من و حمیدرضا هم سن بودیم. به خاطر نسبت ِفامیلی همدیگر را زیاد میدیدیم. از چهار، پنج سالگی هم بازی بودیم. من از همان بچگی او را الگوی خودم قرار دادم.
تابستان که میشد، گاهی میرفتم خانه شان. با هم بازی میکردیم و تو استخرِ باغ شنا میکردیم. سیزده، چهارده ساله بودیم که من تصمیم گرفتم روزه بگیرم. ماه رمضان بود. من و حمید و برادر کوچکم حسین، تو حیاط دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. یادم رفت که روزه ام. یک ظرفِ پر از کشمش تو حیاط بود. رفتم سر وقت کشمشها و چند تا از آنها را خوردم. دوباره شروع کردم به دویدن. ناگهان یادم افتاد که روزه بودم. حسابی حالم گرفته شد. ناراحت ایستادم. حمیدرضا گفت:« یکهو چت شد؟چرا ایستادی؟ »
گفتم: من روزه بودم. حواسم نبود، کشمش خوردم. روزه ام باطل شد!
خیلی ناراحت شدم. دوست نداشتم روزه ام باطل شود. دفعه ی اول بود که روزه میگرفتم. حمیدرضا آمد جلو و گفت:« موقعی که داشتی کشمش میخوردی، یادت بود که روزه ی؟ »
گفتم: نه. الآن یادم اومد.
گفت:«چون عمداً نمیخواستی روزهات رو بخوری، روزه ات درسته. باطل نشده. خیالت راحت باشه. »
از حرف حمیدرضا خوشحال شده و روزه ام را تا غروب نگه داشتم. حمیدرضا از همان بچه گی عقلش بزرگتر از خودش بود.
نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