جملهای که شهید غلامرضا صادق زاده روی حلقه ازدواجش نوشت
غلامرضا و همسرش بلافاصله پس از پایان مراسم عقد به گلزار شهیدان، بهشت زهرا میروند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکمتر میکنند. آنها ایمان و آرمان خود را حتی در حلقههای ازدواج خویش نشان دادند.
آنچه خواهید خواند یادداشت های روزانه «شهید غلامرضا صادق زاده» است که در بخش اول آن علاوه بر یادداشتهای این شهید عزیز، زندگی نامه و وصیت نامه ایشان را نیز منتشر خواهیم کرد.
*زندگینامه
شهید غلامرضا صادق زاده در سال ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد.
در تمام دوران تحصیل از شاگردان خوب کلاس بود. از همین زمان با شرکت در سخنرانیهای مذهبی و مطالعه کتب اسلامی با اسلام بیشتر آشنا شد، تا حدی که به فرایض دینی اهمیت زیادی میداد و نماز و روزه خود را قبل از پا گذاشتن به سن بلوغ آغاز کرد. رفته رفته تقوا و راستگویی جزء خصایل نیک او شد، و اجازه ورود به میدان فرهنگ رژیم شاهنشاهی را از او گرفت.
غلامرضا در اوجگیری نهضت اسلامی مردم ایران پا به پای امت مسلمان در مبارزات علیه رژیم طاغوت و درگیری با مزدوران شاه حضور داشت.
هوش سرشارش به او کمک کرد که پس از کسب دیپلم ریاضی – فیزیک در بهار سال ۱۳۵۸ بلافاصله در دانشگاه صنعتی شریف، در رشته مهندسی کامپیوتر پذیرفته شود.
«غلامرضا صادق زاده» در دانشگاه و در اوج تبلیغات رنگارنگ گروههای وابسته، در کنار دانشجویان مسلمان باقی ماند.
در اردیبهشت سال ۵۹ زمانی که با همت انجمنهای اسلامی دانشگاهها اولین پایههای انقلاب فرهنگی بنا شد، غلامرضا قاطعانه و پیگیر از این حرکت مردمی دفاع کرد و بلافاصله با توجه به رهنمودهای امام امت، به ندای محرومان جامعه پاسخ گفت و به سوی روستاهای گنبد هجرت کرد تا از طریق جهاد سازندگی، دین خویش را به انقلاب و به مردم ادا کند. عشق به مستضعفان و ستمدیدگان آنچنان در غلامرضا شعلهور بود که برای خدمت به آنها لحظهای سر از پا نمیشناخت، به طوری که اغلب روزها قبل از طلوع آفتاب به روستاها میرفت و شبها زمانی به جمع دوستان جهادی بر میگشت که دیگر مردم شهر در خواب بودند.
پس از مدتی به کمک هیئت هفت نفر تقسیم زمین گنبد رفت و به خاطر لیاقت و صداقت و قاطعیتش مسئولیت دبیر «هیئت کشت» به او سپرده شد. در این زمان او به راستی محبوب رنجدیدگان و ستمدیدگان و مورد غضب و خشم فئودالهای آن منطقه بود. آنچنان پر تحرک و خستگی ناپذیر خدمت میکرد که به خوبی مشخص بود هجرت و دوری و زحمات شبانهروزی برای او به قدری لذت بخش است که حاضر نیست آن را با هیچ مسئله دیگری عوض کند، به جز یک چیز آن هم «هجرتی در هجرت» و صعودی دیگر به سوی کمال متعالیتر.
تحمیل جنگ به ملت مظلوم و ستم کشیده ایران، غلامرضا را واداشت تا بین دو جهاد: «جهاد سبز» و «جهاد سرخ» جهاد دوم را انتخاب کند. پس از هفده ماه خدمت خالصانه در جهاد گنبد و روستاهای آن با عدهای دیگر از دوستانش از شمال سبز به جنوب سرخ از آتش و خون شتافت و داوطلبانه وارد گروه تخریب شد.
