گفتگو با همسر شهید حسین قاسمی
دوست داشتم شوهرم سپاهی باشه
راستش تا آن زمان حتی فکرش را هم نکرده بودم. اما خیلی برایم مهم بود همسرم مومن و سپاهی باشد.
وقتی قدم می گذاری در میدان جنگ یعنی آماده ای برای رزم. کمتر کسانی هستند که ندانند جنگ یعنی چه؟ اما کسانی که راه تخریب را در پیش می گیرند وارد جنگ دیگری می شوند در میدان نبرد. و تخریب حکایت مردانی است که اولین اشتباه آخرین اشتباهشان خواهد بود. چه شیرینند خطاهایی که انسان را به آروزیش می رسانند.
چند سال بعد شاید باور کردنی نباشد که جوانانی در دوره ای می زیستند که در اوج جوانی زندگی شان و عشق شان و شیرین زبانی فرزندانشان را بخشیدند به خدا. شاید ریسک همچین معامله ای بعد ها در حساب و کتاب عقلی آیندگان نیاید. به همین خاطر گفتگو می کنیم با خانواده شهدا تا بر گهایی از زندگی عاشقانه این بندگان خدا در تاریخ بماند به امید آنکه آیندگان درس بگیرند.
سرکار خانم مرضیه قزوینی همسر شهید حسین قاسمی از مربیان تخریب است که از زندگی مشترکش با این شهید می گوید:
شهید حسین قاسمی، از اولین مربیان تخریب
***جد پدری ام محمد تقی روحانی بود و در نجف تحصیل می کرد. ایشان در سفری که به قزوین داشته مریض می شود و همانجا می ماند تا از دنیا می رود. وقتی جد پدری ام فوت می کند پدر بزرگم و برادرش به این علت که مادرشان دوباره قصد سفر به عراق و زندگی در آنجا را می کند عموی آنها سرپرستی شان را قبول می کند و اجازه نمی دهد آنها همراه مادرشان بروند. عموی آنها که تاجر بوده به رامسر آمده و همانجا می ماند.
شهید حسین قاسمی
***پدرم حسن آقا که در رامسر متولد شده بود کشاورزی می کرد و زمین های زیادی داشت اما در اصلاحات ارضی که شاه دستور اجرایش را داد همه زمین هایش از بین رفت. مادرم زهرا خانم هم اصالتا طالقانی بود و پدرشان شیخ محمد حسین تسخیری روحانی بودند. ۵ فرزند هستیم که البته چندتا از فرزندان مادرم در همان بچگی فوت کردند.
مادرم خیلی به پدرم در کارها کمک می کرد. نان را خودش می پخت. سبزی می کاشت. مرغ و خروس داشتیم. زندگی ساده و با صفایی بود.پدرم بسیار حلال و حرام سرش می شد و همسایه ای داشتیم که خیلی مواظب بود گاو و گوسفندش از زمین کسی علف نخورند و معتقد بود. پدرم همیشه می گفت: شیر و ماست را از فلانی بگیرید که لقمه اش حلال است.
شهید قاسمی، ایستاده، نفر چهارم از سمت راست
***موقع پیروزی انقلاب ۱۴ ساله بودم. در شهر ما قبل از پیروزی انقلاب فعالیت هایی برای بیداری مردم انجام می شد. خانواده ما هم از این فعالیت ها مستثنا نبود. برادر ارشدم با حزب جمهوری فعالیت می کرد و اطلاعیه ها را می گرفت و پخش می کرد. ایشان همیشه پدرم را از اخبار سیاسی با خبر می کرد و دائم در سفر بود. یادم هست برادرم تعریف می کرد ما تیپ گالشی (پوششی که برای گله داران بود) می زدیم و اعلامیه ها را در زیر این پوشش پنهان می کردیم. ماموران که ما را می دیدند می گفتند اینا این کاره نیستند، بگذارید بروند.
شهید حسین قاسمی، در بهشت زهرا، سمت چپ تصویر
***خانواده ما در دید ماموران شاه بودند. چون در خانه ما از اول یک جو مذهبی حکمفرما بود. مثلا زمانی که رضا شاه دستور داد که خانم ها نباید چادر سر کنند پدرم اجازه بیرون رفتن از خانه را به مادرم نداده بود و موقع حمام کردن هم که مجبور به ترک خانه می شدند با لباس ها و پوشش های محلی حجاب می کردند.
