. در گارد جاویدان فضایی ایجاد شد که تمام افسرها از سربازها میترسیدند. از آن به بعد خشاب سربازها را خالی نگه میداشتند.
یکی از افسران گارد که با من رابطه خوبی داشت، میگفت. شاه بعد از این قضیه خیلی ترسید. قبل از آن تصمیم داشت بماند. حتی شده به قیمت راه انداختن حمام خون. اما آن بچهها کار بزرگی کردند.
o
در نوارهایی که از حضرت امام به دست¬مان می¬رسید، پیامی شنیدم که؛ سربازها از سربازخانه¬ها فرار کنند.
اولین اقدام من در انقلاب، فرار از سربازخانه بود.
تو آموزشی قهرمان تیراندازی بودم و مدال تیراندازی کشوری داشتم. آنموقع تیمسار بَدرَعی رئیس گارد بود. یک افسر ورزش بسیار آقایی داشتیم به نام آریانا. قد بلندی داشت خودش قهرمان دو بود. این آمد ورزشکارها را انتخاب کرد برای تیم گارد. من بودم، کلانتری بود، محسن ابوالحسنی بود و...
ما عمدتاً تو گروهان نبودیم. تا اینکه یواش یواش شهر شلوغ شد و درخواست کردند که سربازها باید از گروههای ورزشی برگردند توی گروهان¬ها و در حقیقت آمادهی عملیات شوند. خوب من اصلاً روحیاتم نمی¬خورد به آنچه¬ این¬ها توقع داشتند. نه من، بقیه بچهها هم همینجور بودند. ما تو مردم بودیم. در حقیقت فعالیت¬های مردمیمان را شروع کرده بودیم.
پادگان ما فرماندهی داشت به نام تیمسار ناظمی. خیلی آدم خوبی بود. ورزشکار، رئیس فدراسیون کشتی. در حوادث انقلاب به یک سرباز دستور تیر نداد. پادگان را هم بدون هیچ اتفاقی تحویل انقلابیون داد. من خیلی او را دوست داشتم. یک روز سر صبحگاه اعلام کرد: «جمعیتی که اون بیرونند، برادرها و خواهرهای ما هستند.»
همین آدم را شاه داخل پادگانش زندانی کرد. چون پادگانش تنها پادگانی بود که به روی مردم تیراندازی نکرد. در حالی که اگر میخواست، حمام خون راه میانداخت.
من واقعاً تصمیم داشتم که اگر اسلحه به دستم دادند، حتماً خودشان را بزنم. اصلاً روحیه¬ام به اینجا نمیرسید که جلوی مردم بایستم. آمدم با پدرم صحبت کردم. گفت: «نرو.»
گفتم: شرایط اینطوریه. گفت: «نرو.»
گفتم: من یه فرماندهای دارم، خیلی برام مهمه. باید باهاش صحبت کنم.
از آجودان تیمسار ناظمی وقت گرفتم، رفتم پیش او. چون خودش هم ورزشکار بود، مرا خیلی دوست داشت.
به من گفت: «چیه؟»
گفتم: تیمسار اومدم که برم.
یکهو شوکه شد. گفت: «اومدی به من میگی می¬خوام برم؟!»
گفتم: آره. من به پدرم هم گفتم. نظر شما برام مهمه.
گفت: «برو به سلامت. ولی مواظب باش گیر نیفتی¬ها! چون بیارنت، میکشن. مخصوصاً تو خونهی خودتون نباش. چون الان سربازهای فراری رو دستور دادن میرن شب جلوی خونهشون میزنن. اصلاً میارن پایین با تیر میزنن. برای اینکه رعب و وحشت ایجاد کنن.»
گفتم: چشم.
من در این حد او را قبول داشتم که برای چنین چیزی با او مشورت کردم.
یازده ماه خدمت بودم که فرار کردم.