در ۱۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ به سعادت حضور در محضر مراد و رهبر و امام خویش دست یافت و در همان جا توسط امام عزیز در فضایی ملکوتی و روحانی با همراه و همسرش پیوندی بست که عمر آن کوتاه بود، زیرا خالصانه از مرادشان دعا برای «شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت» را طلبیده بودند.
امام چه زیبا در مورد این گونه جوانان میفرمودند: «هیچ کجای تاریخ جز در یک برهه جوانانی مثل جوانان ما سراغ ندارد.»
غلامرضا اشک ریزان آرزوی شهادت خویش را با امامش در میان گذاشت و امام به او فرمود: «انشاءالله پیروز شوید» غلامرضا و همسرش بلافاصله پس از پایان مراسم عقد به گلزار شهیدان، بهشت زهرا میروند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکمتر میکنند. آنها ایمان و آرمان خود را حتی در حلقههای ازدواج خویش نشان دادند. روی حلقههایی که به هم هدیه کردند، به جای هر نگینی کلمات مقدس و پرمعنای «ایمان، جهاد، شهادت – تنها ره سعادت» حک شده بود.
غلامرضا پس از آموزش تخریب در واحد مهندسی – رزمی ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران به عنوان تخریبچی در جبهههای اهواز مشغول فعالیت شد و در اولین مرحله عملیاتی که با نام طریق القدس و با رمز «یا حسین» در جبهه سوسنگرد بستان انجام گرفت، شرکت نمود. در مدتی که در جبهه فعالیت میکرد به علت داشتن لیاقت، زهد، و مدیریت خیلی خوب در زمینه فرماندهی، مسئولیتهایی را به وی محول کردند که عبارت بودند از:
۱ – فرماندهی واحد تخریب تیپ ۴۶ فجر.
۲ – فرماندهی واحد تخریب لشگر ۵ سپاه پاسداران.
پس از مرحله دوم عملیات بیتالمقدس که ارتش و سپاه مشترکا میخواستند جاده اهواز – خرمشهر را به تصرف در آورند، برای ادامه طرح عملیات و فتح خرمشهر، نیاز شدیدی به پاکسازی میدانهای مین دشمن – که دارای حدود ۳۰ کیلومتر عرض و ۴۰۰ متر طول بود – داشتند. میدان مین زیر آتش دشمن بود و این کار را بسیار مشکل مینمود. یکی از افسران ارتش پس از بازدید از میدان به وسیله چکمههای ضد مین و شناسایی توسط هلیکوپتر در ارتفاع کم، به این نتیجه رسیده بود که واحد تخریب ارتش کلا میدان را به هر طریقی که شده منفجر نماید، در غیر این صورت کار در این میدان خیلی مشکل خواهد بود. این طرح مدت زمان زیادی وقت میبرد و برای سپاه و ارتش میسر نبود. باید راهحل دیگری ارائه میشد تا عملیات بیتالمقدس بدون وقفه ادامه مییافت.
غلامرضا صادق زاده در جلسه مشترک سپاه و ارتش (لشگر ۲۱ حمزه و لشگر ۵ نصر سپاه) درباره پاکسازی این میدان طرحی دادند که همه حاضرین آن را تحسین کرده و امکانات مورد نیاز او را در حد توان در اختیارش گذاشتند. غلامرضا با توکل به خداوند متعال با نیروهای تحت فرمانش وارد عمل شده و در عرض ۳۶ ساعت و بدون دادن تلفات میدان را پاکسازی کرده و زمینه را برای ادامه عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر آماده کرد.
پس از فتح خرمشهر، غلامرضا مسئولیت پاکسازی میادین مین را به عهده گرفت و خرمشهر را از شر مینهای دشمن خلاص کرد. در همین زمان بود که از سوی دوستانش به «نور خرمشهر» ملقب شد.
… و بالاخره در تاریخ ۶/۴/۱۳۶۴ در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم و ۷۲ تن از یاران انقلاب، همزمان با انفجار ۱۲۰٫۰۰۰ چاشنی مین، به آرزوی خویش که پرواز به سوی معبود بود رسید و به ملکوت اعلی پر کشید، به بدنی سوخته و خونین.
