گفتوگو با همسر شهید حسين صنعتکاران
«من وضع مالی خوبی ندارم، خودم هستم و چند کتاب. سپاهی هم هستم. شاید همین زندگی متوسطی که در خانه پدرت داری هم نتوانم برایت فراهم کنم. حالا با این شرایط با من ازدواج می کنید؟»
جملات بالا بخشي از خاطرات شهيد حسين صنعتكاران به نقل از همسرش است كه در گفتوگو با «اسدالله عطری» منتشر شده است. وقتی برای مصاحبه با خانم میرعبدالهی همسر شهید صاحب صنعتکاران وارد منزلشان شدم با زنی روبرو بودم که شاید جمعا یکسال در کنار همسرش زیسته بود. اما آنچنان با احساس از شهید صنعتکاران صحبت می کرد که گویی سالهاست با ایشان زندگی می کند.
خانمی بسیار خوش برخورد و تو دار که در طول مصاحبه کوچکترین اشاره ای به مشکلات چندساله اش نداشت. خانم میرعبدالهی برای پسری که در تمام زندگی اش تنها تصاویری از پدر را دیده آنچنان مادری را تمام کرده است که الان فرزندش نیز عاشقانه راه پدر را ادامه می دهد.
گفتگوی زیر صحبت های این همسر فداکار است که لحظات شیرین زندگی در کنار شهید صنعتکاران را اینگونه تعریف می کند:
ـ زهرا میر عبدالهی هستم. فرزند سید اسلام و عزت سادات بالا صفت. اهل دماوند هستیم. پدر و مادرم هر دو از بچه گی ساکن تهران شدند. پدرم مغازه خشکبار فروشی داشت که دو سال پیش هم فوت کردند.
ـ احمد تنها فرزندم متولد ۱۷ خرداد ۱۳۶۵ است. زمانی که احمد به دنیا آمد ۲۵ روز بود که پدرش به شهادت رسید و در واقع شهید صنعتکاران فرزندش را ندید.
***همسرم صاحب صنعتکاران هم سال ۱۳۳۶ در کربلا متولد شده بود و در واقع خانواده اش ایرانی های مهاجرت کرده به عراق بودند. چون ایشان نیمه شعبان به دنیا آمدند اسمشان را گذاشته بودند صاحب. زمانی که صدام ایرانی ها را از عراق اخراج می کرد خانواده شهید صنعتکاران هم به کشورشان برگشته و ساکن خیابان ۱۷ شهریور تهران می شوند.
***در یک خانواده مذهبی متوسط بزرگ شده بودم و حتی در دوره دبیرستان قبل از انقلاب که خیلی از دخترها با لباس های نامناسب در مدرسه حضور پیدا می کردند من چادر و روسری سرم می کردم. به خاطر همین هم که روسری ام را بر نمی داشتم علی رغم اینکه جزو شاگردان درس خوان بودم اما انظباتم ۱۷ شد. دبیرستان را سال ۵۷ گرفتم. دوران انقلاب هم سرم به کار خودم بود و فقط از مبارزات انقلابی با خانواده در راهپیمایی ها شرکت می کردیم.
***در خانواده کسی که سیاسی باشد نداشتیم. با امام خمینی هم توسط رساله شان آشنا شدم. خانواده ام از ایشان تقلید می کردند. مادرم دوم هر ماه جلسه قرآن داشت که فکر می کنم از طریق همین جلسات بود که آنها هم با امام آشنا شده بودند.
***از روزی که قرار بود امام تشریف بیاورند ایران خاطره خوبی دارم. آن زمانها همه ماشین نداشتند. عمویم یک ماشین پیکان تاکسی داشت که خانواده ما و عمویم همه به زور سوار ماشین شدیم که برویم بهشت زهرا دیدار امام. الان که برای پسرم تعریف می کنم با تعجب می پرسد که چطور این همه آدم در یک پیکان جا شدید؟! شوقی که ما داشتیم برای رفتن به بهشت زهرا باعث شده بود تنگی جا اذیتمان نکند. وقتی رسیدیم تلاش کردم و خودم را رساند جلو. صحنه جالبی بود. گرد و غباری بلند شد و وقتی نشست امام نمایان شد.
