» » جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی

  جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی

جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
 
 سیدمقداد حاج قاسمی
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 

 
سفر به دور دنیا برای جهاد

سی نفر در یک کوپه­ی هشت نفره

چگونه حریف یک سیاهپوست غول پیکر شدیم

تواضع ناظم­پور، جسارت ایرلو

سدی که سد امام را نشکست

 
تصمیم گرفتم برای مبارزه به سوریه سفر کنم. اصلاً به زبان عربی تسلط نداشتم. شب اولی که رفتم سوریه، وقتی در فرودگاه از هواپیما پیاده شدم، همین­طور مستأصل مانده بودم که چه کنم؟! بلد نبودم حتی بگویم آب می­خواهم یا گرسنه هستم. خیلی سختم بود. با ایما و اشاره چیزهایی به آن­ها ­فهماندم. بعد از چند روز با یکی، دو نفر از سوریه­ای­ها آشنا شدم. یکی از آن­ها به نام ابوجهاد، مرا با تشکیلات فتح آشنا کرد. وارد این تشکیلات شدم و در حموریه­ی سوریه آموزش دیدم. آن­جا با عباس شفیعی هنجنی آشنا شدم.
به همراه عباس رفتیم لبنان و در اردوگاهی در جنوب لبنان، نزدیک بیروت مستقر شدیم. افرادی از کشورهای مختلف آن­جا جمع بودند. از نیکاراگوئه و السالوادور، سیاه­پوست­های آفریقای جنوبی و سرخ­پوست­ها. آن­جا با هم تمرین داشتیم و کار می­کردیم. تقریباً روزی پنج، شش ساعت کلاس ورزش داشتیم و آموزش­های مختلفی می­دیدیم.
سه، چهار نفر از سیاه­پوست­ها هیکل­های گنده ­ای داشتند و جزو ورزشکاران نامی به ­حساب می­آمدند. از نظر بدنی بسیار تنومند بودند. من و عباس هم تقریباً ریز نقش بودیم و در مقابل آن­ها بسیار ضعیف به ­نظر می­رسیدیم. ما زبان عربی­مان خوب بود و آن­ها به انگلیسی تسلط داشتند.
جنگ در لبنان با جنگ ما خیلی فرق می­کرد. چون داخل شهر بود و حالت چریکی داشت، باید آموزش می­دیدیم که مواد منفجره را کجا ببندیم. چاشنی­ها را کجا پنهان کرده و چطور با سرعت از دیوار بالا برویم.
من و عباس سحرها بیدار می­شدیم و تمرینات بدنی انجام می­دادیم. راپل کار­ می­کردیم و از میله ­ی صاف بالا می­رفتیم. این سیاه­پوست­ها هم می­آمدند و نگاه می­کردند.

