هدیه

هدیه     هدیه­ از دوره دبستان با مؤسسه­ ی «در راه حق» قم مکاتبه داشت. وقتی رفت دبیرستان، مطالعات­ اش را زیاد کرد. بیشتر، کتاب­های دینی و اعتقادی می­خواند. از جمله کتاب­هایی که مطالعه می­کرد، آثار شهید مطهری بود. مؤسسه برای آنها سؤال می­فرستاد و امتحان غیابی می­گرفت. حمیدرضا دو دوره از امتحان با نمره خوب قبول شده بود که بسته­ ای به عنوان جایزه برایش فرستادند. گفتم: این چیه؟ گفت:« هدیه از طرف مؤسسه­ ی در راه حقِ قم. » مؤسسه به خاطر موفقیت­ هایش در امتحانات تشویقش کرده بود.     مادرشهید سید
  10 فروردین 1402
  99

  کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی       پادگان جهنمی رودخانه خّروشان بود و این، سرمای هوا را برای کسانی که کنار آن قرارداشتند، تحمّل ناپذیر می کرد. صدایی که از برخورد جریان تنُد آب به سنگ های داخل مسیر رودخانه، بوجود می آمد، همچون موسیقی آرامش بخشی، غم و اندوه اکبر را با ظرافت، تسکین می داد. اکبر ترابیان، ساکت و با وقار، بر روی تخته سنگی سرد و محکم، ایستاده و به افق بی کران خیره شده بود. وزش بادی ملایم، که همچون شانه ای موهایش را به رقصندگی دلفریبی وا می داشت، او را محو گذشت های نه چندان دور کرده بود. غرور بی حدّش اجازه نمی داد تا در کنار
  10 فروردین 1402
  104

  کاکا علی خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده گردان تخریب لشکر33 المهدی (عج) قسمت 19

کاکا علی خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده گردان تخریب لشکر33 المهدی (عج) قسمت 19   کاکاعلی18 آقای رستگار معلم هنرستانش، او را توی خیابان دید که ساکش را روی دوشش انداخته و عازم جبهه است... پرسید: -فرصت باشه علی آغا... اَ کوجا می خِیْ بری* ؟  خندید و گفت: -ما را حلال کن آق معلم! دَریم می ریم دانشگا  -دانشگا!... دیپلم نگرفته؟ -میدونی آغا... می ریم دانشگاهی که امام گفته... منظورم جبهه س... ایچَن سالو خیلی اذیتتون کِردیم ببخشمون آغِی رستگار.  و خم شد دست آقای رستگار را بوسید. اوهم هیکل استخوانی و لاغر علی را بغل کرد، پیشانی اش را بوسید و گفت: - به خدا سپردمت مواظب خودت باش پسرم... پاورقی * اَ
  10 فروردین 1402
  98

  روایت تخریبچی دلاور مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری قسمت 28

روایت تخریبچی دلاور مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری قسمت 28     حکمت الهی  بعد از  12  سال هنوز نمیدانم چگونه این پیوند ایجاد شد فکر میکنم تنها حکمت الهی و عنایت شهدا بود که این حادثه رقم زده شد.  هرچه از دوران زندگی ما میگذرد هم آسایش و هم آرامش بیشتری داریم از روز تولد پسرمان که برایم باور کردنی نبود من مشکلات و سختی های هنگام تولد فرزند در خانواده خودمان را دیده بودم اما زینب هنگام تولد فرزندش روحیه ای آرام و چهره ای نورانی داشت که برای من باور کردنی نبود   زینب: آنهایی که لحظه سخت اتاق عمل پدر و مادری همراهشان نیست می دانند تنهایی یعنی چه، هنگام 
  10 فروردین 1402
  101

  73. احداث مخفیانه جاده

73. احداث مخفیانه جاده     73. احداث مخفیانه جاده انجام عملیات موفق­آمیز فرمانده كل قوا و ثامن الائمه (ع) و چند عملیات کوچک دیگر در سال 1360از سوی رزمندگان اسلام و بیرون راندن دشمنان از برخی مناطق اشغالی این باور را در میان فرماندهان و رزمندگان اسلام قوت می­بخشد که با دست خالی و اتکا به خدای متعال، و با وحدت و یک دلی می­شود بر دشمنان سرتاپا مسلح پیروز شد.  در ادامه سیر صعودی روند اخراج متجاوزین از کشور، عملیات طریق القدس طراحی و به اجرا گذاشته می­شود. هدف این عملیات، آزادسازی سوسنگرد و بستان و تأمین مرزهای بین­المللی بود. تاکتیک
  10 فروردین 1402
  107

  روایت تخریبچی دلاور دفاع مقدس عبد محمد علیپور دشت بزرگ از شهید بهزاد قبادی

روایت تخریبچی دلاور دفاع مقدس عبد محمد علیپور دشت بزرگ از شهید بهزاد قبادی     آشنایی  سال 1361 در کارخانه نساجی  که محل استقرار و آموزش واحد تخریب بود، برای اولین بار بهزاد را دیدم و شیفته او شدم. ظاهری ساده داشت اما بسیار جذاب بود. بعد از مدتی که از آشنایی ما گذشت، روز به روز بیشتر او و توانایی‌هایش را شناختم.  مأموریت‌هایی را که به او سپرده می‌شد، تا انجام نمی‌داد از پا نمی‌نشست. تمام تلاشش را برای تجهیز امکانات واحد تخریب می‌کرد. از طریق روابطی که با بازرگانان و ایرانیان خارج از کشور داشت  و با کمک نماینده‌ی آبادان در مجلس آقای رشیدیان به‌طور مثال قیچی سیم خاردار بر را از کویت
  10 فروردین 1402
  92

  روزی که مدیر را مجبور کردیم

روزی که مدیر را مجبور کردیم     روزی که مدیر را مجبور کردیم دوره ­ای تحصیلات راهنماییش مصادف شده بود با اوایلِ انقلاب. با دوستانش قرار می­گذاشتند بروند تظاهرات. اوایل تو مدرسه بچه­ ها همه اجتماع می­کردند پشت درب مدرسه شعار می­دادند می خواستند درِ مدرسه باز شود تا بروند بیرون و تظاهرات کنند. اما مدیرِ مدرسه بهشان اجازه نمی­داد. یک شب خیلی دیر آمد منزل. من خیلی دلواپس شده بودم. دل­ نگران بودم. احتمال می­دادم که رفته­ اند تظاهرات، اما تأخیرِ زیادش خیلی نگرانم کرده بود. شب که آمد منزل، گفتم: پس چرا این­قدر دیر کردی، حمید جان؟! گفت:« زودتر مدرسه
  3 بهمن 1401
  131

  کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی     انعکاس یک فریاد شب، انعکاس روشنی  از نورِ موفقیتّ را در دل خود جای داده بود. ساعت، حدود یازده نیمه شب بود و این گروه کوچک، برای به انجام رساندن مأموریت خطیرشان، مشتاق و بی قرار بودند. اکبر ترابیان، حسین موسی زاده، به همراه امیر مفتخری آماده می شدند که کار نیمه تمام شب گذشته را به اتمام برسانند. اکبر، از پنجره، نگاهی به بیرون انداخت. مه، همه جا را فرا گرفته بود. بچّه ها این موضوع را به فال نیک گرفتند چون، تاریکیِ شب و وجود مهِ غلیظ، باعث می شد که بتوانند به راحتی از نظرها پنهان شده و کارهایشان را سازماندهی کنند.
  3 بهمن 1401
  162

  کاکا علی خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده گردان تخریب لشکر33 المهدی (عج) قسمت 18

کاکا علی خاطرات شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده گردان تخریب لشکر33 المهدی (عج) قسمت 18     کاکاعلی 17   عبدالعلی در هنرستان، رشته ی برق می خواند و جلال جعفر زادگان رشته ی راه و ساختمان. هر دو تایی آمدند در بسیج اسم نوشتند اما جلال رفت گروه ابوذر که فرمانده اش سید علی شرافت بود و عبدالعلی هم رفت گروه سلمان که فرمانده ش خلیل رستگار بود. داشت دوستی هایی بینشان به وجود می آمد که جنگ شروع شد... جلال در اولین فرصت به هر کلکی بود خودش را رساند جبهه اما عبدالعلی هر کار می کرد او را اعزام نمی کردند ، به هر دری هم که می زد وا نمی شد. اعزام نیرویی ها می گفتند: -سنت کمه، بچه ای، جثه ت کوچیکه، لاغری، جنگه عزیزُم! جنگ که
  3 بهمن 1401
  139

  روایت تخریبچی دلاور مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری قسمت 27

روایت تخریبچی دلاور مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری قسمت 27       زینب وبابا :چهار سالم بود که متوجه شدم پدرم شهید شده اما از شهادت چیزی نمیدانستم در عالم بچگی فقط میدانستم یک چیزی ندارم. بابا بزرگ و مادر بزرگم آنقدر محبتم میکردند که محرومیت را احساس نمیکردم 7 سالگی به مدرسه میرفتم و مزارش سر راه مدرسه ام بود گاهی اتفاقاتی می افتاد که معلم میگفت بچه ها ولی؛ شما باید به مدرسه بیاید مادربزرگ یا پدربزرگم می آمد مدرسه؛ احساس ترحم آنان به من  برایم غیر قابل درک بود. نمی دانستم احساس ترحم است یا احترام  پدربزرگم مرد بزرگی بود خیلی محبتم میکرد اما تفاوت سنی من و ایشان عاملی
  3 بهمن 1401
  154

  ویژه نامه ها

  لینک دوستان

  نظرسنجی

نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟


  اوقات شرعی

  یاد یاران