یک بار با هواپیما از شیراز میرفتم به تهران برای درمان، با کسی که کنارم نشسته بود، هم صحبت شدم. فهمیدم شهید رضازاده را میشناسد. گفت:« ما دوران بچگی با هم دوست بودیم. »
این بهانهای شد تا در خصوص او بیشتر صحبت کنیم و درس بگیریم. گفتم: از شهید رضازاده چی یادته؟
گفت:« ما آن موقع خیلی کم سن و سال بودیم. با هم دوست بودیم و بازی میکردیم. همهمان بچه بودیم، اما او چیز دیگهای بود. همیشه احساس میکردیم که او بزرگتر از ماست. در همان عالم بچگی نقش رهبر ما را داشت. ما به فکر بازیگوشی بودیم، اما او اینطور نبود. خیلی با وقار بود. احساس نمیکردیم که بچه است.»
بعد رفت تو فکر و گفت:« یادش به خیر رفیق خوبی بود.»
نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