» » کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی

  کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی
 
 

حلال

تهران- سال 1360

زُهره خیلی خونسرد و آرام مشغول اتوکاری بود. یک دسته لباس را مقابل خود انداخته بود و بی توجّه به سپری شدن زمان، سعی می کرد کارش را به نحو احسن انجام دهد. عزّت خانم به اتاق او سرکی کشید و کمی محو تماشای دخترش شد. بار اوّلش نبود ولی کمی دلش گرفته بود. شاید علتّش این بود که زُهره دختر آخرش بود و با رفتن او، مادر احساس تنهایی بسیار زیادی می کرد. عزّت خانم گفت: مامان جان نمی خوای دست از این اتوکاری برداری و بری یه ذره به خودت برسی؟ نا سلامتی امشب دارند میان خواستگاری شما. یه کم به فکر خودت باش و به کارهای شخصی ات برس. زُهره پاسخ داد: کار خاصی ندارم مامان جان. پنج دقیقه وقت لازم دارم تا لباس عوض کنم. شما هم یه کم خونسرد باش! برای عزّت خانم، این آرامش دخترش ستودنی بود و به او هم قوّت قلب می داد. نگاهی به ساعت انداخت. به نظر می رسید که آن روز عقربه های ساعت قصد جلو رفتن ندارند. خورشید هم خیال غروب کردن نداشت. برادر زُهره که برای خرید کردن به بیرون رفته بود، از راه رسید و چند کیسه سفارشات مادر را توی آشپزخانه قرار داد. او هم، گرفته و پکر به نظر می رسید. دلبستگی این خواهر و برادر توی تمام فامیل زبانزد خاصّ و عامّ بود. با اینکه اکبر را به خوبی میشناختند و به او علاقه و اطمینان مخصوصی داشتند، ولی جدایی زُهره از آنها برایشان بسیار سخت بود. ساعاتی بعد و در اوایل شب که خانواده ی ترابیان از راه رسیدند، منزل عزیزاله خان آراسته بود به صفای ایمان و عطر صداقت. آرامشی وصف ناشدنی در قلب و روح و حرکاتشان ، امید به یک وصلت الهی و مبارک را در دل زنده می کرد. مراسم خواستگاری فارغ بود از هر گونه تجملات. گویی این دو نفر، برای گام گذاشتن در راهی مشترک، از قبل انتخاب شده بودند و این مجلس تنها برای به جای آوردن رسم و رسوم بود. نیم ساعتی از آمدن خانواده ی ترابیان می گذشت و از هر دری سخن به میان آمد به جز خواستگاری و ازدواج. دو خانواده دور هم جمع شده بودند و یادشان افتاده بود که در چند سال گذشته، چقدر رابطه ها کم شده و قبلاً مردم بیشتر با یکدیگر رفت و آمد می کردند و چه وچه. عباّس سرفه ای ته گلویی کرد و با اشاره به مادر فهماند که بهتر است صحبت را کوتاه کند و به اصل مطلب بپردازد. هر دو خانواده سطح مذهبی و فرهنگی مشابهی داشتند و از همه مهم تر، به رسم و رسوم پایبند بودند و هرگز به خود اجازه نمی دادند که نظر شخصی و سلیقه ای خود را به آداب و رسوم تحمیل کنند و این، کار را برای هر دو طرف آسان می کرد. با این که اکبر، تنها بیست سال داشت ولی، تأکید زیادی به آداب و رسوم داشت و قبل از هر کاری سعی می کرد با بررسی آن در احادیث، آیات و روایات، حکم مربوط را پیدا کند و سپس با خیال راحت به آن کار بپردازد. خانواده ی او هم به این اخلاق او واقف بودند و سعی می کردند که خود را با او همسو کنند. اکبر زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز ساده و مختصر بود. ازخانواده ی آنها پدر، مادر و برادرش عباّس و از خانواده ی زهره هم فقط والدین و برادر او حضور داشتند. صمیمیتّی بین آن دو خانواده وجود داشت که باعث شده بود، اکبر احساس راحتی کند. میزبانی، به دور از تجملات بود و این موضوع باعث شده بود تا اکبر احساس راحتی کند. همه می دانستند که اکبر تجمل گرایی را در هیچ کاری نمی پسندد. مامان فخری رو به عزّت خانم: بسم ا... حاج خانم! شما حق مادری داری، دختر بزرگ کرده ای، واسه جگر گوشه ات چه برنامه ای داری؟ عزّت خانم در جواب فخری گفت: والا شما اوّل بفرمایین! ما اوّل از نیتّ شما آگاه بشیم، بعد تصمیم بگیریم، شما که هنوز حرفی نزدین! نصراله خان رشته کلام را در دست گرفت: با اجازه! بله رسما حرفی نزدیم ولی غیر رسمی حاج خانم عرض کرده بودن خدمتتون و واسه همین ما اینجاییم. واسه امر خیر خدمت رسیدیم تا اگه شما و عزیزاله خان اجازه بفرمایید این دخترنورچشمی رو خواستگاری کنیم واسه اکبر آقا. همین! عزیزاله خان به نصراله خان گفت: شما صاحب اختیارید. تصمیم، تصمیم شماست، فرض کنید زُهره دختر شماست و اکبر آقا پسر ماست. هر جوری که واسه دختر خودتون صلاح می دونید واسه زُهره هم در نظر بگیرید. خانواده ی شما برای ما ثابت شده اس. اکبر آقا هم که ماشاءالله پسر خودمه، نه به خاطر این که الآن به خواستگاری زُهره اومدید نه والله! من اکبر آقا رو قلبا دوستش دارم. بعد رو به زُهره کرد و ادامه داد: نظر شما چی یه بابا جون؟ زهره، آرام و مطمئن بود و از تقدیرش، راضی به نظر می رسید. او، این وصلت را آسمانی می پنداشت. از این رو به پدر گفت که اگر ایشان به این وصلت راضی هستند او هم حرفی ندارد. بحث بر سر شرایط ازدواج و مهریه و دیگر مسائل هم به همین منوال گذشت. با توجه به این که اکبر در ابتدای مسیر خود در سپاه آن هم، درست در بحبوبه ی جنگ قرار داشت و آمادگی لازم را برای تشکیل خانواده ی مستقل نداشت، مقرر شد تا یکسال عقد کرده باقی بمانند و سر فرصت به خانه ی خود بروند. در این مدت، درسِ زهره هم تمام می شد. برای تعیین مهریه و زمان دقیق عقد، عبّاس، پیشنهاد غافلگیر کننده و جالب خود را مطرح کرد. او که قبلاً در این مورد فقط با مادر خود صحبت کرده بود با اشاره از او اجازه خواست و مادر، به علامت تأیید سرش را تکان داد. عباس رو به پدر عروس کرد و گفت: عزیزخان اگه اجازه بدین من برای تاریخ عقد پیشنهادی دارم. عزیزاله خان پاسخ داد: بفرما عباّس آقا! عباّس گفت: با توجه به این که من در حال حاضر دبیر سرویس سیاسی روزنامه ی اطلاعات هستم، از طریق صاحب امتیاز روزنامه، آقای دعایی، تماس گرفتم دفتر رهبری با آقای صانعی هماهنگ کردم، وقت گرفتم که ا نشاءالله خطبه ی عقد داداش اکبر رو حضرت امام جاری کنند. برق چشمان اکبر دیدنی بود. آن شب به اندازه ی کافی برایش بزرگ و مهمّ بود و اکنون با شنیدن این خبر، خوشحال یاش دو چندان گشته بود. برای چند لحظه چیزی نمی دید و چیزی نمی شنید. خود را روبروی امام دید در حالی که زهره با چادر سفید عروس در کنارش نشسته بود. دل توی دلش نبود. وصلت با دختر پاک و مطهری مثل زهره از یک طرف و دیدار امام و دادن وکالت خواندن خطبه عقد به ایشان از طرف دیگر، برایش بسیار رؤیایی و دلنشین بود. امام که سرش پایین و توی دفتر و دستک بود آرام سرش را بالا گرفت و به اکبر نگاهی انداخت. اکبر هول شده بود و از ذوق، بغضش گرفته بود. نگاه امام کمی در هم شد. طبق عادت یک ابروی خود را بالا انداخت و با جدیتّ و کمی اخم رو به اکبر خواست حرفی بزند که تکان هایی که عباّس به بازوی اکبر داد او را از فکر و خیال بیرون آورد: اکبر آقا! کجایی داداش؟ عرض کردم حدود یک ماه دیگه. بیا تقویم رو نگاه کن ببین مصادفه با... خوبه؟ اکبر هنوز کاملاً از عالم خیال بیرون نیامده بود. در حسرت این بود که بداند امام چه می خواست به او بگوید! حیران بود و فکرش پیش امام بود. به زحمت افکارش را متمرکز کرد و رو به برادر گفت: خیلی هم خوبه آقا داداش. واقعا ازت ممنونم هنوز شوکه ام و نمی دونم چطوری باید این کار شما رو جبران کنم. قول و قرارها گذاشته شد و اکبر و زهره فقط اجازه خواستند تا چند دقیق های با هم داخل اتاق صحبت کنند. زهره خجالتی و ساکت بود و اکبر هم علیرغم اینکه در تمام شرایط زندگی همواره بسیار شوخ طبع و جسور بود اما در برابر این مسأله سر به زیر به نظر می آمد. صحبت های مالی و زمان ازدواج را مطرح کردند و قرار شد به اطلاع جمع برسانند. در آخر اکبر حرف ماندگاری به زهره زد: راه من انتخاب شده اس و من، هر لحظه منتظر رفتن هستم. توی زندگی، تمام سعی ام را میکنم که در راه درست قدم بردارم و دوست و همسر خوبی باشم. تا آن جایی که فرصت دارم، وظایفم را به درستی انجام میدم. زهره که از خجالت کمی سرخ شده بود به اکبر گفت: منم به شما قول میدم که در کنار شما باشم و در انجام وظایفم کوتاهی نکنم. اکبر گفت: من از شما ممنونم فقط یه خواهشی دارم... این زندگی معلوم نیست چقدر طول بکشه؛ بهش دل نبند! هر لحظه ممکنه توفیق شهادت نصیبم بشه. باید آمادگی رو به رو شدن با این مسأله رو داشته باشی. زهره: برام خیلی سخته اکبر آقا . امیدوارم که همیشه کنار هم بمونیم ولی هر طور که خودش بخواد راضی ام به رضای او. مدّت زیادی طول نکشید که برنامه ها انجام شد و روز موعود فرا رسید. اکبر و زهره به همراه پدر و مادرشان راهی جماران شدند. اکبر بی صبرانه منتظر بود تا امام را ببیند و به کلامش گوش فرا دهد. از اینکه به سمت منزل امام میرفتند، احساس دلنشینی داشتند. با راهنمایی پاسداری که آنجا بود، رفتند به حیاط پشت مسجد جماران. آن روز امام به هشت زوج وقت داده بود و اکبر ترابیان و زهره خسروی نوبت آخر بودند. اکبر سر صحبت را با پاسدار، باز کرد. در حقیقت این کار را انجام داد تا کمی از لحاظ روحی، بر خود مسلطّ شود: ترابیان هستم و برای مراسم عقد اومدم. شما تاحالا خیلی امام رو دیدی؟ پاسدار در جواب گفت: علیک سلام. تبریک می گم آقا ی ترابیان. بله من بارها این سعادت نصیبم شده ولی هربار برام تازگی داره. اکبر از او پرسید: اولین بار که امام رو دیدی چه حسی داشتی؟ پاسدار لبخندی زد و غرق در افکار و خاطراتش شد. از اینکه میخواست تجربه اش را برای کس دیگری تعریف کند، هیجان زده بود. او هم سن و سال اکبر بود و از این جهت، با او احساس راحتی میکرد. بنابراین گفت: اسم من محمده و توی پادگان امام علی (ع)خدمت میکردم. هیچ وقت، از یادم نمی ره اونروز رو که اعلام کردند که آماده بشید برای ملاقات امام. وقتی وارد حسینیه ی جماران شدیم، جا نبود و حسینیه، پرُ پرُ بود. من و عده ی دیگه ای از پاسدارها روفرستادن روی بالکن. من وارد شدن امام رو نتونستم با چشمای خودم ببینم، اما با همه وجودم حس کردمش. اکبر که شوق دیدار در وجودش پرَ می کشید به محمد گفت: حسی که داشتی رو تعریف کن برام. خیلی برام جالبه. خیلی مشتاقم بدونم آدم اون لحظه چه احساسی داره. محمد در پاسخ گفت: یه فرشته من رو از روی زمین بلند کرد! باور کن! اصلاً شوخی نمی کنم ! با ورود امام، خودم از جا بلند نشدم یکی من رو از روی زمین بلندکرد. چه حس عجیبی بود. هنوز هم، هر بار که امام رو می بینم اون حس بهم دست میده. آخه نمیدونی آدم یه دفعه بغضش میگیره، گریه اش می گیره. تا خودت تجربه نکنی نمی فهمی چی می گم. حالا برید داخل! یه نیّت خوب کنید که ایشالا این وصلت به برکت امام مایه ی خوشبختی و آرامش باشه برای هر دوتون. اکنون و با شنیدن این صحبتها، اکبر، بی تا بتر شده و با ورودش به حسینیه، قلبش تند تند میزد. دیدن مراسم زوجهای قبلی، برایشان، جالب وتماشایی بود. هر لحظه که نوبت شان نزدیک تر میشد، هیجانشان هم بیشترمی شد. زهره همیشه امام را از تلویزیون دیده بود و برایش جالب بود که می دید چطور کسانی که پیش امام می روند در مواجهه با شخصیّت امام منقلب شده، گاهی اشک می ریزند و حالشان دست خودشان نیست. لحظه ی موعود فرا رسید و اکبر و زهره روبروی امام و حاج آقا صانعی نشستند. امام وکیل زهره شد و آقای صانعی وکیل اکبر. امام بعد از دعا مشغول خواندن حدیث و خطبه شد و سپس رو به زهره پرسید: دخترم! به من وکالت میدی که شما رو با مهریه ی یک جلد کلام ا... مجید و چهارده عدد سکّه طلا به عقد دائم آقای اکبر ترابیان در بیاورم؟ زهره، غرق در افکار خودش بود و چیزی نمی شنید. نگران آینده نبود و به آن نمی اندیشید، چون از انتخابش مطمئن بود ولی حس و حال آن لحظه، ازخود بیخودش کرده بود. جوّی که آنجا حاکم بود، انقدر برایش تازگی داشت که گوش هایش وزوز میکرد و نمیتوانست افکارش را متمرکز کند. پدرش، با مهربانی شانه اش را تکان داد و زهره به خو د آمد. به چهره ی امام نگریست . امام رو به زهره گفت: دخترم سه بار از شما سؤال کردم ولی اصلاً حواست به من نیست! برای بار چهارم سؤال می کنم آیا وکیلم؟ زهره، از پدر و مادرش اجازه گرفت و با گفتن بله، رضایت خود را برای عقد اعلام کرد. اکبر هم به آقای صانعی وکالت داد و سپس صیغه ی عقد توسط امام جاری شد. در تمام آن لحظات اکبر داشت به افکارش در شب خواستگاری می اندیشید و این که یادش می آمد که در تفکراتش گویی امام می خواسته چیزی به او بگوید که درست در همین اثنی، امام گویی که ذهن اکبر را خوانده باشد رو به او کرد و با مهربانی نگاهش کرد. گویی قلب اکبر، از جای کنده شد . امام مطابق عادت، چهره ی جدی به خود گرفت و یک ابروی خود را بالا انداخت درست همانطور که اکبر تصوّر کرده بود. چشمان اکبر پرُ از اشک شد. بعد امام رو به اکبر و زهره گفت: حالا که به هم حلال هستید با هم بسازیدها!


  20 مهر 1402
  593

  ویژه نامه ها

  لینک دوستان

  نظرسنجی

نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟


  اوقات شرعی

  یاد یاران