» » جانباز پر افتخار تخریبجی جعفر جهروتی زاده

  جانباز پر افتخار تخریبجی جعفر جهروتی زاده

 



جعفر جهروتی¬زاده

از خستگی نمی¬توانستم غذا بخورم

ورود فامیل بی¬نماز ممنوع

برق، سرنوشتم را تعیین کرد

همه به فساد تشویق می¬شدند

من و تقی رستگار از کودکی با هم بزرگ شدیم

یک سیلی مرا چسباند به انقلاب

روزی که دستگیرم کردند

هم عکس چاپ می¬کردیم، هم بمب می¬ساختیم

عید فطر، فاتحه¬ای بر طاغوت

انتقام از یک جنایتکار

این¬جا مهدیه، نبض انقلاب

اگر امام فردا نیاد/ سه‌راهی‌ها از قم میاد

تصرف پادگان عشرت¬آباد و نقش منافقین









ما مستضعف بودیم، پدر و مادرم با استضعاف دست و پنجه نرم می¬کردند تا ما با عزت بزرگ شویم.

مادرم خانه¬دار بود. علاوه بر کارهای خانه، قالی هم می¬بافت. بیشتر وقت¬ها نان¬مان را خودش در خانه می¬پخت. او و پدرم سواد نداشتند.

پدرم خانه را از پدرش به ارث برده بود. خشت و گلی بود؛ در خیابان آذرِ قم، محله شاهزاده حمزه. بافت قدیمی داشت. آن¬موقع قم خیلی وسیع نبود. بیشتر جاهایی که الان جزو شهر است، زمین کشاورزی بود. یک خیابان اصلی داشت به¬ نام آذر، که الان طالقانی است و خیابان چهارمردان، که الان انقلاب است.

پدرم کشاورزی می¬کرد. امورات زندگی¬ را با نان کارگری اداره می¬کرد. خودش زمین نداشت، برای دیگران کار می¬کرد؛ گندم می¬کاشت، سبزی¬کاری می¬کرد. یک وقت¬ در باغ انار و انجیر کار می¬کرد. خلاصه هرجا پا می¬داد، کارهای مختلف کشاورزی می¬کرد تا چرخ زندگی را بچرخاند؛ آن هم نه با سفره¬ها و غذاهای آن¬چنانی!

ظهرها می¬رفت بیابان، شب¬ها دیر می¬آمد خانه. بعضی وقت¬ها که آب¬گیری داشت و آب به زمین می¬داد، پنج، شش شب اصلاً نمی¬آمد.

قبل از اذان صبح بلند می¬شد، نماز شبش را می¬خواند. قبل از اذان، صبحانه¬اش را می¬خورد. به محض این که اذان می-گفتند، نماز صبحش را می¬خواند و راهی بیابان می¬شد. غروب که از بیابان و زمین¬های کشاورزی برمی¬گشت، شروع می¬کرد به کار در خانه.

این شد که همه دست به دست هم ¬دادیم تا چرخ زندگی را بچرخانیم. من و برادرم در همان دورانی که به مدرسه می-رفتیم- از سوم ابتدایی به بعد- کار کردیم.

o

فرزند اول خانواده، یک خواهر بود؛ که قبل از فوت پدر و مادرم از دنیا رفت. فرزند دوم؛ برادر بزرگم علی . حدود دو سال و نیم از من بزرگتر بود. بعد، من هستم؛ جعفر. بعد، خواهر دیگرم که الآن در قم زندگی می¬کند. بعد، برادرم محسن  که در عملیات والفجر یک، کنار خودم به شهادت رسید. بعد، یک خواهر و یک برادر که اسمش عبدالله است.

محیط، خیلی خراب بود. هرچند- در مجموع- قم بهتر از تهران و جاهای دیگر بود، با این حال نوجوان¬ها در معرض خطر مواد مخدر و فسادهای دیگر بودند. لذا پدرم روی ما خیلی کنترل داشت. اجازه نمی¬داد بی¬کار بمانیم. سوم ابتدایی که بودم، صبح تا ظهر می¬رفتم مدرسه، ظهر می¬آمدم خانه. بعد از ظهر می¬رفتم کوزه¬گری؛ تا ساعت هفت و هشت شب. استاد کوزه¬گر رمقم را می¬کشید. وقتی می¬رسیدم خانه، مادرم می¬گفت: «برو بشین شامت رو بیارم.»

می¬گفتم: مادر، اصلاً حرف شام رو نزن.

به قدری خسته بودم که تا چشمم به غذا می¬افتاد، حالم به هم می¬خورد. تازه در آن وضعیت باید می¬نشستم، مشق¬هایم را می¬نوشتم.