نمی دانم چطور بگویم که چه حسی داشتم اما حسم مثل کسی بود که مشرف می شود به خانه خدا. احساس غریبی را با تمام سلولهای بدنش درک می کند اما قادر نیست در قالب کلمات بگنجاند و برای دیگری بگوید.
***من اگر چه در مبارزات شرکت نمی کردم اما اهل مطالعه کتابهای شهید بهشتی و شهید مطهری بودم و در انتخاباتی که بعد از انقلاب صورت می گرفت اگر چه جو بر علیه افرادی چون شهید بهشتی درست شده بود اما من می دانستم که آنها حق هستند و به آنها رای می دادم. البته عمویی هم داشتم که هم سن و سال خودم بود و وارد سپاه شده بود که ایشان هم اطلاعاتی به من می داد.
***دبیرستان که بودم دوستانی داشتم که به منافقین پیوسته بودم. دوستی بود که اتفاقا با ما همسایه هم بودن. خواهرش دختر مومن و شوهر خواهرش هم سپاهی بود اما او از طریق برادرش که دانشجو بود وارد این خط فکری شده بود. گاهی برای من جزواتش را می آورد که بخوانم اما من می دیدم افکار او در چه مسیری منحرف می شود و ارتباطم را با او قطع کردم.
اول دوست داشتم بدانم نظرات انها چیست. چون اسمشان را هم گذاشته بودند مجاهدین خلق که به نظرم جالب آمد. حتی گاهی کتب مهدی رضایی را که جزو سران منافقین بود مطالعه می کردم.
***وقتی جنگ شروع شد فکر می کنم توسط عمویم که پاسدار بود متوجه شدم. ایشان می گفت ما باید برویم خرمشهر و مناطقی که جنگ شده چون صدام به این شهرها حمله کرده و بمباران می کند.
*** ۲۴ساله بودم که سال ۱۳۶۳ با شهید صنعتکاران ازدواج کردم. یکی از اقوام دور مان به وقتی دیده بود من محجبه هستم به مادرم گفته بود همسایگی ما همچین پسری هست و خیلی بچه خوب و با ایمانی است. از اینجور تعریف ها کرده بود و از مادرم خواسته بود که به آنها بگوید بیایند خواستگاری من. اول مادر صاحب آمد خانه ما و به صورت کاملا سنتی ما با هم آشنا شدیم.
***زمانی که قرار شد با هم راجع به ازدواجمان صحبت کنیم شهید صنعتکاران گفت من در کربلا به دنیا آمدم. راستش من نمی دانم چطور تا آن زمان فکر می کردم کربلا هم جزیی از ایران است. گفتم باشه مگه چه اشکال داره؟ مهم اینه که اعتقادات ما به هم می خورد. بچه های سپاه آن زمان واقعا افراد خاصی بودند. آن زمان بیشتر از الان عشق دین حرم امام حسین(ع) در مردم بود و این زمین آن چنان برای من مقدس بود که فکر می کردم حتما در ایران است.
***شهید صنعتکاران به من گفتند من وضع مالی خوبی ندارم، خودم هستم و چند کتاب. سپاهی هم هستم البته من نمی دانستم ایشان در واحد تخریب مشغولند که اگر می دانستم هم در تصمیمم خلی ایجاد نمی کرد. شاید همین زندگی متوسطی که در خانه پدرت داری هم نتوانم برایت فراهم کنم. حالا با این شرایط با من ازدواج می کنید؟ من موضوعات مادی برایم اصلا مهم نبود. همان موقع گفتم به خاطر افکار مشترکمان فکر می کنم زندگی خوبی در کنار همدیگر داشته باشم که البته نمی دانستم عمر زندگیمان با هم اینقدر کوتاه خواهد بود.