***در مدرسه فقط من و یکی دیگر از بچه ها روسری داشتیم. یادم هست یک روز معلم من را برد پای تخته و چند سیلی زد به گوشم و می خواست به زور حجابم را بر دارد که من نمی گذاشتم. وقتی دید حریف من نمی شود به بقیه بچه ها گفت: اینو هو کنید و با او دوست نشوید، اینها سرشان شپش دارد. چون موهایشان را شانه نمی کنند روسری سرشان می کنند.
معلم مان باردار بود اما به قدری لباسهای زننده می پوشید که من به عنوان یک دختر چندشم می شد نگاهش کنم. پدرم سر همین بی بند و باری حکومت، دائم می گفت: خدا ریشه تان را بکند! انشاءالله نابود شوید! این حرف ها و اعتراض های ایشان نسبت به حجاب و رعایت نکردن دین توسط حکومت، خواه نا خواه روی ما تاثیر می گذاشت و می فهمیدیم حجاب چیزی است که باید به آن توجه و رعایتش کنیم.
تا پنجم دبستان ناظم ما هر روز دستهای من را ۵ تا چوب می زد چون من رو سری داشتم. این تلخ ترین خاطره من از مدرسه است. اخلاق او طوری بود که هیچ کدام از بچه ها دوستش نداشتند.
در مدرسه اجبار بود که در هر نیمکت یک دختر بنشیند و یک پسر. من می رفتم می چسبیدم به گوشه نیمکت و اصلا با پسر کنار دستی ام حرف نمی زدم و به او هم فهمانده بودم که نباید با من کاری داشته باشد. خیلی جدی بودم.
فرمانده تخریب شهید قاسمی، نفر دوم از سمت چپ
***یکی از معلم ها به پدرم گفته بود تو با بچه هایت چه می کنی که در این سن کم اینقدر سفت و محکم هستند؟ با تمام فشاری که مدرسه روی دخترت می آورد که او را هماهنگ کند اما نمی تواند. سر همین قضیه ساواک روی خانواده ما حساس شده بود. ما رساله امام را هم داشتیم که تا وضع خراب می شد پدرم چاله ای ته باغ می کند و رساله را آنجا پنهان می کرد.
***چند ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که جنگ شروع شد. ما هنوز ساکن رامسر بودیم. من در کلاسهای بسیج عضو شده بودم و آموزش استفاده از سلاح و مسائل عقیدتی را یاد می گرفتیم. خانم برادر شهید قاسمی و خواهرش هم در شهر ما زندگی می کردند. اما خود ایشان و پدر مادرش تهران بودند.
خانم برادر شهید قاسمی مرا در بسیج دیده و به خانواده شوهرش معرفی کرده بود. یک روز عکس حسین آقا را هم آورد من ببینم اما گفتم نه اول با خانواده ام صحبت کنید.
چون سنم کم بود ملاک خاصی برای ازدواجم نداشتم. یعنی راستش تا آن زمان حتی فکرش را هم نکرده بودم. اما خیلی برایم مهم بود همسرم مومن و سپاهی باشد. چون مدتی قبل از این ماجرا کتابی خوانده بودم که خاطرات زندگی همسر یک شهید بود. این کتاب صد صفحه ای خیلی روی من اثر مثبت گذاشت.طوری که از بعد از ظهر که شروع کردم به خواندنش آخر شب که تمام شد خوابیدم. به خودم می گفتم خوشبحال این زن که به نوعی در اجر جنگ و کمک به امام(ره) سهم دارد.
شهید قاسمی در جمع دوستان که با اورکت سبز در تصویر مشخص هستند
سعی می کردم پول تو جیبی ای که پدرم می داد تا با ماشین راه دور مدرسه را بروم، جمع کنم. یک ساعت زودتر از خانه راه می افتادم تا پیاده بروم مدرسه. پول ها که جمع می شد برای کمک به جبهه می دادم. تمام دارایی من آن زمان همین بود اما باز قانعم نمی کرد. دوست داشتم سهم بیشتری داشته باشم.