معلمی داشتیم به نام آقای ارسطو. کافی بود کسی مشقش را ننویسد؛ کتک وحشتناکی می¬زد.

o

سحرها پدرم کل اعضای خانواده را بیدار می¬کرد برای نماز صبح. نسبت به نماز خیلی مقید بود. اگر یک مهمان می¬آمد خانه و صبح بلند نمی¬شد نمازش را بخواند، دفعه¬ی بعد او را به خانه راه نمی¬داد؛ اگرچه نزدیک¬ترین فامیل بود!

وقتی می¬خواست ما را صدا کند، یک¬بار صدا می¬زد، چیزی نمی¬گفت. بار دوم هم صدا می¬زد و چیزی نمی¬گفت. اما امان از بار سوم. اگر بلند نمی¬شدیم، هر چه دم دستش بود، می¬آمد به طرف¬مان. مادرم تا می¬شنید، می¬آمد جلو برای میانجی¬گری: «بابا، حالا بلند می¬شه، خسته است...»

من فقط تا صدا زدن دوم جرأت می¬کردم خودم را بزنم به خواب. به سومین بار که می¬رسید، مثل فنر می¬پریدم تو حیاط؛ وسط برف¬ها. خوب، خسته بودم؛ به قدری که چشم¬هایم باز نمی¬شد.

زمستان¬ها از خواب بلند شدن، خیلی زور داشت. یک متر برف تو حیاط می¬نشست. حوضی که با آبش باید وضو می¬گرفتم، یخ می¬بست. یک آجر برمی¬داشتم، یخ را می¬شکستم و وضو می¬گرفتم. 

o

با هر سختی بود، درس را ادامه دادم. از کودکی به کار برق علاقه داشتم. شاید از دوم ابتدایی! یک جا وسایل برقی و سیم و پریز می¬دیدم، دیگر به خطرش فکر نمی¬کردم. اصلاً متوجه نبودم این برق می¬گیرد و می¬کشد. با برق خیلی بازی می-کردم. بعدها همین علاقه¬ را دنبال کردم. آن¬موقع نمی¬دانستم مسیر زندگی¬ام - به ویژه در انقلاب و جنگ- با همین علاقه شکل خواهد گرفت.

دایی، مغازه الکتریکی داشت. دانش آموز ابتدایی بودم، رفتم آن¬جا، مشغول به کار شدم. دایی بیشتر وقت¬ها در مغازه نمی-ماند. چون به آن صورت کاری نبود که بماند. تاکسی داشت، می¬فت مسافرکشی. مغازه را من می¬چرخاندم. مثلاً یک پنکه می¬آوردند، می¬گفتند خراب است. می¬گرفتم، می¬شستم، ریزش می¬کردم و خلاصه یک جوری سرهم¬اش می¬کردم و پنکه راه می¬افتاد. ته کار می¬دیدم چند تا پیچ اضافه مانده! همین طوری کار یاد گرفتم.

دوران راهنمایی، رفتم مغازه الکتریکی حاج سیدعلی برقعی. در فعالیت¬های مذهبی و سیاسی آدم فوق¬العاده¬ای بود. هر سال هیأت می‌برد مشهد. من هم که جزو عوامل بودم، همیشه همراهش می¬رفتم. مدّاح ثابت هیأت، آقای سازگار  بود.

o

پدرم روی ماها خیلی حساس بود. اجازه نمی¬داد فرصت خلاف پیدا کنیم. بعد از یک هفته کار، خسته و درب و داغان، چهار ریال حقوق گرفته بودیم و در توهّمات خودمان می¬گفتیم؛ فردا با بچه¬ها می¬رویم، گردشی می¬کنیم، دلی از عزا درمی¬آوریم.  بالاخره در حال و هوای جوانی بودیم. اما سحر روز جمعه صدایمان می¬زد؛ اول برای نماز، بعد صبحانه و حرکت به سمت بیابان! ما را می¬برد، تا شب مشغول می¬کرد. بچه¬تر که بودیم، اگر خودش قصد نداشت شب برگردد خانه، سوار الاغ¬مان می¬کرد، پاهایمان را می¬بست به پالان الاغ که یک¬وقت نیفتیم. یکی می¬زد به الاغ و راهی¬اش می¬کرد. آن زبان بسته هم صاف می¬آمد تا در خانه. به خانه که می¬رسیدیم، مادرم دم در ایستاده بود برای تحویل گرفتن ما.