***مراسم ازدواجمان هم اینطور بود که تعدادی از اقوام را دعوت کردیم سالن قدس در خیابان تهران نو که آن زمان معروف شده بود به اینکه سپاهی ها آنجا مراسم می گیرند. ن هم مانتو شلوار پوشیدم. شام هم ندادیم. اتفاقا به خاطر ظاهرم یکی از اقواممان فکر کرده بود من خدمتکار آنجا هستم منتظر عروس بود. وقتی فهمید من همان عروسم بسیار تعجب کرد.
***در خیابان افسریه طبقه بالای منزل عمه ام که حدودا ۵۰ متر بود را با ۱۰۰ هزار تومان رهن کامل کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد. که این پول را هم با هزار قرض و وام جور کرده بودیم.
***صاحب بسیار مقید به نماز اول وقت و قرآن خواندن بعد از نماز صبح بود. اگر منزل بود امکان نداشت مسجد رفتنش ترک شود. خیلی اهل شوخی و خنده بود. مخصوصا با بچه ها خیلی زود ارتباط برقرار می کرد.
***به حجاب من خیلی اهمیت می داد. اگر تار مویی از مقنعه ام بیرون می آمد سعی می کردبدون اینکه کسی متوجه شود با دست اشاره کرده و من متوجه شوم. خیلی با احترام برخورد می کرد، در طول مدتی که ما با هم زندگی کردیم یکبار اسم من را تنها صدا نکرد و همیشه می گفت: زهراخانم چون شما سید هستی احترامت واجبه.
***وقتی می دید در مجالس عروسی آهنگ می گذارند خیلی ناراحت می شد و سریع آنجا را ترک می کرد. می گفت حتی اگر نزدیک ترین فامیلم هم در مراسمش موسیقی بگذارد من شرکت نمی کنم.
یادم هست نامزدی خواهرم بود و خانواده همسرش اگرچه مذهبی بودند اما ضبط کوچکی با خودشان آوردند که آهنگ بگذارند. صاحب بدون اینکه کسی متوجه شود نوارها را پنهان کرده بود. هر چه همه گشتند متوجه نشدند که کار کیست؟ آخر مراسم خودش نوارها را آورد و گفت این ها را بگیرید. دیگر هم در این خانه از این چیزها نیارید.
***من خیلی سعی می کردم در کارهایش کنجکاوی نکنم. یک شب منزل مادرم بودم که شهید صنعتکاران تماس گرفت و گفت من امشب نمی آیم. من هم راحت قبول کردم. فردا که آمد دیدم ترکش انگشتش را باز کرده بود و تمام صورت و سینه اش پر از ترکش بود. گفتم چه شده؟! گفت داشتیم با نادعلی (که بعدها ایشان هم به شهادت رسید) و چند نفر دیگر موادی را بررسی می کردیم که ناگهان منفجر شد. در این اتفاق شهید نادعلی هم از ناحیه چشم به شدت مجروح شده بودند.
***برایم تعریف کرده بود: قبل از اینکه وارد سپاه شوم در یک طلا فروشی کار می کردم. اما چون به نظرم درآمدی که از آنجا به دست می آورم شبهه ناک است آن را رها کردم. مادرشان می گفتند: پس اندازی را هم که از آ دوران جمع کرده بود بخشید و گفت نمی خواهم این پول را در زندگی ام خرج کنم.بعد از آن رفته بود بسیج مالک اشتر در محلشان و سپس به همراه دوستانش، شهید ترابیان و شهید قاسمی وارد پادگان امام حسین(ع) شده بودند. که هر سه این شهدا از مربی های تخریب بودند. نمی دانم کارشان به چه صورت بود که زیاد در مناطق جنگی نبودند و گاهی سه روز می رفتند و بر می گشتند. البته زمانی هم که تهران بودند صبح زود از خانه می رفت و آخر شب بر می گشت.....