به مسائل دینی ام توجه زیادی داشتم. نماز جمعه ام ترک نمی شد. صبح جمعه زود بیدار می شدم و تند تند کمک مادرم می کردم که بروم نماز جمعه.
فرمانده تخریب، شهید قاسمی سمت چپ تصویر
***پاییز بود که بالاخره خانواده حسین آقا آمدند خواستگاری. عملیات طریق القدس بود که پسر دایی ام محمد حسین تسخیری تازه شهید شده بود. در جلسه خواستگاری شهید قاسمی بود و خانم برادر و خواهرش. وقتی خواستیم با هم صحبت کنیم ایشان به من گفت: من چیز زیادی ندارم اما دوست دارم زندگی ام برای امام باشد. تنها جمله ای که آن روز از ایشان نظرم را جلب کرد همین بود. ایشان هم بعد از ازدواج به من با شوخی می گفت: آن روز من از همه چهره شما فقط بینی ات را دیدم. همیشه حجابم را تحسین می کرد و می گفت: خیلی خوشم می آید که اینطوری به رعایت حجابت تاکید داری. من بسیار به نگاهم حساس بودم و اصلا با نامحرمی شوخی و مزاح نمی کردم.
آن زمان تصمیم گیری برای ازدواج کردن بیشتر به خواست خانواده بود. من هم که دیدم پدرم از ایشان خوشش آمده و پیگیر کار است تازه دلشوره و دغدغه هایم شروع شد.
شهید قاسمی در دیدار با مقام معظم رهبری که آن زمان رییس جمهور بودند
***نمی دانستم باید قبول کنم یا نه؟ شب جمعه ای تا نزدیک سحر بیدار بودم. متوسل شدم به حضرت زهرا(س) و از خدا خواستم خوابی ببینم که تکلیفم روشن شود. مادرم هم استخاره کرده بود و جوابش این بود که زندگی خوبی است اما سختی و فراز و نشیب زیادی دارد. سختی هاش اجر داره اما زیاده و باید توکل کرد به خدا.
اعمال شب جمعه را انجام دادم و خوابیدم. خواب دیدم در یک مکان تاریکی هستم. موجودی داشت به من نزدیک می شد تا حمله کند. در عالم خواب گفتم: یا حضرت زهرا! کمکم کن. من در این تاریکی چه کنم؟
آنقدر فضا تاریک بود که جلوی پایم را نمی دیدم. ناگهان خانمی با چهره ای پر از نور، آنقدر که نمی توانستم چهره مبارکشان را ببینم آمد نزد من. قدی نحیف و عبایی بر سر داشت. با خودم گفتم: این کیست که می آید؟ فرمود: تو چه کسی را صدا زدی؟ گفتم: حضرت زهرا را. فرمودند خب من هم آمدم. گفتم: یعنی من اینقدر لیاقت داشتم که ایشان بیایند؟! دو متر مانده بود ایشان به من برسند خودم را پرت کردم در بغلشان و گفتم: خانم! خیلی به کمک احتیاج دارم. فرمودند: من هم آمدم کمکت کنم.
ایشان کوهی را در مقابل به من نشان دادند و فرمودند این کوه را می بینی؟ کوه آنقدر شیبش زیاد بود که نمی شد قدم گذاشت. به من گفتند: باید از این کوه بروی بالا. گفتم: اینجا جای دست انداختن نداره، خیلی سخته. فرمودند: باید بروی! کلی چونه زدم و گفتم: نمیشه! اما دوباره فرمودند: تو برو من هم کمکت می کنم. تا آخر قله رفتم. وقتی رسیدم بالا فضای سر سبزی بود. برایم توضیح دادند اینجا کجاست اما هیچی در ذهنم نماند. بعد فرمودند: اینجا دیگر امنیت دارد. گفتم: یعنی دیگر کسی نمی تواند به من آسیب برساند؟ فرمودند: نه، اینجا مکان امنی است.
مربی تخریب، شهید حسین قاسمی در سمت چپ تصویر
وقتی از خواب بلند شدم صدای اذان را شنیدم که می گوید: اشهد ان محمد رسول الله (ص). خدا را شکر کردم که به موقع بیدار شدم چون نماز قضا شدن برای ما حکم یک فاجعه جان سوز را داشت.
