خاطراتی از شهید عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب
علیرضا زاکانی میگوید: دست چپ حاج عبدالله ترکش خورده بود؛ پزشک کار بلدی را معرفی کردم و گفتم: «اما آن دکتر ضدانقلاب است» حاج عبدالله گفت: «نه، معالجه دستم را دست ضدانقلاب نمیدهم».
به گزارش جهان به نقل از فارس، شهید «عبدالله نوریان» در تاریخ 22 آذر 1340 در محله شمیران تهران به دنیا آمد؛ سال 1358 همزمان با اخذ دیپلم به منظور یاری دین خدا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد؛ در سال 61 با تأسیس تیپ سیدالشهدا (ع) به عنوان فرمانده گردان تخریب لشکر سیدالشهدا (ع) مشغول به کار شد و سرانجام در چهارم اسفند 64 سردار شهید عبدالله نوریان، در 24 سالگی در عملیات «والفجر 8» در حالی که مسئولیت مهندسی و تخریب لشکر 10 سیدالشهدا(ع) را بر عهده داشت، در حین هدایت بلدوزرها به منظور ایجاد خاکریز بر اثر اصابت خمپاره در منطقه فاو به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده علیاکبر شمیران آرام گرفت.
به مناسبت ایام سالگرد شهادت «حاج عبدالله نوریان»، مراسمی در سالن سیدالشهدا(ع) به همت مؤسسه فرهنگی رهروان شهدای تخریب با حضور رزمندگان گردان تخریب برگزار شد؛ علیرضا زاکانی در این مراسم خاطراتی از فرمانده شهیدش «عبدالله نوریان» را روایت کرد:
گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا، علیرضا زاکانی در تصویر دیده میشود
بنده بعد از سالیان بعد از جنگ پراثرترین فردی را که با تمام وجود لمس کردم، شهید «عبدالله نوریان» بود؛ همیشه احساس میکنم، افقی است که باید به سمت او رفت؛ ویژگیهایی که میخواهم از حاج عبدالله بگویم این است که او انسان هدفدار در زندگی و با ملاک بود؛ من این را از حاجعبدالله بهره گرفتم؛ او جنگ جنگ تا رفع فتنه را به عنوان یک هدف اساسی زندگی خودش قرار داده بود.
آنچه که میتوانیم از شهدا یاد بگیریم این است که اهداف قرآنی و الهی را دنبال کنیم و با ملاک و میزان حرکت کنیم؛ بنده تابستان سال 1362 وارد گردان تخریب در کوهدشت شدم؛ وقتی وارد چادر شدم احساسم این بود که همه دارند راجع به فردی صحبت میکنند، آن موقع حاجعبدالله برای من غریب بود.
حاج عبدالله چند روزی در مرخصی بود، وقتی که آمد و او را دیدم، در نگاه اول یک آدم معمولی به نظر میرسید؛ ویژگیهای سادهای داشت؛ کمکم در مراودات به خوبی احساس کردم که او چه فرد مخلصی است؛ حاج عبدالله در زندگی همه نقش داشت و امروز هم دارد.
حیف که من شاگرد حاج عبدالله هستم
سال 66 خداوند توفیق داد و به مکه رفتیم، شهید «ناصر اربابیان» هتل ما آمد؛ او گفت: «سر کرخه از دژبانی عبور میکردم، دژبان به من گیر داد، من یک جمله گفتم: حیف که من شاگرد حاجعبدالله هستم و نمیتوانم به تو چیزی بگویم». این شهید در زندگی خیلی از افراد تأثیر داشت.
از شهرت گریزان بود
ویژگی دیگر حاج عبدالله خودسازیاش بود، او قبل از اینکه به دیگران بپردازد، به خودش پرداخته بود، ویژگیهای اخلاقی و خاصی داشت، این ویژگیها شرایطی را فراهم کرده بود که خودش را نمیدید، از شهرت گریزان بود، آن چیزی را که بنده نوعی امروز گرفتارش هستم را گرفتار نبود.
قبل از عملیات «خیبر» گردان تخریب چهار تا چادر در انتهای دوکوهه و پشت رودخانه داشت؛ حاج قاسم راننده حاج عبدالله بود؛ گاهی اوقات میگفتیم کی میشود که ما هم راننده حاجعبدالله باشیم تا بیشتر در کنارش باشیم؛ حاج عبدالله با حاج قاسم میخواست وارد دوکوهه شود، دژبان نمیگذاشت؛ اینها کارت تردد نداشتند.
حاجعبدالله گفت: «ما بچههای گردان تخریب تیپ 10 سیدالشهدا هستیم»
دژبان پرسید: «همان که فرماندهاش حاجعبدالله است؟»
حاج قاسم گفت: «بله» و دژبان گفت: «خوش به حالتون».