تنها چیزی که در پیکر پاک و متلاشی اش به چشم میخورد همان حلقه ازدواجش بود که عبارت حک شده بر آن راه آینده را برای بازماندگان نشان میداد:
ایمان، جهاد، شهادت – تنها ره سعادت.
*وصیتنامه شهید غلامرضا صادق زاده
بسمالله الرحمن الرحیم
توصیههای واجب یک منتظر الشهاده – انشاءالله
فاستجاب لهم ربهم انی لا اضیغ عمل عامل منکم من ذکرا و اثنی بعضکم من بعض الذین هاجروا و اخرجوا من دیارهم و او ذوا فی سبیلی و قاتلوا و قتلوا لا کفرن غنهم سیئاتهم و لادخلنهم جنات تجری من تحتها الانهار ثوابا «من» عندالله و الله عنده حسن الثواب.
سوره آل عمران – آیه ۱۹۵
به نام آنکه شکافنده شب میباشد و از میان تاریکی نور را میآفریند.
توصیهام را به تمام شاهدان حال و آینده تاریخ به آیهای میآغازم که در آن به کسانی که در راه خدا جهاد کنند و کشته شوند وعده بهشت داده شده و آیندهای روشن برای آنان ترسیم شده است. کاش در خود لیاقت چنین مرگی را میدیدم و میدانستم که در راه خدا شهید خواهم شد. میترسم که لایق چنین آزمایش عظیمی نبوده باشم! و این گفته اماممان در گوشم زنگ میزند که «برادران من از موت نترسید مردن حیات است».
توصیه اول و بزرگ من این است که امت اسلامی ما به هیچ وجه دست از اسلام و قرآن و امامان و ولایت فقیه برندارند که همانا عذاب عظیم خداوندی بر آنان واجب خواهد شد. روحانیت پیرو ولایت فقیه را ارج گذارید که در صورت تضعیف این پیروان و مروجان اسلام ضربهای به اسلام خواهد خورد که جبران آن بسیار سخت خواهد بود. از بذل مال و جان در راه دوست حقیقی انسان که همانا «الله» است کوتاهی ننمایید که غفلت موجب پشیمانی ابدی خواهد شد.
رابطه همیشگی خود را با قرآن و خدا قطع نکنید. به شرق و غرب لاقید بمانید که در صورت وابستگی به هر یک تباهی به جامعه روی خواهد آورد. تندروی و کندروی در احکام اسلام را بر خود حرام کنید و بدان گونه روید که امام عزیز، این اسوه اسلام ره میپیماید. سعیتان این باشد که انقلاب اسلامیمان را به انقلاب حضرت مهدی (عج) پیوند دهید و به شعارهای میلیونی خود جامه عمل بپوشانید.
پدر و مادر عزیز! امیدوارم در رفتن من نمونه کامل یک مسلمان معتقد به الله باشید که هیچگاه در اعاده امانت از خود بیتابی نشان نمیدهند.
همسرم نیز بداند و میداند که وظیفه سنگین زینب گونهاش بر دوش اوست که ارادهای همچون کوه میخواهد و عزمی پولادین، تا ادامه راه ناتمام، ولی روشن مرا، با دلیلی همچون امام و همراهی از شهیدان زنده انقلاب، بدهد.
خداوندا! تمامی گناهان مرا که خوب بر آن واقفی و واقفم ببخش و از تو طلب مغفرت میکنم. امیدوارم تا لحظه آخری که در این دار فنی خواهم بود، دو جبهه حق و باطل را به خوبی تفکیک نمایم و ذرهای در ایمانم خلل وارد نیاید.
بیش از این در این مقال و این ذهن کور نگنجد.
غلامرضا صادق زاده
*دست نوشتههای شهید
۲۷/۸/۶۰ - ساعت ۶:۲۰
صبح
بعد از نماز صبح است و ما در اردوگاه مبارزان در اهواز هستیم.