پدرم جزء برنامه هر روزه شان بود که سحر از خواب بیدار می شدند، رختخواب را جمع کرده و می رفتند در حیاط وضو می گرفتد، وقتی می رسیدند داخل موقع اذان بود. ایشان ما را صدا می کردند و همه بیدار می شدند. اما جوانهای حالا چند تا ساعت را کوک می کنند، ساعت خودش را می کشد اما باز بیدار نمی شوند. ما با یک صدا بیدار می شدیم.
فرمانده تخریب، شهید قاسمی در سمت راست تصویر
***بالا خره تصمیمم را گرفتم و در ۱۶ سالگی ازدواج کردیم. شهید قاسمی هم ده سال از من بزرگتر بود و ۲۶ سالشان بود. دی ماه سال ۶۰ عقد کردیم و ۳ فروردین سال ۶۱ هم ازدواج کردیم.
مراسم عروسی ما ساده بود بود. من یک لباس معمولی تنم کردم. حتی یادم هست ماشین نداشتیم و من را با آژانس آوردند خانه.
منزل پدر حسین آقا زندگی مان را آغاز کردیم. خانه پدر شوهرم سه راه آذری بود. من با اینکه خیلی از خانواده ام دور شده بودم اما ناراحت نبودم چون روحیه مستقلی داشتم.
***کلاس های عقیدتی زیادی می رفتم و معتقد بودم باید به پدر و مادرم احترام گذاشت. حتی اگر پدر و مادر همسر باشند. سعی می کردم این نگرشم را در خانه پدر شوهرم پیاده کنم. طوری که بعد از شهادت حسین آقا پدرش به من گفت: ما تا حالا فکر می کردیم حسین تو را وادار می کند اینقدر به ما احترام بذاری در حالی که این خواست خودت است.
شهید قاسمی در جمع هم رزمان، نشسته از راست نفر سوم
***حسین مربی تخریب بود. برای همین بیشتر ضرورت داشت در تهران باشد تا مناطق جنگی. اگر جبهه می رفت هم برای سرکشی به مناطق مین گذاری شده بود تا به تخریب چی ها یاد بدهد پاکسازی را چطور شروع کنند. بیماری یرقان هم داشت و هوای گرم و سرد او را از پا می انداخت و خیلی نمی توانست در جنوب بماند.
همیشه به من می گفت: کار من تخریبه، یعنی اولین اشتباه آخرین اشتباه من خواهد بود و تو باید بدونی با چه کسی زندگی می کنی. باید خودت را برای نبود من آماده کنی.
***شهید قاسمی ۵ صبح از خانه می رفت، ۷ شب بر می گشت. هر ۴۰ روز باید تعدادی نیروی تخریب چی اعزام می کردند جبهه. همه وقتش وقف کارش بود. گاهی که می آمد خانه تماس می گرفتند فلان جا بمب گذاشتند و می رفت. چون بعضی از بمب ها کار هر کسی نبود خنثی کردنش. شهید قاسمی جز اولین مربیان تخریب بود. همیشه هم داوطلب بود و با مورد جدیدی که رو به رو می شد نمی گفت خطرناکه و می رفت تا به هر ترتیبی بمب را خنثی کند.
***مادرش می گفت: حسین قبل از ازدواج خیلی عصبانی می شد اما من در زندگی مشترکمان عصبانیت خاصی ندیدم. کلاس های عقیدتی سپاه هم بی تاثیر نبود. با عالمی هم آشنا شده بود که در رفتارش تاثیر گذار بود. وقتی هم که به ندرت عصبانی می شد به من می گفت: آرامشی که در تو می بینم من را آرام می کند. سعی می کردیم در زمان کمی که در کنار هم هستیم از تنش دوری کنیم.
شهید قاسمی، ایستاده نفر وسط
***وضع مالی خوبی نداشتیم اما در همان حد هم آدم دست و دل بازی بود و سعی می کرد با زبان خوش از من تشکر کند و می گفت: دلم می خواست دستم باز تر بود، انشاءالله بعدا جبران کنم. در ۷ سالی که با هم زندگی کردیم فقط یک سفر سه روزه به مشهد رفتیم. یادمه سوغات هم فقط چندتا جانماز آوردیم.