یک­روز یکی از این سیاه­پوست­ها دستش را گرفت جلوی عباس و گفت: «بازوهای منو می­بینی! شما هرچه ­قدر هم که کار کنید، حریف آدم­هایی مثل ما نمی­شین.»
قطر بازوهایش بالای چهل و پنج سانت بود. او به انگلیسی صحبت می­کرد و ما به عربی. زیاد متوجه حرف همدیگر نمی­شدیم و بیشتر با ایما و اشاره منظورمان را می­رساندیم.
به عباس گفتم: حالش را بگیریم؟
گفت: «نمی­دونم. سه نمی­شه؟»
گفتم: هر اتفاقی می­خواد بیفته.
به او گفتم: مبارزه می­کنی؟
گفت: با شما؟
گفتم: بله.
کمی به ما نگاه کرد. وزن من و عباس روی هم به ­زور به صد می­رسید. رفت دو جفت دستکش بوکس آورد. دستکش­ها خیلی بزرگ بود. من نتوانستم دستم کنم. عباس گفت: «بذار من دست کنم.»
محوطه ­ای بود و بچه ­ها دورمان حلقه زدند. بیشتر سرخ­پوست­، سیاه­پوست­ و عرب­ بودند. فیل و فنجان هم وسط میدان. یک سیاه­پوست غول­ پیکر با لب­های بزرگ و آویزان، دستکش هم دستش کرده بود، مثل جو فریزر. عباس گفت: «زیاد عجله نکن. بذار من کمی خسته ­اش ­کنم.»
گفتم: باشه.
عباس از شاگردان درجه یک میرزایی؛ کونگ ­فو کار مشهور کشور بود و خیلی فرز بود. حریف سیاه­پوست را تحریک می­کرد و او حمله می­کرد. عباس می­چرخید و جا خالی می­داد. حریفش حسابی خسته شده بود و عرق می­ریخت. به عباس گفتم: فکر ­کنم دیگه از نفس افتاده. حالا وقتشه.
کسانی که بوکس کار کردن می­دانند، وقتی ضربه به گیجگاه می­خورد، قوای فکری فرد مختل می­شود و می­افتد زمین. عباس یک­دفعه حمله کرد و سه، چهار ضربه ­ی کاری به گیجگاهش زد و حریف ولو شد روی زمین و دیگر بلند نشد. برانکارد آوردند و او را بردند.
سرخ­پوست­ها و سیاه­پوست­ها تعجب کرده و می­گفتند: «با این هیکل ریز چه جوری این رو زدید ناکار کردید؟!»

جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی

 
سال 1978 با این­که عباس نوجوانی بیش نبود، تشخیص داد سیستم سازمان آزادی بخش؛ یعنی جنبش فتح، موفق نخواهد شد. دلایلش را در سخنرانی­هایی که من و عباس انجام دادیم، این­طور ذکر کرد: اول به دلیل وابستگی ­شان به کشورهای دیگر از جمله؛ عربستان. دوم نفوذ سیستم­های جاسوسی موساد درون سازمان­های فلسطینی.
حدود هشتاد و پنج درصد اعضای سازمان موساد از عرب­های خود منطقه هستند. موساد خیلی گسترده است و همه­ی اعضای آن یهودی نیستند.
آن­زمان حرف او را قبول نمی­کردند، ولی بعدها خودشان به همین نتیجه رسیده و توانستند کمی این نقاط ضعف را پوشش بدهند. سیستم­های حفاظتی­شان را قوی کرده و سازمان موساد را محدود کردند.
ما شب­ها در مسجد امام رضا(ع) درجنوب لبنان جلسه می­گذاشتیم و راجع به این مسائل بحث می­کردیم. آن­ها اجازه نمی­دادند که زن­ها در مبارزه شرکت کنند. ما می­گفتیم: آقا چرا زن­ها رو تو مبارزه دخیل نمی­کنید؟!
می­گفتند: زن­ها نباید بیان.
می­گفتیم: از حضرت امام یاد بگیرین. مگه تو انقلاب اسلامی ایران، همه­ی زن­ها وارد صحنه نبودند؟! حضرت امام در هیچ­جا خانم­ها را مستثنی نمی­کرد. فقط در جنگ آن هم به خاطر شرایط خاصش محدودیت قائل شد که آن­هم باز زن­ها در پشت صحنه و در تدارکات قدم­های بزرگی برداشتند.
عباس در مورد مسائل گوناگون با آنان بحث می­کرد. دید وسیعی داشت و مسائل را بسیار دقیق موشکافی می­کرد.
جنگ که شروع شد، سیداکبر طباطبایی، حسن آقایی، بنده و عباس، به غرب کشور رفتیم. عباس جوانی شایسته و بااخلاق بود و ورزشکاری فوق­العاده، که از نظر تکنیک، آمادگی بسیاری داشت.
شب­ها کلاس داشتیم. هر شب یک نفر چند آیه قرآن می­خواند و درباره­ی احادیث، روایات و شأن نزول صحبت می­کردند. عباس خیلی خوب درباره­ی این مسائل صحبت می­کرد و اطلاعات بسیاری داشت.