دژبان رفت و طناب را انداخت تا ماشین عبور کند؛ حاج قاسم میگفت: «وقتی داخل شدیم، حاجعبدالله روی داشبرد ماشین زد و گفت نگهدار» ایستادم؛
حاج عبدالله سراغ دژبان رفت.
ـ تو عبدالله را میشناسی؟
ـ نه تعریفش را شنیدم.
ـ عبدالله بنده بد خداست.
دژبان یقه حاجعبدالله را گرفت و گفت: عبدالله بنده بد خداست؟ میخواست حاجعبدالله را بیرون بیاندازد، ما رفتیم و او را جدا کردیم. گفتیم ولش کن.
دژبان گفت: اگر دفعه بعد بیایید و کارت نداشته باشید، راهتان نمیدهم. این دفعه به خاطر فرماندهای راهتان دادم که بدش را گفتید.
آن شب حاجعبدالله به گردان آمده و خیلی به هم ریخته بود و حال خوبی نداشت؛ با ناراحتی میگفت: «شما در گردان زحمت میکشید و من مشهور شدم». او آن شب به این نتیجه رسیده بود که گردان را رها کند و به کردستان برود؛ نامهای هم به شهید رستگار نوشت؛ شهید رستگار با دیدن نامه پرسید: «این چیه؟» حاج قاسم جواب داده بود: «مثل اینکه فیلَش یاد هندوستان کرده میخواهد برود، کردستان»
شهید رستگار گفت: «ایراد ندارد حاج قاسم را با خودت ببر همین که اسم حاجعبدالله روی گردان تخریب هست، کافی است».
بعد از عملیات «خیبر» حاجعبدالله خرما، نان و آب برداشت و به بازیدراز رفت تا خودسازی کند، شهرتی را که از آن بدست آورده، گریبانگیرش نشود؛ چرا؟ چون یک پاسدار وظیفه از او تعریف کرده بود!
حاج عبدالله در بهشت زهرا(س)
حاج عبدالله اهل تهجد و شبزندهداری بود؛ یکبار او را در بهشت زهرا(س) دیدم؛ باهم سلام و علیک کردیم، دوباره او را در قطعه 27 دیدم، او مرا ندید، از لابلای مزار شهدا عبور میکرد، لا الهالاالله میگفت و میلرزید؛ پیش خودم میگفتم: «او چه میگوید؟ چه میبیند که این گونه میلرزد».
فرماندهمان بود و به او عشق میورزیدیم؛ این ویژگیهای حاج عبدالله صفات مطلوبی درست کرده بود که این صفات، سبب شد تا او خدا بین شود نه خودبین؛ همه را دعوت به خدا میکرد نه به خودش.
ذکر حاج عبدالله؛ بگویید «بسمالله الرحمن الرحیم»
در عملیات «والفجر 4» مریوان در دشت شیلر میخواستیم یک مین قمقمهای را منفجر کنیم، اما نمیتوانستیم؛ نه خنثی میشد و نه منفجر؛ حاج عبدالله آمد و گفتیم: «نمیشود این را کاری کرد» او گفت: «بسمالله، گفتید؟»
گفتیم: «بله، گفتیم».
او بسماللهالرحمن الرحیم گفت، همان کارهای مرا انجام داد و مین ترکید؛ حاج عبدالله گفت: «شما بگویید بسمالله الرحمن الرحیم کار درست میشود».
حسین روشنی قائم مقام اطلاعات لشکر 10 سیدالشهدا بود؛ میگفت: «در جاده اهواز ـ خرمشهر ماشینم خراب شده بود؛ داشتم دل و جگر این ماشین را در میآوردم؛ هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم آن را درست کنم؛ دیرمان شده بود.
ماشین حاجعبدالله آمد.
ـ حسین آقا چی شده؟
ـ ماشین درست نمیشود.
ـ بسمالله الرحمنالرحیم گفتید؟
ـ بله، بسمالله گفتیم.
آمد و بسماللهالرحمن الرحیم گفت و استارت زد و ماشین روشن شد.
برای رفتن به عملیات به خدا توجه کن
ما در گردان تخریب 170 ـ 180 نفر بودیم؛ وقتی میخواستیم به عملیات برویم، او عادت داشت، به اندازه نیاز نیرو میفرستاد، قبل از خیبر در دوکوهه روی تل خاکی نشسته بود و لیستها را تنظیم میکرد، به او گفتم: «حاجعبدالله اسم ما را هم بنویس و ما را سرکار نگذار». گفت: «چرا به من میگویی برو به خدا بگو، دل من دست خداست، اگر میخواهی اسم تو را بنویسم برو به خدا توجه کن و به اهل بیت(ع) توسل کن». امروز این فرهنگ را کجا میتوان پیدا کرد؟!