***شهید قاسمی بسیار مهربان بود. یادمه از در که می آمد و خسته بود سرش را می گذاشت روی پای مادرش و تلویزیون می دید. من هیچ وقت در زندگی ام با حسین آقا احساس خستگی نکردم. بعد از خدا عشق به همسرم داشتم.
فرمانده تخریب، شهید حسین قاسمی، نفر دوم از سمت راست
تصویر
شهید قاسمی در جمع دوستان، مقام معظم رهبری در حال اقامه نماز هستند
فرمانده تخریب، شهید حسین قاسمی، نفر اول از راست
آخرین نذر یک تخریبچی
شب آخری که پیش ما بود ، حسابی با بچه ها بازی کرد. زینب را تند تند می بوسید. حساس شدم و پرسیدم چرا این بچه را بیشتر از بقیه می بوسی؟ گفت ...
شهید حسین قاسمی به سال ۱۳۳۴ در تهران متولد شد. ایشان با تشکیل سپاه به این نهاد انقلابی پیوست و با شروع جنگ وارد میدان نبرد شد. شهید قاسمی جهادش را در واحد تخریب آغاز کرده و پس از مدتی فرماندهی واحد تخریب سپاه منطقه ده تهران را عهده دار می شود. ایشان که هم زمان مربی تخریب نیز بود خود نیز به جبهه می رفت و موارد نادری را که در واحد تخریب پیش می آمد خنثی سازی می کرد.
سرانجام این شهید عزیز در ۱۶ بهمن ۱۳۶۷ هنگامی که برای خنثی سازی بمبی به مشهد مقدس می رود در جوار امام هشتمش جواز شهادت را گرفته و به دیدار معبود خویش مفتخر می شود.
***داستان انتخاب اسم بچه ها ماجرای جالبی دارد. حسین آقا هم دوست داشت برای اسم گذاری بچه ها به پدر و مادرش احترام گذاشته و به عهده آنها بگذارد و هم اینکه اسم هایی که مد نظر خودش است روی فرزندانمان باشد.
مادر بزرگش خواهر و برادری داشته که اسمشان فاطمه و محمد علی بود که هر دوشان فوت کرده بودند.حسین آقا چون از از این دو اسم خوشش می آمد از مدتی قبل به مادرش می گفت چرا شما اسم خواهر و برادرت را روی هیچ کدام از بچه هایت نگذاشتی؟ اینقدر این بحث را ادامه داد تا وقتی فرزند اولمان دنیا آمد خانواده ایشان اسم فاطمه را انتخاب کردند و اسم پسرمان را هم گذاشتند محمد علی. اما سر فرزند سوم مادرش از ایشان می پرسد چه اسمی انتخاب کردید ایشان می گویند هنوز هیچی. حسین آقا اسم زینب را دوست داشت اما به روی خودش نمی آورد و هر وقت هم بحث اسم بچه سوممان می شد ایشان بحث را عوض می کرد. تا قبل از به دنیا آمدن اسمی انتخاب نشد اما وقتی بچه به دنیا آمد مادرش گفت می خواهم اسم مادرم که صغری بوده را روی دخترت بگذاری. از طرفی چون بچه عید قربان متولد شده بود مادر من هم می گفت اسمش را بگذارید هاجر. حسین آقا به هر دوشان گفته بود با اجازه مادرهای عزیزم اسم دخترم را می گذارم زینب.
شهید قاسمی، نفر دوم از راست
***دخترهایمان خیلی اسمشان را دوست داشتند. به خصوص وقتی در جلسات مذهبی شرکت می کردیم می شماردند که اسم کدامشان بیشتر برده شده. تولد حضرت زینب(س) رفته بودیم مسجد هر وقت نام مبارک حضرت برده می شد زینب با خوشحالی می گفت اسم من را می گویندها!
***شهید قاسمی وقتی دوستانش به شهادت می رسیدند خیلی ناراحت می شد. دوستی داشت به نام شهید کهن. فردای عروسی مان حسین آقا رفت روزنامه بگیرد که خبر شهادت شهید کهن را دید. بسیار ابراز ناراحتی می کرد.
