هدیه از دوره دبستان با مؤسسه ی «در راه حق» قم مکاتبه داشت. وقتی رفت دبیرستان، مطالعات اش را زیاد کرد. بیشتر، کتابهای دینی و اعتقادی میخواند. از جمله کتابهایی که مطالعه میکرد، آثار شهید مطهری بود. مؤسسه برای آنها سؤال میفرستاد و امتحان غیابی میگرفت. حمیدرضا دو دوره از امتحان با نمره خوب قبول شده بود که بسته ای به عنوان جایزه برایش فرستادند. گفتم: این چیه؟ گفت:« هدیه از طرف مؤسسه ی در راه حقِ قم. » مؤسسه به خاطر موفقیت هایش در امتحانات تشویقش کرده بود. مادرشهید سید
پادگان جهنمی رودخانه خّروشان بود و این، سرمای هوا را برای کسانی که کنار آن قرارداشتند، تحمّل ناپذیر می کرد. صدایی که از برخورد جریان تنُد آب به سنگ های داخل مسیر رودخانه، بوجود می آمد، همچون موسیقی آرامش بخشی، غم و اندوه اکبر را با ظرافت، تسکین می داد. اکبر ترابیان، ساکت و با وقار، بر روی تخته سنگی سرد و محکم، ایستاده و به افق بی کران خیره شده بود. وزش بادی ملایم، که همچون شانه ای موهایش را به رقصندگی دلفریبی وا می داشت، او را محو گذشت های نه چندان دور کرده بود. غرور بی حدّش اجازه نمی داد تا در کنار
کاکاعلی18 آقای رستگار معلم هنرستانش، او را توی خیابان دید که ساکش را روی دوشش انداخته و عازم جبهه است... پرسید: -فرصت باشه علی آغا... اَ کوجا می خِیْ بری* ؟ خندید و گفت: -ما را حلال کن آق معلم! دَریم می ریم دانشگا -دانشگا!... دیپلم نگرفته؟ -میدونی آغا... می ریم دانشگاهی که امام گفته... منظورم جبهه س... ایچَن سالو خیلی اذیتتون کِردیم ببخشمون آغِی رستگار. و خم شد دست آقای رستگار را بوسید. اوهم هیکل استخوانی و لاغر علی را بغل کرد، پیشانی اش را بوسید و گفت: - به خدا سپردمت مواظب خودت باش پسرم... پاورقی * اَ
حکمت الهی بعد از 12 سال هنوز نمیدانم چگونه این پیوند ایجاد شد فکر میکنم تنها حکمت الهی و عنایت شهدا بود که این حادثه رقم زده شد. هرچه از دوران زندگی ما میگذرد هم آسایش و هم آرامش بیشتری داریم از روز تولد پسرمان که برایم باور کردنی نبود من مشکلات و سختی های هنگام تولد فرزند در خانواده خودمان را دیده بودم اما زینب هنگام تولد فرزندش روحیه ای آرام و چهره ای نورانی داشت که برای من باور کردنی نبود زینب: آنهایی که لحظه سخت اتاق عمل پدر و مادری همراهشان نیست می دانند تنهایی یعنی چه، هنگام
73. احداث مخفیانه جاده انجام عملیات موفقآمیز فرمانده كل قوا و ثامن الائمه (ع) و چند عملیات کوچک دیگر در سال 1360از سوی رزمندگان اسلام و بیرون راندن دشمنان از برخی مناطق اشغالی این باور را در میان فرماندهان و رزمندگان اسلام قوت میبخشد که با دست خالی و اتکا به خدای متعال، و با وحدت و یک دلی میشود بر دشمنان سرتاپا مسلح پیروز شد. در ادامه سیر صعودی روند اخراج متجاوزین از کشور، عملیات طریق القدس طراحی و به اجرا گذاشته میشود. هدف این عملیات، آزادسازی سوسنگرد و بستان و تأمین مرزهای بینالمللی بود. تاکتیک