آن¬موقع از این¬همه سخت¬گیری و نظارت ناراحت می¬شدم، اما بعدها که به خودم آمدم، وارد انقلاب و دفاع مقدس و عرصه¬های دیگر شدم، دیدم واقعاً پدر و مادرم خدمت بزرگی در حقّم کرده¬اند. به هم ردیف¬های خودم نگاه می¬کردم، می-دیدم هر کدام گرفتار اعتیاد و مشکلاتی شده¬اند. در جامعه¬ای که همه¬ به سمت فساد تشویق می¬¬شدند، ما حتی یک بار هم لب به سیگار نزدیم.

o

دوستان دوران کودکی¬ام از طیف خودم بودند؛ پایین شهری و اهل کار و تلاش و مسجد. یکی از آن¬ها تقی رستگار  بود. خانه¬شان با خانه¬ی ما پنجاه متر فاصله داشت؛ بچه محل بودیم و هم¬بازی و هم¬مدرسه¬ای. تا پنجم ابتدایی در مدارس هاتف و ارسطو در یک ¬کلاس درس خواندیم. این رفاقت ما تا انقلاب و جنگ و اعزام به لبنان و اسارت او به دست صهیونیست¬ها همچنان ادامه داشت.

علاوه بر او؛ تقی سلطانی بود، حسن بابایی بود و دوستان دیگری که اکثراً به شهادت رسیدند. این¬ها بچه¬هایی بودند اهل مسجد و هیأت.

پدر تقی، اتاق¬ساز بود. اتاق ماشین می¬ساخت. گاراژ¬دار بود. خانواده¬ای بسیار متدیّن و مذهبی بودند. تقی هم پرورش یافته¬ی این خانه بود. طوری که ما خیلی جاها در مقابل او کم می¬آوردیم. تقی برادری داشت به نام محسن. از فعالان انقلاب بود. در یکی از تظاهرات¬های قبل از انقلاب که در بازار قم بوده، گاردی¬ها با مردم درگیر شده و او را با تیر می¬زنند. محسن قبل از رسیدن به بیمارستان به شهادت رسید.

تقی هم متدیّن بود، هم خیلی با صفا و مهربان و پر انرژی. نشانه¬گیری فوق¬العاده¬ای داشت. با سنگ نقطه را در دوردست می¬زد. گنجشک را روی هوا هدف قرار می¬داد. حتی زمان جنگ که در کردستان و مریوان با هم بودیم، هر وقت اسلحه¬های کالیبر50 خراب می¬شد، می¬آوردند او تعمیر می¬کرد. وقتی می¬خواست امتحان کند، حتماً باید یک پرنده را در هوا می¬زد. بعد هم کبابی و سور و ساتی!

o

روز نوزده دی  1356 رفته بودم حرم برای نماز و زیارت. شانزده ساله بودم. از حرم که آمدم بیرون، دیدم تعدادی از روحانیون در خیابان چهارمردان جمع شده¬اند. از مدرسه¬ی فیضیه و جاهای دیگر آمده بودند. شعار می¬دادند " یا مرگ یا خمینی".

رفتم طرف¬شان. قبلاً از پدرم چیزهایی درباره آیت¬الله خمینی شنیده بودم. از سال 56 عکس او در خانه¬ی ما بود. منتها من از قضایا¬ی انقلاب اطلاعی نداشتم. تا این¬که آن ماجرای 19 دی به وجود آمد.

نیروهای شهربانی  و گارد شاهنشاهی  در مقابل روحانیون نیرو پیاده کرده بودند. می¬خواستند تظاهرات را سرکوب کنند. من درست وسط این دو تا بودم. از چیزی هم خبر نداشتم. برای اولین بار بود این اوضاع را می¬دیدم. اصلاً جرقه¬ی آشکار انقلاب قم از همین¬جا زده شد. بعد از این قضیه بود که شهرهای دیگر هم یکی پس از دیگری بیدار شدند.

من که دیدم آن وسط گیر افتاده¬ام، رفتم پشت یک پست برق، قایم شدم. تنها هم بودم. یک دفعه دیدم یکی از نیروهای گارد بالای سرم است. از پشت یقه¬ام را گرفت و بلند کرد. گفت: «این¬جا چیکار می¬کنی؟!»

گفتم: هیچی. شلوغ شده، نشستم تا خلوت بشه، برم خونه.

دو، سه تا سیلی خواباند زیر گوشم. یک اُردنگی هم زد و پرتابم کرد روی زمین. بلند شدم، آمدم سمت روحانیون. همان موقع اوضاع شلوغ شد و گاردی¬ها حمله کردند. مردم هم ریختند تو خیابان و لاستیک آتش زدند.