بعد از انقلاب خیلی تلاش کردم که اعدام نشود، چقدر رفتم پیش خلخالی. منتها چون افسر گارد بود، اعدام شد.
o
آیت¬الله طالقانی در چهار راه خطیب دفتری داشت که سربازهای فراری می¬رفتند آنجا ثبت نام میکردند. ایشان هم کارها و مأموریت¬هایی را به آن¬ها ارجاع میداد.
شهر حکومت نظامی بود. گاردیها شب¬ها می¬آمدند در خانهی سرباز فراری¬ها، سرباز را از خانه میکشیدند بیرون و جلوی در تیربارانش میکردند. همین موضوع رعب و وحشت زیادی برای خانوادهها ایجاد کرده بود.
بنده به جای این¬که از محیط نظامی دور شوم، درست برعکس عمل کردم تا شک نکنند. منزل خود ما در خزانه قلعه مرغی بود، ولی منزل خواهرم در پادگان تیپ 2 آهنگ افسریه. مال نیروی هوایی بود. رفتم آن¬جا. یعنی درست نزدیکترین نقطه به آن¬ها که در تعقیبم بودند. اصلاً فکرش را هم نمی¬کردند در یک محیط نظامی باشم.
روزها میآمدم بیرون، برای فعالیتهایی که برایم پیشبینی شده بود. اولین مأموریتم رساندن سوخت به پمپ بنزینها بود.
چماقدارهای حامی شاه نمیگذاشتند ماشینهای سوخت به پمپ بنزینها برسد. هدف¬شان ایجاد نارضایتی در مردم بود. به ما گفته بودند نگذارید این¬ها آسیب ببینند. ما هم در هر ماشین یک نفر را نشانده و گفته بودیم بیست تا ماشین سوخت رسانی با هم حرکت کنند. میرفتیم اولی را تخلیه میکردیم، بعد می¬رفتیم سراغ دومی. هرچند این¬همه ماشین و نیرو علاف یک ماشین می¬شد، اما چاره¬ای نبود. به این شکل چماق¬دارها جرأت نمی¬کردند تعرض کنند.
o
شناخت من از حضرت امام توسط پدرم بود. ابتدا مقلد شریعتمداری بود؛ تا اول انقلاب. من یادم است چندین بار دست او را بوسیده بودم. یکی از اقدامات انقلابی پدرم این بود که با آن همه عشق و ارادتی که به شریعتمداری داشت، وقتی بحث ایستادگی در برابر امام پیش آمد، یک شبه مرجع تقلیدش را عوض کرد و محکم ایستاد پای امام.
افرادی که در آگاهی سیاسی بنده نقش داشتند، علاوه بر پدرم، فردی بود در محله¬ی ما به نام آقای حسن جشنوند که با مادرش در امامزاده حسن زندگی می¬کرد. مادرش خادم و سرایدار امام¬زاده بود. این حسن آقا دانشجو بود و بسیار باهوش و قدرتمند در مسائل سیاسی. آن¬موقع اطلاعات سیاسی به ما میداد، آگاه¬مان می¬کرد. ما شناخت زیادی از خط و ربط¬های سیاسی نداشتیم. بعدها فهمیدیم خودش به گروهک مجاهدین خلق(منافقین) وصل است. با این که نقش رهبری ما را ایفا کرده بود، بعدها که انقلاب پیروز شد و خط و خطوط¬ها مشخص گردید و ما آگاهانه جبهه¬مان را انتخاب کردیم، دست تقدیر ما را رودرروی او قرار داد. چرا که هنوز بر جبهه¬ی باطلش پافشاری می¬کرد. خیلی دوستش داشتم. با این¬حال جزو اولین کسانی بود که دستگیرش کرده، تحویل زندانش دادم. شانسی که داشت؛ قبل از آلوده شدن دستش به خون مردم دستگیر شد. حیف هم بود آلوده شود. مادرش او را با نان سرایداری امامزاده و یتیمی بزرگ کرده بود، خودش بسیار باهوش بود. منتها مثل خیلی از جوانان بی¬گناه دیگر در دام افتاده بود که خدا خواست نجات پیدا کند.