سوم مهر 1359 رفتم بستان. فکر کنم بدترین دانش­آموز تهران من بودم. همیشه از مدرسه فرار می­کردم. آخرین مدرسه­ام، دکتری شاه بود که اسمش را گذاشته بودم بازداشتگاه کولدیت. هیچ وقت سر کلاس نمی­رفتم.
آن­موقع یک تومانی­ها بزرگ بود، می­بردیم مدرسه و هفت، هشت نفره لیس پس لیس و بیخ دیواری بازی می­کردیم. درس­خوان که نبودیم، همیشه کارمان همین بود. گاهی می­رفتیم جلوی کاخ، "لیس پس لیس"  بازی می­کردیم.
پنج­شنبه شب­ها و صبح­ جمعه­ها می­رفتیم دربند. چندین­بار با ترِسیِژ مسابقه گذاشتم و از آن جلو زدم. رکورددار دربند شیرپلا در هفده دقیقه هستم. رکورددار برج آزادی هستم.
یک­روز با بچه­ها شرط بستم. از میدان توحید یکسره دویدم تا دربند. از دربند رفتم شیرپلا، نماز صبح را در شیرپلا خواندم.

وقتی اولین پایگاه آموزشی در پادگان ولی­عصر راه­اندازی شد، من و تعدادی از بچه­ها، خودمان آن­جا را تمیز کرده و برای آموزش آماده کردیم. خودمان هم جزو اولین گروه آموزشی بودیم. پانصد نفر بودیم. قرار شد برویم فرحزاد. آن­موقع جاده نبود و مسیر کوهستانی بود. من آمادگی کامل داشتم. مثل بز کوهی از این کوه­ها بالا می­رفتم و در سقوط آزاد هم فوق­العاده حرفه­ای بودم. زمان انقلاب در کوه­های دربند اعلامیه پخش می­کردم و وقتی مأمورها دنبالم می­کردند، حتی از ارتفاع پانزده متر، بیست متر خیلی راحت می­پریدم و فرار می­کردم.
ساعت شش و سی دقیقه صبح از آن­جا راه افتادم و رفتم امامزاده داوود. زیارت کردم و نزدیک ظهر برگشتم فرحزاد. نماز ظهر را در فرحزاد خواندم.

 

جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 

سیدمقداد حاج قاسمی

بعد از عملیات طریق­القدس، آقای مهندس رزم­جو رسماً وارد گردان عملیاتی تخریب شد. من در لشکر فجر خدمت ایشان بودم. آقای رزم­جو مسؤول تخریب تیپ امام سجاد(ع) بود و نیروهای بسیار خوبی را آن­جا پرورش داد.
آقایان رزم­جو، حاج­مرتضی حاج­باقری، رسول آقاعلی رویا، حمید محمدی، مرتضی اقبالی، ابونصریو خیلی از بچه­های دیگر، آن­جا تیم منسجم و قدرت­مندی تشکیل داده بودند که تا آخر جنگ ما در خدمتشان بودیم.
من خیلی آدم بداخلاقی بودم. وقتی عملیات تمام می­شد، به نیروها از جمله آقای رزم­جو و ابونصری می­گفتم: شما که دیگه کاری ندارید. برید درستان را بخوانید.
مجبورشان می­کردم بروند امتحان ورودی دانشگاه بدهند و درس بخوانند. خیلی از آن بچه­ها الان تحصیلات بالای دانشگاهی دارند.

گاهی در موقعیت­هایی قرار می­گرفتیم که مجبور بودیم کارهای غیرممکن انجام بدهیم. در حالت عادی شاید هیچ­وقت نتوان سی نفر را در یک کوپه­ی هشت نفره جا کرد، ولی ما می­خواستیم برویم اهواز و مجبور شدیم سی­نفر در یک کوپه­ی هشت نفره با صندلی­های چوبی سوار شویم.  بعدها وقتی برای دوستان تعریف می­کردم، تعجب کرده،  می­گفتند: «آخه چه جوری جا شدین؟!»

جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 

 
خدا علی خیاط ­ویس را رحمت کند. چون خودم اولین بار او را آموزش داده بودم، ارادت خاصی به ایشان داشتم. البته بعدها او فرمانده­ بنده شد.
لشکر 33 المهدی در عملیات رمضان لت و پار شده بود. آقای خیاط ­ویس مرا صدا کرد، گفت: «این­جا اوضاع خیلی خرابه. دیگه هیچ نیرویی نمونده. نیرو برامون بیار.»
من به نساجی رفتم. علی ناظم­پورو مجید زارعی و چند نفر از بچه ­ها آن­جا بودند. گفتم بیست نفر نیرو می­خوام. علی گفت: «تعدادی نیرو از تهران اومده. می­خوای ببریشون؟»
گفتم: آره.
نیروهای جدید؛ حسین ایرلو و تعدادی از دوستانش بودند. رفتم و گفتم: بچه ­ها درسته لشکر 33 المهدی جزو حوزه­ی استان فارس است، اما من بچه ­ی تهران هستم. می­آیید بریم اون­جا؟
گفتند: «آره.»
سوارشان کردم و با همان وانت خودم آوردم مقر 33 المهدی.
این اولین اعزام ایرلو به جبهه بود. منتها در همان روزهای اول توانایی­هایش را نشان داد. دو، سه هفته بیشتر از آمدنش نگذشته بود که گذاشتمش مسؤول مقر.
ناظم­پور تجربه­ی زیادی داشت، ولی خیلی سخت زیربار مسؤولیت می­رفت. این­شد که در مدت کوتاهی شاید به چهار ماه نکشید که ایرلو مسؤول تخریب 33 المهدی شد.
ناظم­پور به من گفت: «مقداد! ایرلو رو بذار مسؤول، من کنارش می­ایستم.»
حسین هنوز تجربه­ی جنگ نداشت، منتها ناظم­پور آن­قدر افتادگی و بزرگواری خاص خودش را داشت که مثل یک سرباز کنار او ایستاد و روز به روز کارشان بهتر شد.