***شهادت را خیلی دوست داشت. روزهای آخر زندگی خوابهایی دیده بود که برایش مسلم شده بود به زودی شهید می شود. روز آخر کاملا بهش الهام شده بود و این در خداحافظی کردنش کاملا مشهود بود. به جرات می توانم بگویم جانسوز ترین لحظات زندگی مشترکمان همان دقایق آخر بود.
شهید حسین قاسمی، سمت راست تصویر
***در جریان پروژه ای شهید صنعتکاران و شهید ترابیان و شهید قاسمی با هم کار می کردند. یک شب حسین آقا قبل از خواب به پدرش سفارش می کند صبح زود بیدارش کند. پدر ایشان که تا آن سن یکبار هم نمازش قضا نشده بود اتفاقا فردا صبح خواب می ماند .
صبح حسین آقا با هول از خواب بلند شد و با ناراحتی گفت چرا منو بیدار نکردین؟ از بچه ها جا موندم.مادرش صداش می کنه و میگه حسین جان من دیشب خوابی دیدم. تو قسمتت نبود امروز بری مادر! خواب دیدم سیدی نورانی با یک شال سبز آمد و به من سه مرتبه گفت: اجازه بده من حسین را ببرم کربلا، که من هر دفعه گفتم: نه! تا دفعه سوم که با ناراحتی گفتم: آقا اجازه نمی دم. هر کس می خواهد حسین را ببرد باید من را هم با او ببرد. سید با ناراحتی رفت. احتمالا بچه ها امروز اتفاقی برایشان می افتد که قسمت نبود تو بروی.
یکی دوساعت بعد خبر شهادت ترابیان و صنعتکاران را آوردند. شنیدن این خبر به قدری برای همسرم مشکل و دردناک بود که تا مدتها به هم ریخته بود. به مادرش می گوید: چرا اجازه ندادی؟ من خیلی شهادت را دوست داشتم.
حسین آقا خیلی اهل گریه کردن نبود و وقتی خیلی ناراحت بود لبخند را در چهره اش نمی دیدیم که ایشان از آن روز به بعد مدتی توی خودش بود. مثل یک ابر پر از باران بود که شرایط باریدن را نداشت.
شهید حسین قاسمی، نشسته از راست نفر دوم تصویر. شهید ترابیان نیز در تصویر دیده می شود
***پدر شهید صنعتکاران نابینا بود. حسین آقا خیلی به پدر و مادر ایشان ارادت داشت طوری که بعد از شهادتش پدر شهید صنعتکاران گفت: شهید قاسمی برایم مثل یک پسر بود. احساس می کنم پسر دیگری را از دست دادم.
***با اینکه وقت آزادش خیلی کم بود و سر و کارش هم دائم با وسایلی بود که شوخی بردار نبودند اما به خانواده خیلی توجه می کرد. اواخر عمرش روزهای پنجشنبه با اینکه زمان زیادی برای استراحت نداشت اما ۵ نفری سوار موتور می شدیم و بچه ها را می برد پارک تا در فضای باز بازی کنند و خودش از خستگی خوابش می برد.
***بسیار اهل مطالعه بود و یک کتاب را سریع می خواند. گاهی به قدری غرق در کتاب می شد که موقع خوردن غذا باید چند بار صدایش می کردم. به دلیل همین مطالعه ها بود که اگر کسی با نظام مشکل داشت به خوبی می توانست با منطق طرف مقابل را قانع کند. کسانی که در اقوام بودند که طرز فکرشان با شهید قاسمی یکی نبود اما حسین آقا را به خاطر رفتارش خیلی دوست داشتند.
***هر وقت فرصت داشت با بچه ها بازی می کرد. یادمه یکبار محمد پسرمان را گذاشت روی کمرش و سواری اش می داد. محمد از روی بچه گی گفت: بابا اسب من شده. حسین آقا گفت: پسرم آدم به پدرش اینطوری نمی گه بگو تاکسی شده. سر این قضیه کلی خندید. زمانی که در منزل بود سعی می کرد فضا را برای ما شاد کند. در کارهای خانه به من کمک می کرد. تقسیم وظایف کرده بود مثلا گفته بود سه شنبه و جمعه من زودتر میام خانه و مثلا فلان کار خانه بر عهده منه.