شهید عبدالله نوریان
ملاک حاج عبدالله بندگی خدا بود
او اهل ادب بود، بنده هیچ جملهای بدی از او نشنیدم؛ اگر میخواست از کسی تعریف کند، میگفت: «بنده خوب خدا»، اگر میخواست از کسی بد بگوید، میگفت: «بنده بد خدا». ملاک او بندگی خدا بود.
یکبار در کرخه بودم، باران شدیدی میبارید، من هم خیس شدم؛ رفتم در چادر جایی خالی است، پرسیدم اینجا جای کیست؟ گفتند: حاجعبدالله. گفتم: فرمانده گردان هست، برای خودش جا پیدا میکند، گرفتم و جای حاجعبدالله دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم. حاجعبدالله بالای سرم آمد و نگاهی به من کرد و گفت: «علی تویی؟» بلند شدم تا او سرجایش بخوابد. گفت: «نه بگیر بخواب». در باران بیرون رفت و نمیدانم کجا رفت.
بیدار کردن بچههای تخریب برای نماز شب
در «والفجر 4» جعفر حیدریان تازه به گردان تخریب آمده بود؛ ما 4 نفر از بچههای محله پایین شهر بودیم و میگفتند اینها شر هستند؛ ما را داخل 4 تا چادر تقسیم کردند؛ رفتم به حاج عبدالله گفتم: «مرا از حیدریان جدا نکن، معاون ماست، قرار گذاشتیم هرکسی شهید شد، رئیس شود، ما به هم میگوییم معاون».
چادر شهید حسنی رفتیم، آن شب باید پست میدادیم، یخبندان بود و به دلیل وجود دموکراتها نباید آتش روشن میکردیم؛ جعفر فوگاز آورد.
ـ یخ کردیم، میخواهم آتش روشن کنم.
ـ گفتند آتش روشن نکنید.
ـ برو پی کار و زندگیات.
فوگاز را آورد، مثل ژله بیرون میآمد و جعفر میخندید.
کمی گذشت و بچههای برای نماز شب بیدار شدند؛ هر کسی میخواست بیرون برود، جعفر به او میگفت: «اگر ما را دعا نکنید، اذیتتان میکنم»؛ بعد از مدتی به سمت چادرها رفت.
ـ جعفر میخواهی چکار کنی؟!
ـ میخواهم بچهها را بیدار کنم، نباید بخوابند و باید بیدار شوند، برای خواندن نماز شب.
جعفر همه بچهها را بیدار کرد، سراغ سیدمحمد معاون گردان رفت و او را بیدار کرد.
ـ جعفر این کار را نکن ما را از عبدالله ما را از گردان بیرون میکند.
ـ من باید اینها را برای نماز شب بیدار کنم، گردان تخریب کسی نباید بخوابد.
حاج عبدالله در چادر تدارکات میخوابید میخواست به آن سمت برود؛
ـ کجا میروی؟
ـ میخواهم عبدالله را هم بیدار کنم.
ـ دور عبدالله را خط بکش بیدارش کنی اخراجمان میکند.
فردا صبح همه آمدند و به حاج عبدالله شکایت کردند که جعغر و علی دیشب نگذاشتند ما بخوابیم؛ گردان را به هم ریختند؛ موقع ظهر در چادر شهید حسنی دور سفره نشسته بودیم؛ عبدالله هم بود و لب باز کرد.
ـ دیشب یک اتفاقی در گردان افتاده دو تا از برادرها اسباب اذیت بچههای گردان شدند.
تا آمد توضیح دهد، آقا جعفر خودش شروع کرد به صحبت کردن.
ـ حاج عبدالله من از امشب میخواهم نماز شب بخوانم.
ـ خب، خیلی خوبه نماز شب بخوان.
ـ نماز شب من با دیگران فرق دارد.
ـ چه فرقی؟
ـ سید ناصر یک تسبیح دانه درشت چوبی دارد، میخواهم آن تسبیح را بگیرم، بروم پشت بلندگوی روابط عمومی بگویم، الهی العفو و تالاق یکی از دانه تسبیحها را بندازم.
عبدالله متحیر بود، که جعفر چه میخواهد بگوید و بعد گفت: «واجب شد یک چوب دست بچهها بدهم و شما را بزنند».
وضعیت قرمز
در دوکوهه بودیم، وقتی وضعیت قرمز اعلام میشد، با پوتین میخوابیدیم، یک شب اعلام کردند، وضعیت قرمز است؛ جعفر آمد با شلوار زیر و عبدالله او را دید.
ـ جعفر، امشب وضعیت چه رنگیه؟
ـ قرمزه.