o
فرد دیگری که در بیداری جوانان محله نقش داشت، حاج آقا زند؛ روحانی محل بود. مردم را هدایت می¬کرد. در ایام پیروزی هم انقلابیون محل را سازماندهی میکردند. تلویزیون بارها و بارها تصویر او را که در راهپیمایی معروف بیست و دو بهمن 57، همراه مردم بالای سقف مینیبوس است، نشان داده.
o
یک دوچرخه کورسی داشتم. با آن میآمدم شرق تهران، خیابان زیبا؛ پشت خانهی آقای رفیق¬دوست. از آقایی به نام خدیر اعلامیهها را می¬گرفتم، میگذاشتم زیر لباسم، میآوردم غرب تهران، تقسیم میکردم. شهر ولیعصر، جاده ساوه، منطقه خزانه و منطقه امامزاده حسن را اعلامیه می¬دادم. تعدادی بودند که اعلامیه¬ها را می¬گرفتند و تکثیر می¬کردند. بیشتر اعلامیه¬ها پیامهای امام بود، یا مطالبی دربارهی امام. مرا از دفتر آقای طالقانی معرفی کرده بودند. موهای فر خیلی بلندی داشتم. ورزشکار بودم و همیشه لباسهای ورزشی تنم بود. تیپم چنان بود که اصلاً ساواکیها به من شک نمی¬کردند. در طول آن مدت هم هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. یعنی به راحتی کارهایم را انجام میدادم. البته فقط دو- سه تا دوچرخهام را دزدیدند!
مأموریت دیگری که به ما محول شد، حل ترافیک تهران بود. بازوبندهایی را به عنوان انتظامات داده بودند. می¬بستیم به بازوهایمان و سر چهارراهها ترافیک را کنترل میکردیم. آنموقع شهر رها بود. ما داشتیم مقدمات ورود امام را فراهم می-کردیم.
o
فعالیتهایمان دیگر به اوج خودش رسیده بود. قرار بود حضرت امام بیاید. اما بنا به دلایلی گفتند نمی¬آید. روحانیون در دانشگاه تهران تحصن کردند. گاردیها هر روز تلاش می¬کردند به نوعی وارد دانشگاه شوند. هر روز اتفاقی می¬افتاد. عصرها آقای طالقانی و دیگر رهبران نهضت میآمدند دانشگاه و برای انقلابیون صحبت می¬کردند. آیت¬الله خامنهای بلا استثنا هر روز می¬آمد. اولین آشنایی بنده با ایشان همانجا بود. سخنرانی¬هایش برایم عجیب و دلنشین بود. یادم است در یکی از سخنرانی¬هایش فرمود؛ بالاترین عبادت، اطاعت از امام است.
این عبارت آن¬موقع در ذهن من نشست.
آیت الله ایروانی مسؤول پشتیبانی تحصن دانشگاه بود، که بعد شد مسؤول کمیته 12 جنوب تهران.
وظیفهی ما در دانشگاه این بود که مراقب باشیم در آن¬جا اتفاقی نیفتد. به علاوه این که نان و غذایی را که مردم میآوردند، در دانشکده صنعت نفت پیاده میکردیم و بین انقلابیون تقسیم میکردیم.
بیشترین حضور من در میدان انقلاب و جلوی دانشگاه بود. در جابهجایی و بردن مجروحین به بیمارستانها کمک می-کردم. یکی از سختترین کارها همین بود. چون ساواکیها تو بیمارستان¬ها حضور داشتند. پرسنل بیمارستان¬ها مخصوصاً بیمارستان امام خمینی، شاهکار کار میکردند. به ما ندا میدادند که کی ساواکی است.
ساواکی¬ها می¬آمدند که مجروحین را با خودشان ببرند. با ندای پرسنل بیمارستان، مردم تجمع میکردند و اجازه¬ی فعالیت به ساواکی¬ها را نمی¬دادند. آن¬ها که میدیدند با چهل، پنجاه، صد تا آدم طرف حساب هستند، میرفتند. حتی دو، سه مورد ما آن¬ها را گرفتیم.
o
این گذشت تا اینکه اعلام کردند؛ حضرت امام داره میاد.