اواخر سال66 فرماندهان به فکر عملیاتی بودند که قفل ایجاد شده در جنگ را بشکند. عملیاتی عظیم و پرهیبت و در عین حال سرنوشت­ساز.
طرح انهدام سد دربندی­خان عراق به طور کاملاً سرّی و محرمانه مطرح شد. این طرح نو بود و بسیار سخت و پیچیده. پیش­بینی شده بود که اگر سد منهدم شود، بغداد و بصره را آب فرا می­گیرد و تحرک خوبی به جبهه‌ی ما می­دهد.
سه راه برای این کار پیشنهاد شده بود. یکی این­که تیمی پارتیزانی عمل کند. مقداری مهمات با خود ببرد، سد را منهدم کند و برگردد. تصوّر اولیه این بود که به سادگی می‌شود به آن سد عظیم دسترسی و خدشه وارد کرد. تیم مورد نظر شکل گرفت. رفتند و اقدام هم کردند، ولی بی­نتیجه برگشتند.
راه دوم تیمی بود که می­گفتند؛ دو، سه تا یگان می‌خواهیم در آن‌جا مستقر شوند تا ما سر فرصت بتوانیم سازه‌های ضعیف سد را شناسایی کرده، منهدم کنیم.
یعنی می­خواستند شناسایی و مطالعه را در حین عملیات انجام دهند.
راه سوم، پیشنهاد به بچه ­های تخریب بود. قرارگاه حمزه به بنده مأموریت داد.
من چندتا از بچه‌های خوش فکر و توانمند تخریب را جمع کردم، با هم مشورت کردیم. جمع بندی­مان این بود که؛ نه بدون مطالعه و از شیوه­ی پارتیزانی این کار شدنی است، نه با مطالعه در هنگام عمل. این کار بزرگ پیش از هر اقدامی نیاز به مطالعه در کشور خودمان دارد. لازمه‌ی پذیرش این مأموریت، شناخت دقیق سد است. باید ببینیم سازه‌اش چیست؟ چقدر مواد می‌خواهد؟
قرارگاه نظر ما را قبول کرد و ما رفتیم دنبال مطالعه و شناسایی.
گفتیم باید برویم سدهای خودمان را ببینیم. سد لار، لتیان، سدهای تهران و تمام سدهای ایران را بررسی کردیم، سدهای مشابه را هم دیدیم. تمام تونل‌ها و زوایای مختلفش را چک کردیم.
یک روز رفته بودیم سد لتیان. وقتی به عمق سیصد متری رسیدیم، سرما چنان بود که دندان‌هایمان به هم می‌خورد. مهندس میرزاطاهری گفت: «اگه یه لحظه برق قطع بشه، همه‌مون این‌جا منجمد می‌شیم!»
بچه‌های وزارت نیرو خیلی با ما همکاری می‌کردند. هر خواسته‌ای داشتیم، اجابت می­کردند تا ما بتوانیم مطالعات­مان را به‌طور دقیق انجام بدهیم.
پیش از دیدن سدها، می‌دانستیم سد پدیده­ی عظیمی است و تخریب آن به سادگی ممکن نیست. با این­حال باز هم دست کم گرفته بودیم. ولی بعد از دیدن، فهمیدیم باید کار را جدّی‌تر بگیریم. فهمیدیم می‌شود جاهایی از سد را شکاف داد، امّا تخریب آن پروژه‌ای است فوق تصوّر.
ادامه­ی مطالعات منجر به این شد که پیشنهاد بدهیم نقشه­ها‌ی خود سد دربندی­خان عراق را تهیه کنند. تهیه­ی نقشه کار ساده‌ای نبود. همه دست به کار شدند تا این‌که مهندس سرداری نقشه‌ها را از طریق آمریکا تهیه کرد. جالب این­جا بود که بعد از مطالعه فهمیدیم شرکت سازنده این سد، در ایران هم با همان مشخصات، ولی در اندازه‌ی کوچکتر سد ساخته است!
بررسی­ها به طور دقیق­تر از سر گرفته شد. راه‌های ورودی و خروجی سد، جاهایی که فشار آب شدید است، جاهایی که ضعیف است، تونل‌هایی که می‌شود مواد را حمل کرد، همه‌ی این‌ها به‌طور دقیق و علمی مورد بررسی و مطالعه قرار گرفت و نتیجه‌ی مطالعات تحویل قرارگاه شد.
در جمع بندی اعلام کرده بودیم؛ ما به ‌اتفاق صد تا دویست نفری که در طول کار به جمع ما پیوسته و یاری­مان کرده بودند، آمادگی داریم سد دربندی­خان عراق را از پایه منهدم کنیم. پیش­بینی ما این است که اگر سد منهدم شود، آب با چنان سرعتی سرازیر می‌شود که رژیم عراق نمی­تواند در برابرش کوچک­ترین‌ عکس‌العملی نشان دهد.
سرعت آب سد آن‌قدر بالا بود که ما آب نمی‌دیدیم، پودر می‌دیدیم!
زمان پیش‌بینی شده برای عملیات، ایام عید سال67 بود. یعنی زمانی که سد پر بود و آب حتی کناره‌های جاده را فراگرفته بود.
یادم است آن سال باران‌های وحشت‌ناکی آمده و خلاصه همه‌ چیز برای آن انفجار عظیم مهیا بود. کارشناسان وزارت نیرو محاسبه کرده بودند؛ آن حجم از آب با آن فشار، حتّی بصره را هم فرامی­گیرد.
اگر این اتفاق می‌افتاد، دولت عراق کاملاً فلج می‌شد و لشکرهای زرهی­اش در باتلاق‌ها گرفتار می‌شدند.
ارزیابی­ها نشان می­داد در واقع سد با انفجار قابل تخریب نیست، امّا نقاط ضعفی دارد که اگر آن نقاط منهدم می‌شد، هجوم آب باعث تخریب سد می‌شد. یعنی در واقع خود سد منجر به تخریب خودش می­شد، نه مواد منفجره.
چون این نقاط ضعف برای ما روشن شده بود، کارشناسان داخلی تصمیم گرفتند در سدسازی‌ها این نقاط ضعف را برطرف کنند. این از جمله برکات مطالعه‌ی این طرح بود. از آن مهم‌تر تصمیمی بود که حضرت امام گرفت و درس بزرگی به تاریخ داد.
وقتی کار به آخرین مرحله‌ی اجرایی رسید، فرماندهان جنگ پیش از اقدام، طرح را بردند پیش حضرت امام. این رسم بود. طرح و نقشه و هدف را برایش تشریح می­کردند، بعد نظر می­خواستند. حضرت امام این بار وقتی نتایج طرح را شنید، قاطعانه گفت نه. گفته بود چون منجر به آسیب ملّت مظلوم و بی­گناه عراق می­شود، نباید اجرا شود!
طرح انهدام سد دربندی­خان ناگفته‌هایی دارد که اکنون نیز وقت گفتنش فرا نرسیده. قبل از ورود به اطلاعات، تمامی افراد تیم دست روی قرآن­کریم گذاشته، قسم یاد کردیم، تا پایان عمر اسرار سد را جایی مطرح نکنیم. بعضی از دوستان در طول جنگ به ‌شهادت رسیده و رازداری را به حد کمال خود رساندند. امّا افراد باقی‌مانده­ی تیم هم وفادار به عهد و قسم خود بوده­اند. خاطرم هست یک­بار نیروهای خودی به یکی از افراد تیم مظنون شده و دستگیرش کردند. او در حین محاکمه سکوت کرد و متهم شد. ایام خیلی سختی بر او گذشت، اما ترجیح داد مصلحت خودش را فدای مصلحت نظام کند.
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 
جانباز پر افتخار تخریبجی سید مقداد حاج قاسمی
 