فرمانده تخریب سپاه منطقه 10 در جمع همرزمان-نفر اول ایستاده از راست
***از آروزهاش شهید شدن بود. وقتی جنگ تمام شد واقعا فکر می کرد از قافله شهدا جا مانده و خیلی ناراحت بود. می گفت: خدایا من این همه زحمت کشیدم دوست داشتم شهادت را نصیبم کنی. یک بار شنیدم بعد از نماز داره یه حرف هایی می زنه. گفتم: چی داری می گی حسین آقا؟ گفت: فکر می کنم اگر تو رضایت بدی خدا زودتر دعایم را مستجاب کنه. گفتم: آرزوت چیه؟ گفت: دوست داشتم جزو شهدا باشم.خیلی در این رابطه با خدا راز و نیاز می کرد. به من گفت: اگر رضایت بدی شفاعتت را به خاطر زحمت هایی که می کشی می کنم. دوست داشتم به آرزویش برسد اما دوست هم داشتم همیشه کنارم باشد. جمع این دو تا نمی شد.
***وقتی قطع نامه پذیرفته شد ایشان خیلی ناراحت بود. وقتی امام گفتند جام زهر را می نوشم و این بچه ها که در بطن جنگ بودند می دانستند امام این کار را به میل خودشان انجام نمی دهند برایشان خیلی مشکل بود. حسین آقا همه زندگی اش را گذاشته بود وسط و ما از زندگی مان لذت مادی نبردیم. تنها لذت مادی ما یک سفر مشهد بود، همه زندگی ما در خدمت امام بود و ایشان را جلودار خودمان می دانستیم و معتقد بودیم باید همه وجود خودمان را بگذاریم و فرمان بر ولی خدا باشیم و این شعار زندگی ما بود و من در حدود هفت سال زندگی با شهید قاسمی این را به خوبی درک کردم.
شهید حسین قاسمی، نفر دوم از چپ
***خوابی را در اواخر زندگی اش برایم تعریف کرد که: خواب دیدم تعداد زیادی از دوستان شهیدم آمدند به خوابم، به آنها گفتم: خوشبحالتان رفتید و من تنها ماندم. آنها به من گفتند: حسین! چیزی نمانده که تو هم به ما ملحق بشی. تلاشت را بکن. گفتم: من هر چه تلاش کردم نشد، شما بیایید سمت من. آنها که داشتند می آمدند بیدار شدم.
***یکماه مانده بود به شهادتش به من گفت چند روز دیگر یک ماموریت مشهد برای من پیش می آید. سه هفته ای از این موضوع گذشت و آمد گفت از مشهد با من تماس گرفتند کاری پیش آمده که من باید بروم. پرسیدم پس چطور شما از سه هفته قبل می دانستی؟ حسین آقا برگشت رو به من گفت: دنبال این موضوع را نگیر. این معمایی سر بسته شد در زندگی ما.
***شنبه که قرار بود حرکت کند جمعه اش به من گفت: بریم منزل شهدا سر بزنیم. رفتیم منزل شهید ترابیان و شهید صنعتکاران. وقتی از آنجا آمدیم بچه ها خوابیدند اما دیدم ایشان نمی خوابد. گفتم: حسین چت شده؟ گفت: تو برو بخواب اما قبلش بیا چند دقیقه می خواهم صحبت کنم. از من پرسید اگر تو جای همسر شهید صنعتکاران بودی چه می کردی؟ می گفت: همسر شهدا واقعا مظلوم هستند و تنها. گفتم:حالا چه شده اینقدر به فکر همسر شهدا افتادی؟ خوب برای پدر و مادر شهید هم سخته گفت: نه پدر مادرها فرزند دیگری دارند که بتوانند دوری یکیشان را تحمل کنند اما کسانی که تنهای تنها می شوند و آسیب بیشتری می بینند همسر و فرزندان شهید هستند. بعد به من گفت: اگر برای من ماموریت چند وقته پیش بیاید تو چه کار می کنی؟ گفتم: کجا؟ گفت: هنوز مشخص نشده. پرسیدم چند وقت؟ جواب داد آن هم معلوم نیست. خندیدم، گفتم: داری سر کارم می ذاری؟ گفت: اگر مدت طولانی من نباشم چه می کنی؟ گفتم: خوب کارهای تو برای اسلام و امام است من نمی توانم جلوی شما را بگیرم. این وظیفه ای است که اگر ادعای مسلمانی می کنیم باید سختی هایش را هم بپذیریم. یک همسر شهید باید همیشه به خاطر خدا سختی ها را تحمل کند. این حرف را که زدم حسین آقا لبخندی زد و گفت: احساس قشنگی داشتی و به خاطر اندیشه تو من می توانم با خیال راحت تصمیم بگیرم. گفتم: من حرفهایم را زدم حالا تو بگو کجا می خواهی بروی؟ گفت: فعلا نمی گویم.