روز گذشته ساعت هفت صبح وارد اهواز شدیم، پس از ۱۸ ساعت مسافرت با قطار خود را با ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران رساندهایم تا ظهر کارهای مقدماتی، مثل پر کردن پرسشنامه و … انجام شود.
اردوگاه مبارزان که قبلا یک دبیرستان بوده و کناره شهر و در محله اعیان نشین بنا شده است اکنون به محل اسکان تبدیل شده است. در یکی از کلاسهای این دبیرستان مستقر شدیم که قبلا بچههای دیگری از شهرهای مختلف به اینجا آمده و رفته بودند. در و دیوار آن حکایت از لحظههای شیرین قبل از عملیات و بعد از آن دارد. خبر از شهادت یاران میدهد. شعارهایی هم بر علیه گروهکهای چپ و منافق را میتوان در بین نوشتهها دید.
عصر ساعت چهار بود که زدیم بیرون و تمام خیابانهای اصلی شهر و مرکز آن را در پی فیلم دوربین زیر پا گذاشتیم، ولی پیدا نشد که نشد. دماغمان سوخت، چون هیچکس از گروه ما فیلم نیاورده است. خلاصه برای خالی نبودن عریضه چرخ دیگری در شهر زدیم و این دفتر یادداشت در همین گردشها زاده شد. سری هم به تلفنخانه زدیم، ولی هر چه کردم شماره حاجی و بابا آزاد نشد. باز هم دماغ ما سوخت.
وقت صبحگاه است.
*به نام آنکه مرا به راه خود هدایت خواهد کرد، زیرا مهربانترین مهربانان است.
۲۷/۸/۶۰- ساعت ۲:۲۰
بعدازظهر
نماز ظهر و عصر را در اردوگاه خواندهام و در محل کتابخانه دبیرستان سابق مشغول نگارش میباشم.
صبح پس از نرمش و صبحانه مرخصی گرفته و برای رفتن به حمام و تلفخانه از محل خارج شدیم. اول به محل باجهها رفته تا در صورت امکان تماسی با تهران داشته باشم و به قولم عمل کنم. حدود یک ساعت و خردهای در دهان تلفن سکه انداختم ولی تهران همچنان اشغال بود و تماس برقرار نشد. میدانم که پشتسرم چه چیزها که نخواهند گفت، ولی بیخیالش … من که اقدام کردم.
رفتیم حمام. پر از سرباز بود. بعد از نیم ساعت ایستادن توی صف، تازه نوبتمان شده بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد. گفتند هواپیماها حمله کردهاند. وقتی اوضاع آرام گرفت فکر کردیم خالی بستهاند، ولی بعد از بیرون آمدن خبر موثق این بود که یک «میگ» را زده بودند و کفاش دم حمام چه کیفی کرده بود. با چه نشاطی تعریف میکرد و میگفت که مردم با هرچه دم دستشان بود به محل سقوط رفتهاند!
بگذریم… برای ناهار به اردوگاه برگشتیم و پس از مدتها توی صف ایستادن ناهار را که مرغپلو بود گرفتیم و خوردیم!
چند گروه تازهوارد آمدهاند که یکی از آنها آشنای بچههاست. اگر بشود، میخواهیم به همراهشان راهی منطقه شویم.
راستی! عجب دیدنی دارد بچههای نیم وجبی با آن صورتهای بیریش و سبیل که قدشان، قد تفنگ است، یک کوله بستهاند و آماده عزیمت به خط مقدم! وقتی در یک ردیف میایستند، قدشان یک متر و نیم بیشتر نشان نمیدهد. عجیب روحیهای! مثل فشفشه میماندند! خداحفظشان کند، یا به قول خودشان شهیدشان کند!
وقت نداریم.
والسلام
*به نام آنکه به ما قوت عنایت میکند تا در جهت او حرکت نماییم.
