تو بسیج، کارمان زیاد بود. شبها تا صبح یا تو بسیج بودیم، یا تو خیابانها گشت میزدیم. این موضوع باعث شده بود که من خیلی به درس توجّه نداشته باشم. اما سید حمیدرضا از درسش غافل نبود. از فرصتهایی که گیر میآورد، برای خواندنِ درس و انجام تکالیفش استفاده میکرد. حافظهی خوبی داشت.
یک روز گفت:« به درس خیلی توجه نداریها!»
گفتم: وقت نمیشه. تازه الآن ما داریم خدمت میکنیم. درس فعلاً احتیاج نیست.
گفت:« هر چیزی جای خودش. وظیفهی ما درس خوندنه. هم باید خوب درس بخونیم، هم خوب به انقلاب خدمت کنیم. »
بعد، برنامه ریزی کرد تا با هم درس بخوانیم. گاهی او میآمد خانهی ما. گاهی من میرفتم خانهی آنها. یک وقت هم تو مسجد مینشستیم و درس میخواندیم. از بعضی درسها عقب افتاده بودم. آنقدر با من تمرین کرد، تا جبران شد.
نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