ـ قرمزه این طوری خوابیدی؟
و عبدالله زد زیر خنده.
حاج عبدالله چگونه نیروهایش را تنبیه میکرد
اگر عبدالله میخواست ما را تنبیه کند میگفت: «دیگر با شما حرف نمیزنم» این بدترین تنبیه بود؛ در کرخه داروی گیاهی تلخ و بدبویی آورده بود؛ بچههای بینیشان را میگرفتند و میخوردند؛ حاج عبدالله ما را جمع کرد و در چادر نشاند و گفت: «شما نعمت خدا را میخورید و بینیتان را میگیرید، خجالت نمیکشید، اگر کسی موقع خوردن دارو بینیاش را بگیرد من دیگر باهاش حرف نمیزنم». او دائما از این دارو گیاهیها برای بچهها میآورد.
نمیگذاشت لحظهای بیکار بمانیم
آدم برنامهریزی بود، آموزش را یک اصل میدانست؛ نیروی انسانی را تقویت و رشد برای ادامه کار آینده میدانست؛ تا بیکار میشدیم ما را برای آموزش یا خنثی کردن مین میفرستاد، به شدت به آموزش اهمیت میداد.
نفر نخست از سمت راست شهید نوریان
به احترام قرآن از خواب بیدار شد
بعد از عملیات «والفجر 2»، در پادگان ابوذر بودیم، ما را جدا کردند، برای خنثی کردن مین شب تا صبح کار کردیم، وقتی به چادر رسیدیم، حاج عبدالله از شدت خستگی بیهوش میشد، یکی از دوستان دلش میخواست قرآن بخواند، تا قرآن کریم را باز کرد، حاج عبدالله از خواب بیدار شد و گفت: «من به احترام قرآن نمیتوانم، بخوابم».
برای معالجه به پزشک ضدانقلاب مراجعه نکرد
به شدت انقلاب و امام را دوست داشت، سال 1362 دستم از کار افتاد؛ چند ماه بیمارستان بستری بودم؛ بعد از آن به پادگان ابوذر و دیدن حاجعبدالله رفتم؛ دست مرا گرفت و شروع کرد درباره خدا و خلقت او حرف زدن؛ حاجعبدالله گفت: «دکتری که مراجعه میکنی، چطوره؟» دست چپ حاج عبدالله ترکش خورده بود؛ من گفتم: «دکتر خوبیه، اما ضدانقلابی هم هست» حاج عبدالله گفت: «نه، من معالجه دستم را دست ضدانقلاب نمیدهم، هر کسی با امام خوب نباشید من با او کاری ندارم».
بگذارید آفتابپرست بخوابد
به زاغه مهمات رفته بودیم، چند تا آفتابپرست در آنجا خوابیده بودند، گفت: «کاریشان نداشته باشید، بگذارید بخوابند».
نیروهای تخریب، شهید نوریان در میان همرزمانش
خوابی که درباره حاج عبدالله دیدم
سال 62 خوابی از او دیدم؛ قبل از اینکه برای عملیات خیبر به منطقه برویم، من و علیرضا زرکوب و حاجعبدالله در منطقه «جفیر» نشسته بودم، به حاجعبدالله گفتم: «مرا بفرستید خط» گفت: «با لودرها جلو میروی؟» گفتم: «آره، میروم» گفت: «اما من نمیفرستمت؛ تو را جایی دیگر میفرستم».
من هم گرفتم، خوابیدم؛ در عالم خواب دیدم عملیات تمام شده و بعد از عملیات چند نفر شهید شدند، از جمله حاجعبدالله. ما هم به منزل حاج عبدالله رفتیم، ما را به ستون کردند، عکسهای حاجعبدالله در دست ماست و خودش هم ایستاده بود. در خواب گفتم: «این چه بازی است؟! ما را آورده خانهاش، عکسش را گذاشته کف دست ما» از او پرسیدم، اما جوابی نداد؛ یکی گفت: «عبدالله چند ساله که جسمش پیش شماست اما خودش پیش شما نیست».
بیدار شدم و به زرکوب گفتم: «عبدالله رفتنی است، چنین خوابی را دیدم». 3 ـ 4 روز پای پد هلیکوپتر بودم تا ما را سوار کنند، موقعی که ما را بردند سوار هلیکوپتر کنند، یک ماشین با سرعت آمد و دیدم حاجعبدالله است، صدا کرد.
ـ علی بیا.
ـ چی شده؟
ـ تو برای من خواب دیدی؟
ـ کی گفته؟
ـ زرکوب به من گفت.
برایش تعریف کردم، دست دور گردنم انداخت، خیلی گریه کرد و گفت، دعا کن تا بروم.
او با خدای خودش صادق بود؛ همه هنرش بندگی خدا بود.