مرد جوانی مغازه داشت. همیشه میآمد مسجد و نماز را اول وقت و به جماعت میخواند. خیلی به نماز، دعا و قرآن مقیّد بود. مستحبّات را به جا میآورد. اما گرفتار فکر خطرناکی شده بود. عضو بسیج هم نمیشد. چند بار با بچهها بحثش شده بود. میگفت: «ما نباید حکومت تشکیل بدیم. اصلاً نباید قبل از ظهور امام زمان (عج) حکومت تشکیل داد. حضرت خودش باید بیاد و تصمیم بگیره که چه حکومتی باید باشه. »
وقتی سید حمیدرضا از جریان با خبر شد، کم کم با او دوست شد. مطالب و دیدگاههای اسلامی را با آرامش و دلیل به او فهماند. بعد از مدتی، آن جوان چنان تحت تأثیرِ دلایل و صحبتهای سید حمیدرضا قرار گرفت که آمد عضو بسیج شد و از آن فکرِ خطرناکی که تمام وجودش را گرفته بود، کاملاً دور شد.
مدتی بعد پسر دیگری را شناختیم که اهل نماز و مسجد نبود. سید حمید رضا با او هم دوست شد. به مرور او را جذب مسجد کرد. مدتی بعد آن پسر چنان به مسائل دینی و نماز معتقد شد که قابل وصف نیست. از نماز خوانهای پَروپا قُرصِ مسجد شد. حتی گاهی دنبال ما میآمد تا ما از مسجد و نمازِ اول وقت عقب نمانیم.
نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