۲۸/۸/۶۰- ساعت ۶:۴۰ صبح
دیروز روز پرتحرکی بود. ما که برای به دست گرفتن اسلحه و رفتن به سنگرها راهی اهواز شده بودیم، پس از یافتن چند نفر از بچههای گنبد که در گروه جمعآوری مین فعالیت میکردند تصمیم گرفتیم که به دسته آنها ملحق شویم. قرار است تا چند روز دیگر ما را آموزش داده و برای کسب تجربه به منطقه اعزام کنند. نکته جالب اینکه قبل از اعزام شدنم به اهواز، «فهیم» برایم از خوابی گفته بود که من در آن به وسیله مین کشته میشدم؛ تداعی این مسئله برایم شورانگیز است – البته امیدوارم که باقیمانده خواب هم درست تعبیر شود؛ اگر سعادتش را داشته باشیم.
اینجور که معلوم است، باید خیلی پشت جبهه علافی بکشیم تا بتوانیم خدمت لازم را انجام دهیم. دیشب بعد از شام به یک گوشه اردوگاه که آوای نوحه و سینهزنی بلند بود رفتم؛ بهتر بگویم، کشیده شدم. نوحه، نوحه مورد علاقه من بود. بچههای رزمنده با چه شور و شوقی به سینه میکوبیدند و آن را زمزمه میکردند:
این دل تنگم
این دل تنگم
عقدهها دارد
گوئیا میل کربلا دارد
ای خمینیجان
سروری فرما
رهبری فرما
امت ما را
میروم ببینم
میروم ببینم
در کجا دو دست عباسم جدا از بدن دارد
…
بقیهاش یادم نمیآید.
نوحههای دیگری نیز بود که این یکی یادم مانده:
مادر به امر رهبرم
در جبهه میجنگیم
زیرا که آرزوی کربلا
دارد دل تنگم
دارد دل تنگم
مادر حلالم کن
ترک وصالم کن
نمیدانم به چه نحوی شور و حال آن را توصیف کنم.
بعد از اخبار هم، تلویزیون فیلمی از گنبد داشت. فئودالهای آن منطقه را نشان میداد که همگی از مشتریهای ما بودند و بعد از مدتها چشمم به جمال نحسشان روشن شد.
امروز چند تا همکارانم، از جمله «یغمایی» را دیدم که بعد از مدتها خوب سیرم کرد.
طبق گفته رئیس گروه مین، چند روزی باید در اردوگاه پلو بخوریم تا جمعمان تکمیل شود و برای دیدن دوره آماده شویم. امروز هم برای تلفن زدن به تهران تلاش خواهم کرد.
وقت ندارم.
والسلام
*به نام آنکه به ما قوت و قدرت ستایش و شکر نعماتش را اهدا کرده و میکند.
شنبه – ۳۰/۸/۶۰- ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر – نمازخانه
این دو روزه که فرصت نوشتن خاطرات را نداشتم، دلیلش این بود که شب جمعه به دعای کمیل رفته بودم – که شرح آن را خواهم گفت. صبح جمعه هم خوابم برد و برای نماز به نمازخانه نیامدم. دیگر وقت نکردم که دفتر و کاغذهایم را دست بگیرم و به نوشتن بپردازم.
امروز صبح شنبه رفته بودیم صبحگاه، و بعد هم به حمام در خارج اردوگاه که تا ظهر طول کشید. الان خدمت شما هستیم. بگذریم… خودم که راضی شدم؛ نمیدانم چطور؟!
روز پنجشنبه را به امید دعای کمیل شب جمعه، شب کردیم. قرار بود دعا داخل اردوگاه خوانده شود که خبر آمد، آهنگران در حسینیه اعظم اهواز دعا خواهد خواند. بعد از آن شبی که در تلویزیون مراسم عزاداریش و همچنین آن برادری که هیکل درشتی داشت و خیلی گنده گنده سینه میزد دیده بودم، یکی از آرزوهایم، این بود که در اهواز با نجواهایش دعا بخوانم. خلاصه، با شور و شوقی زیاد، به همراه حدود یکصد و پنجاه نفر از بچهها به محل حسینیه رفتیم. پس از مدتی معطلی و نوحه خواندن، معلوم شد که دماغ سوخته شدیم. فرد دیگری به جای آهنگران دعا خواند که باز هم تو حال رفتیم، ولی آرزو به دلمان ماسید. شعرهایی هم از همان شاعر معروف که شعرهای آهنگران را میگوید خواندند که دلم میخواست فهیم اینجا بود و سریعنت برمیداشت تا بعداً میخواندم، ولی چه کنم؟ دیر به سراغ دفتر آمدن باعث شد که همان بیتهای مکررش هم از ذهنم برود. خیلی زیبا بود! آدم را تو حال میبرد.