ما را خواستند برای بهشت زهرا. اولین مأموریتی که در آن¬جا به ما دادند، حفاظت از قطعهی 17 بود. ما بودیم و بچههای دانشگاه صنعت نفت. آقای ایروانی بنده و دو نفر دیگر را به عنوان نمایندگان خودش در آنجا گمارد. آن¬موقع رسم بر این بود که همهی بچهها دست به دست هم میدادند و چند دیوار حفاظتی میچیدند.
از لحظهای که حضرت امام وارد بهشت زهرا شد، ما شاهد نبودیم. چون سر پست نگهبانی بودیم.
از بهشت زهرا مستقیم رفتم خانه. در واقع جنازهام رسید خانه. سیاه شده بودم. چند شب بود نخوابیده بودم. پدر و مادرم خیلی نگران شده بودند. رفتم، افتادم و استراحت کردم. فردا دوباره آمدم به صحنه، تا کم کم رسیدیم به روز بیست و دوی بهمن؛ روز پیروزی انقلاب.
پیشنهاد شده بود تعدادی افراد مسلح بروند میان مردم و تیراندازی کنند، تا مردم احساس پشت¬گرمی کنند. چون گاردی-ها خیلی رعب و وحشت ایجاد کرده بودند. امام هم دستور داده بود حکومت نظامی شکسته شود.
یادم است اولین سلاحی که به من دادند، یک 65-7 ویزور بود. از تو جعبهی میوه درآوردند. آن¬موقع همان برای من مسلسل بود. فکر میکردم همهی سلاح¬های دنیا در دست من است.
یک موتور هزار داشتیم، برای حمیدرضا حسینی بود. سوار می¬شدیم، از جلوی دانشگاه تهران می¬آمدیم میدان امام حسین. صورتمان را با چفیه بسته بودیم. هرجا احساس میکردیم مردم نیاز به قدرت نمایی دارند، تیراندازی میکردیم. مردم هم از شوق، الله اکبر میگفتند.
بعد درگیری پادگان¬ها پیش آمد. من و داداشم اصغر و پسرعمهام یدالله پاشازاده در تسخیر پادگان جی و پادگان حر و جاهای دیگر باهم بودیم. وقتی می¬خواستیم زندانی¬های زندان اوین را آزاد کنیم، پدرم با ما بود. من یک جیپ زیل ارتشی غنیمت گرفته بودم. با آن رفتیم. از تو همین ساختمانهای آتی¬ساز رفتیم بالا. آنموقع این ساختمان¬ها نیمهکاره بودند. وقتی ما رسیدیم، بچهها قبل از ما وارد شده بودند. مقاومت شدید بود؛ خیلی شدید بود. منتها بچه¬ها دست بردار نبودند، تا این¬که تمام زندانیها را آزاد کردند. اغلب زندانی¬های آن¬جا سیاسی بودند.
آن شبی که گفتند به صدا و سیما حمله کرده¬اند، آمدیم برای دفاع که اتفاقی نیفتاد. از آنموقع به بعد درگیر این شدیم که امنیت مناطق و محلات را شکل بدهیم. کمیته¬ها شکل گرفت و ما رفتیم کمیته 12که آقای روانی رییسش بود.
مساجد محل پایگاههای کمیته بودند. همه کاری هم میکردند. از حل دعواهای زن و شوهر گرفته تا رفع مایحتاج مردم. روزهای خیلی خوشگلی بود. هرکس هرچه داشت، گذاشته بود وسط.
آن¬موقع هنوز مجاهدین چهره نشان نداده بودند. ما به آن¬ها احترام میگذاشتیم. برای خودشان کارتی صادر کرده بودند. ما هم میگفتیم این¬ها نسل شهید رضاییاند. ما چهار روز است که آمده¬ایم، اما این¬ها پیشکسوتاند.
تا روزی که حضرت امام گفت؛ این¬ها التقاطیاند!
و ما دیگر تکلیف¬مان را با آن¬ها روشن کردیم.
برگرفته از کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته رحیم مخدومی