آشنایی سال 1361 در کارخانه نساجی که محل استقرار و آموزش واحد تخریب بود، برای اولین بار بهزاد را دیدم و شیفته او شدم. ظاهری ساده داشت اما بسیار جذاب بود. بعد از مدتی که از آشنایی ما گذشت، روز به روز بیشتر او و تواناییهایش را شناختم. مأموریتهایی را که به او سپرده میشد، تا انجام نمیداد از پا نمینشست. تمام تلاشش را برای تجهیز امکانات واحد تخریب میکرد. از طریق روابطی که با بازرگانان و ایرانیان خارج از کشور داشت و با کمک نمایندهی آبادان در مجلس آقای رشیدیان بهطور مثال قیچی سیم خاردار بر را از کویت
روزی که مدیر را مجبور کردیم دوره ای تحصیلات راهنماییش مصادف شده بود با اوایلِ انقلاب. با دوستانش قرار میگذاشتند بروند تظاهرات. اوایل تو مدرسه بچه ها همه اجتماع میکردند پشت درب مدرسه شعار میدادند می خواستند درِ مدرسه باز شود تا بروند بیرون و تظاهرات کنند. اما مدیرِ مدرسه بهشان اجازه نمیداد. یک شب خیلی دیر آمد منزل. من خیلی دلواپس شده بودم. دل نگران بودم. احتمال میدادم که رفته اند تظاهرات، اما تأخیرِ زیادش خیلی نگرانم کرده بود. شب که آمد منزل، گفتم: پس چرا اینقدر دیر کردی، حمید جان؟! گفت:« زودتر مدرسه
انعکاس یک فریاد شب، انعکاس روشنی از نورِ موفقیتّ را در دل خود جای داده بود. ساعت، حدود یازده نیمه شب بود و این گروه کوچک، برای به انجام رساندن مأموریت خطیرشان، مشتاق و بی قرار بودند. اکبر ترابیان، حسین موسی زاده، به همراه امیر مفتخری آماده می شدند که کار نیمه تمام شب گذشته را به اتمام برسانند. اکبر، از پنجره، نگاهی به بیرون انداخت. مه، همه جا را فرا گرفته بود. بچّه ها این موضوع را به فال نیک گرفتند چون، تاریکیِ شب و وجود مهِ غلیظ، باعث می شد که بتوانند به راحتی از نظرها پنهان شده و کارهایشان را سازماندهی کنند.
کاکاعلی 17 عبدالعلی در هنرستان، رشته ی برق می خواند و جلال جعفر زادگان رشته ی راه و ساختمان. هر دو تایی آمدند در بسیج اسم نوشتند اما جلال رفت گروه ابوذر که فرمانده اش سید علی شرافت بود و عبدالعلی هم رفت گروه سلمان که فرمانده ش خلیل رستگار بود. داشت دوستی هایی بینشان به وجود می آمد که جنگ شروع شد... جلال در اولین فرصت به هر کلکی بود خودش را رساند جبهه اما عبدالعلی هر کار می کرد او را اعزام نمی کردند ، به هر دری هم که می زد وا نمی شد. اعزام نیرویی ها می گفتند: -سنت کمه، بچه ای، جثه ت کوچیکه، لاغری، جنگه عزیزُم! جنگ که
زینب وبابا :چهار سالم بود که متوجه شدم پدرم شهید شده اما از شهادت چیزی نمیدانستم در عالم بچگی فقط میدانستم یک چیزی ندارم. بابا بزرگ و مادر بزرگم آنقدر محبتم میکردند که محرومیت را احساس نمیکردم 7 سالگی به مدرسه میرفتم و مزارش سر راه مدرسه ام بود گاهی اتفاقاتی می افتاد که معلم میگفت بچه ها ولی؛ شما باید به مدرسه بیاید مادربزرگ یا پدربزرگم می آمد مدرسه؛ احساس ترحم آنان به من برایم غیر قابل درک بود. نمی دانستم احساس ترحم است یا احترام پدربزرگم مرد بزرگی بود خیلی محبتم میکرد اما تفاوت سنی من و ایشان عاملی