 سال 59 در غرب کشور؛ منطقه­ی سرپل­ذهاب بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزارش کنار مزار شهید چمران قرار دارد. عکسی از او گرفته بودم که چفیه به گردنش بسته و اسلحه به دست داشت. همان عکس را سر مزارش زده­اند. یک دوربین 110 کوچک داشتم که با آن از بچه­های اردوگاه عکس می­گرفتم. یک­روز در یک درگیری خیابانی که بین اعضای حزب بعث بود، آر­.پی.جی زدند و تمام عکس­های ما هم آن­جا از بین رفت.
ترِسیِژ وسیله­ای بود که برای رفتن به دربند سوارش می­شدند.
 سال 59 در غرب کشور ؛منطقه­ی سرپل­ذهاب بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزارش کنار مزار شهید چمران قرار دارد. عکسی از او گرفته بودم که چفیه به گردنش بسته و اسلحه به دست داشت. همان عکس را سر مزارش زده­اند. یک دوربین 110 کوچک داشتم که با آن از بچه­های اردوگاه عکس می­گرفتم. یک­روز در یک درگیری خیابانی که حزب بعث عراق داشت، آر­.پی.جی زدند و تمام عکس­های ما هم آن­جا از بین رفت.
ترِسیِژ وسیله­ای بود که برای رفتن به دربند سوارش می­شدند.
علی­نقی ابونصری بچه­ی کازرون شیراز بود و در کربلای4 به شهادت رسید.

  21 اردیبهشت 1393
  4 545

z. میگه: 17 تیر 1393 16:40

سلام لطفا خاطرات بيشتري از ايشون بزلريد روسايت.وبيشتر از فعليت هاي مجمع پيشكسوتان بگيد.تشكر از مطالب خوبتون

  ویژه نامه ها

  لینک دوستان

  نظرسنجی

نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟


  اوقات شرعی

  یاد یاران