روضه اول شب هم در وصف حضرت رقیه بود که من از بچگی و از زمان روضهخوانیهای «صابری» به آن علاقه داشتم. بگذریم… جای همگی خالی بود!
شب برگشتیم و تا صبح خوابیدیم. از بیکاری، صبح والیبال را براه کردیم. همه جور آدمی در این تیم پیدا میشد، به خصوص تیپ ورزشکار – البته به غیر از من. همه را بردیم. بعد برای راهپیمایی، رفتیم به سمت محل نماز جمعه، کنار کارون که یک پارک بود. تا آنجا با بچهها – که هر کدام بعد از مدتها پایشان به شهر میرسید – شعار دادیم بر علیه آمریکا؛ اسرائیل و طرح فهد. در شعارها از امام پشتیبانی کردیم. در نماز جمعه یک خطبه کامل را عربی مستفیض شدیم – البته بعدش مجبور شدم تجدید وضو کنم. چرتم برده بود!
راستی یادم رفت! شب جمعه اولین نامهام را برای «فهیم» فرستادم. نمیدانم چرا اول برای او! ولی به هر صورت نوشتم، موضوع رفتن به گروه مینیابی را برایش نگفتم ولی جوری نوشتم که مطمئنم متوجه میشود که یک خبرهایی هست! البته هر کی بشنود فکر میکند که من از قصد این گروه را انتخاب کردم – با اینکه انتخاب نمودم – ولی والله تمام بچههای گنبد به این گروه رفتند و من هم به هر صورت دنبالشان!
نامه فهیم تا امروز روی دستم مانده است. طبق قولی که داده بودم باید وصیتنامهام را نیز برایش میفرستادم که نوشتنش تا امروز صبح طول کشید. یک نکته داشت، و آن اینکه آن را با آیهای شروع کردم که صحبتهایم را در خانه پدری فهیم برای حاجیآقا و بابام و… شروع کرده بودم. دیروز هم نامهای ساده برای بابام نوشتم و اوضاع اینجا را کمی توضیح دادم. موضوع دیگر اینکه با تهران، دکان حاجی تماس گرفتم. خیلی خوشحال بود! بعدش با زور توانستم با دکان بابام هم تماس بگیرم. فکر میکردم با جریاناتی که روز قبل از آمدنم اتفاق افتاده بود، ناگهان فکرهای دیگری به ذهنشان بیاید. البته هیچ خوشم نمیآمد! به بابام هم وقتی گفتم که با حاجی تماس گرفتهام خیلی زود فهمید و سعی کرد به من بفهماند که اصلاً برای آنها مسئلهای نیست که اول به کجا تلفن کردهام. برای اینکه از این مسائل راحت شوم، شماره تلفنی دادم که خودشان با من تماس بگیرند.
در این مدت، کمی وقت کردهام مطالعه کنم. امروز مقداری از صحیفه را خواندم. خیلی خوب بود! امیدوارم مطالعهام ادامه یابد و بتوانم دوره گنبد را که خود غفلتی بود، جبران کنم. خیلی همت میخواهد، و صبر و حوصله زیاد!
امیدوارم این بیکاریها زیاد طول نکشد و ما را برای شرکت در حمله آینده آماده کنند تا شاید به فیضی برسیم.
یه چیز بگویم و تمامش کنم؛ و آن اینکه توی اردوگاه، گروه مین را خیلی تحویل میگیرند و حرف، بالای حرفشان نیست. انگار خبرهایی هست که انشاءالله هست!
وقتم تمام شد.
والسلام