***وقتی زینب فرزند سوممان را بار دار بودم حسین آقا خیلی دوست داشت بداند جنسیت بچه چیه؟ تا اینکه خواب می بیند ته یک چشمه پاک و زلال یک انگشتری است. انگشتر را که بر می دارد می بیند سه نگین سبز دارد که دو تای کناری نصف نگین وسط هستند. از آن به بعد می گفت نگین ها بچه های من بودند پس احتمالا چون دو نگین نصف وسطی بودن فرزند سوممان دختر است. همانجا هم نذر کرده بود اسمش را بگذارد زینب.
*** شب آخری که پیش ما بود ، حسابی با بچه ها بازی کرد. زینب را تند تند می بوسید. حساس شدم و پرسیدم چرا این بچه را بیشتر از بقیه می بوسی؟ گفت نذر کرده ام امشب زینب را هزار بار ببوسم.
***صبح موقع رفتن وقتی خواست خداحافظی کند شاید این جمله را بیش از ده بار گفت که تو را به خدا می سپارم و بچه ها را به تو. بزرگترین دغدغه اش مسائل اعتقادی بچه ها بود. می گفت: می خواهم اگر در دنیا بین من و بچه هایم جدایی می افتد در آخرت کنار هم باشیم.
***صبح شنبه ، سوار ماشیم شد و رفت. من خیلی ناخودآگاه آمدم وسط خیابان و ماشین را تا جایی که در دیدم بود تماشا کردم. کاکلا ناخودآگاه این کار را کردم.
***به پدر شوهرم خبر دادند که پسرت مجروح شده و بیمارستان است. ایشان زد زیر گریه، گفت: حسین شهید شده الکی نگید مجروح است. کار او با بمب و مواد منفجره بود و اگر بمبی منفجر شود زخمی شدن در کار نیست. شروع کرد به ناله و گریه کردن و با صدای سوزناک ترکی شروع کرد مرثیه خواندن و جو به هم ریخت و همه گریه می کردند.
***وقتی می خواستند شهید قاسمی را دفن کنند اجازه نمی دادند من ایشان را ببینم. به برادر شوهرم گفتم: اگر حسین را نبینم خودم را می کشم، می دانم جنازه اش متلاشی است اما باید همان خاکسترش را ببینم و خداحافظی کنم. پارچه را که کنار زدم فقط موهای پشت سرش سالم بود و …
شهید حسین قاسمی در مراسم تشییع پیکر شهید ترابیان
***بعد از شهادتش تا یک هفته نتوانستم غذا بخورم تا حدی که معده ام خونریزی کرد. نمی توانستم چیزی بخورم. تصور نبودنش برایم غیر ممکن بود. فکر می کردم در حال دیدن کابوس هستم. گیجِ گیج بودم.
روز هفتم شهادتش بود. خواب دیدم یکی در می زند. در را باز کردم دیدم حسین آقاست. بغلش کردم و با خوشحالی گفتم: تو که شهید نشدی به ما دروغ گفتن. نمی دانی چقدر خوشحالم. گفت: من چیزیم نشده هر کاری داشتی به من بگو، من سالمم.
***یادم نمی آید هیچ وقت موقع رفتنش به جبهه یا خانه نیامدنش غر زده و یا بهانه آورده باشم. می دانستم اسلام و امام به ما نیاز دارند. اعتراضی نداشتم و گله از نبودنش نکردم.
پایان
گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری