حکومت قبل از ظهور مرد جوانی مغازه داشت. همیشه میآمد مسجد و نماز را اول وقت و به جماعت میخواند. خیلی به نماز، دعا و قرآن مقیّد بود. مستحبّات را به جا میآورد. اما گرفتار فکر خطرناکی شده بود. عضو بسیج هم نمیشد. چند بار با بچهها بحثش شده بود. میگفت: «ما نباید حکومت تشکیل بدیم. اصلاً نباید قبل از ظهور امام زمان (عج) حکومت تشکیل داد. حضرت خودش باید بیاد و تصمیم بگیره که چه حکومتی باید باشه. » وقتی سید حمیدرضا از جریان با خبر شد، کم کم با او دوست شد. مطالب و دیدگاههای اسلامی را با آرامش و دلیل به او
حلال تهران- سال 1360 زُهره خیلی خونسرد و آرام مشغول اتوکاری بود. یک دسته لباس را مقابل خود انداخته بود و بی توجّه به سپری شدن زمان، سعی می کرد کارش را به نحو احسن انجام دهد. عزّت خانم به اتاق او سرکی کشید و کمی محو تماشای دخترش شد. بار اوّلش نبود ولی کمی دلش گرفته بود. شاید علتّش این بود که زُهره دختر آخرش بود و با رفتن او، مادر احساس تنهایی بسیار زیادی می کرد. عزّت خانم گفت: مامان جان نمی خوای دست از این اتوکاری برداری و بری یه ذره به خودت برسی؟ نا سلامتی امشب دارند میان خواستگاری شما. یه کم به فکر خودت باش و به
کاکاعلی24 مدتی گذشت و رفتند جهرم برا مرخصی همان سال هایی بود که بازار بمب گذاری و ترور توسط منافقین خیلی داغ بود یک روز جمعه، قبل از شروع نماز، بچه های حفاظت اطلاعات، در مصلای جمعه ی جهرم به یک بسته مشکوک شدند و دیدند که توی آن بسته یک دیزی هست، یک دیزی بزرگ. مطمئن شدند که بمب است. سراغ هر که رفتند که خنثایش کند جراتش را نداشت. آن روزها متخصص بمب به این راحتی ها پیدا نمی شد بعضی ها گفتند که " فقط میتونیم منفجرش کنیم." خبر دادند که آقای ناظم پور از جبهه آمده. به او که اطلاع دادند مثل عقاب خودش را رساند.
بهادر...کاکا...چیزی...نیست پایین تپه محل استقرار گردان، مشغول ساخت سنگر بودم که تویوتای فرمانده گردان کنار دستم ایستاد. آقای عالیکار، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: مهدوی بپر بالا! گفتم: کجا حاجی؟ گفت: باید بریم دیدگاه گیسکه، فرمانده لشکر برای توجیه آنجاست. آقا ولی ]شهید نوری[ پشت فرمان بود]شهید[ جعفر عباسی و ]شهید[ باقر رشیدی هم پشت تویوتا نشسته بودند و از سرما یک پتو روی خودشان کشیده بودند.من هم پریدم بالا و پس از حال و احوال کنار آنها نشستم. وقتی رسیدیم نزدیک تپه، کنار جاده هشت یا نه تا تیوتا پارک شده بود. جعفر
79. گروه نجات باران زیادی باریده بود و تمامی دشت صاف و هموار جفیر، به دریایی از گل و لای تبدیل شده و تمام مقرها و مواضع و مراکز تجمع را آب گرفته بود. بعضی جاها که منطقه پستتر بود، آب به حدی بالا آمده بود که فقط با قایق میشد بین سنگرها تردد کرد. هیچ کس دل خوشی از این باران نداشت. تمام وسایلمان گلی شده بود و همه سرما خورده بودند. در جادههای فرعی، که از جاده اصلی به مقرها منشعب میشد، تعداد کثیری ماشین سبک و سنگین در گل فرو رفته بود و همه در تلاش بودند که زودتر ماشینهای خود را از گل در بیاورند. وضع آن قدر آشفته و به
تخریبچی تخریبچی نخست بر نفس خود، کنترل دارد. تخریب در تمام دنیا وجود دارد ولی در دفاع مقدس ما حکایت چیزی دیگر است و یک تخریبچی بایستی یک ویژگیهای شخصیتی داشتهباشد. تخریبچیها در جهان باید خلاقیت، سرعتعمل در کمترین زمان و جرأت ریسک داشته و شجاع باشند. رزمندگان ما علاوه بر اینها باید ویژگیهای دیگری نیز داشتهباشند؛ مثل اطاعتپذیری از رهبری، ولایت و نگاه جهادی و دینی به همهی موضوعات. مانند علی عاصمی، بهزاد قبادی، مصطفی بهادری، علیرضا خیاط ویس رحیم بردبار، حسین کربلایی و علی ناظمپور و دیگر شهدای
حمیدرضا دستم را گرفت تو بسیج، کارمان زیاد بود. شبها تا صبح یا تو بسیج بودیم، یا تو خیابانها گشت میزدیم. این موضوع باعث شده بود که من خیلی به درس توجّه نداشته باشم. اما سید حمیدرضا از درسش غافل نبود. از فرصتهایی که گیر میآورد، برای خواندنِ درس و انجام تکالیفش استفاده میکرد. حافظهی خوبی داشت. یک روز گفت:« به درس خیلی توجه نداریها!» گفتم: وقت نمیشه. تازه الآن ما داریم خدمت میکنیم. درس فعلاً احتیاج نیست. گفت:« هر چیزی جای خودش. وظیفهی ما درس خوندنه. هم باید خوب درس بخونیم، هم خوب به
حرام تهران- سال 1360 اکبر، در حالیکه زیر بغل عباّس را گرفته بود، او را به کنار خیابان آورد. عباّس از درد به خود می پیچید و پهلویش را با دست چسبیده بود. خم و راست می شد و ناله می کرد. با نزدیک شدن یک تاکسی، اکبر دست بلند کرد و تاکسی را نگه داشت سپس کمک کرد تا داداش عباّس سوار شود و خود، کنارش، روی صندلی نشست. اکبر از راننده خواست تا آنها را به یک بیمارستان برساند. دستش را روی شانه ی برادر گذاشته بود تا عباّس با این کار احساس دلگرمی کرده و درد را راحتتر تحمل کند. پیشانی عباّس عرق کرده بود و کم کم داشت از حال می رفت.
کاکاعلی23 کنار رودخانه ی نیسان حوالی امامزاده عباس زیر باران نم نم، بچه ها داشتند مین خنثی می کردند که یک دفعه صدای انفجار آمد. بچه ها خودشان را سریع رساندند. حمید اسدیان بود که پایش رفته بود روی مین واکسی. فورا برانکار آوردند و او را از میدان مین خارج کرده و تند تند خود را لب رودخانه رسانده و پریدند توی قایق. پارو که نداشتند، با دست شروع کردند به پارو زدن و حمید را به آن ور آب رساندند. آن ور آب لندرور منتظر بود. حمید را خواباندند کف لندرور و حرکت کردند. داشت مرتب از بدنش خون می رفت. چفیه ای را محکم بالای زانویش بستند و پا را
یک...دو...سه... صبح روز 4 اسفند سال 63 ، به اتفاق حاج نبی فرمانده لشکر، حاج رسول استوار معاون عملیات، مجتبی مینایی فرد معاون اطلاعات، ]شهید[ غلامرضا کرامت فرمانده ادوات، ]شهید[ حاج مهدی زارع [1]فرمانده گردان امام حسین(ع) و بهادر سلیمانی فرمانده گردان حضرت فاطمه (سلام الله علیه) جهت اولین توجیه عملیاتی نسبت به منطقه عملیات، به سمت ارتفاعات گیسکه حرکت کردیم. چون صبح خورشید موافق ما و در چشم عراقی ها بود، این توجیه باید صبح انجام می شد. و قرار بود تمام یگان ها همان روز صبح کار شناسایی را انجام دهند. سنگر دیدگاه روی ارتفاع