آن شب نتوانستم بروم خانه. رفتم منزل حاج علی برقعی. او درباره¬ی اوضاع اتفاق افتاده برایم صحبت کرد. شخصیت آیت-الله خمینی را برایم توصیف کرد و حرارت انقلاب و عشق امام را در دلم کاشت. شب را همان¬جا خوابیدم.

فردا دوباره رفتیم خیابان چهارمردان. کار تازه شروع شده بود و من به این جریان پیوسته بودم.

o

یک روز مرا دستگیر کردند. خرداد یا تیر 57 بود. مرا در خیابان گرفتند و بردند شهربانی. تو تظاهرات بودیم. بعد از درگیری فرار کردیم و در یک کوچه‌ی بن بست گرفتار شدیم.

به محض این‌که تظاهرات شروع می‌شد، مردم تمام درهای خانه‌ها را به روی تظاهر کننده¬ها باز می¬کردند. حتی درهای پشت بام¬ها هم باز می¬شد. طوری که از فاصله‌ی دو کیلومتری - از بالای پشت بام- می¬شد تا خانه¬ی خودت بروی. پشت بام به پشت بام می¬رفتیم تا می¬رسیدیم به خانه. آن‌روز استثنائاً ما وارد یک کوچه¬ی بن‌بست شدیم. در خانه¬ها باز شد، اما کمی دیر. مأمورها دیگر رسیده بودند بالای سرم. مرا گرفتند، بردند کلانتری. در همین گیرودار یک دفعه آقای افاضلی جلویم سبز شد. مرا می‌شناخت. بارها به مغازه سیدعلی برقعی آمده بود و من از او پذیرایی کرده بودم. ابتدا سلام و علیک گرمی کرد و گفت: «چی شده؟»

تا آمدم جواب بدهم، محکم زد زیر گوشم. چنان که سرم گیج رفت و معلّق زدم.

چند روز مرا در بازداشتگاه نگه داشت. در طول این چند روز کلّی شکنجه و اذیّت و آزار شدم. هر روز می‌آمدند، سؤال¬پیچ و بازجویی می‌کردند، ولی چیزی دستگیرشان نمی‌شد. من اطلاعاتی نداشتم که به درد آن¬ها بخورد. بعد از هفت، هشت روز آزادم کردند. در حالی که پدر و مادرم اصلاً متوجه این اتفاق نشدند. موقعیتی فرا رسیده بود که یک دفعه پنج، شش روز با خانواده ارتباط نداشتیم. نه سر کار می¬رفتم، نه مدرسه، نه خانه. شب و روزم را گذاشته بودم برای انقلاب. شب¬ها به اتفاق دوستان انقلابی در مساجد، حسینیه‌ها و یا در خانه¬ی دوستان می¬خوابیدیم. روزها هم فعالیت می¬کردیم.

o

برادر داماد ما؛ آقای رضا راستگو، عکّاس بود. وقتی یک عکس امام به دست ما می¬رسید، یک فضای زیر زمینی تاریک برای چاپ عکس پیدا می¬کردیم، دو روز، سه روز می¬رفتیم داخل زیرزمین و شروع می¬کردیم به چاپ. به تعداد زیادی چاپ می‌کردیم. بعد می‌آمدیم بیرون و پخش می‌کردیم. به هرکس هم نمی‌دادیم. به کسانی می¬دادیم که ببرند و در خانه-هایشان نصب کنند.

مراسم روضه¬خوانی منازل را شناسایی می¬کردیم، عکس¬ها و اعلامیه¬ها را می‌رساندیم آن¬جا تا اعلامیه را برای حاضران بخوانند.

کوکتل مولوتف  و سه¬راهی درست می‌کردیم. اعلامیه پخش می¬کردیم.

کوکتل مولوتف و سه راهی وحشتی به دل نیروهای رژیم انداخته بود که هیچ‌وقت جرأت نمی‌کردند وارد کوچه‌ها شوند. اگر در تعقیب مبارزین داخل کوچه‌ای می‌شدند، زود برمی‌گشتند. چون می¬ترسیدند از بالای پشت بام‌ها سه¬راهی و کوکتل بر سرشان بریزد. تقریباً کوچه‌ها برای بچه‌ها امن بود، مگر کوچه‌هایی که شاهراه بود و نیروهای رژیم می¬توانستند با خودروهایشان وارد شوند. کوکتل مولوتف چیز خاصّی نداشت. شیشه و بنزین و یک فتیله که می¬زدیم به سر شیشه. برای این‌که فتیله نیفتد، از گِل استفاده می کردیم. یک کبریت می‌زدند، پرت می‌کردند، آتش می‌زد. بیشتر بر علیه خودروها و نفربرهای رژیم استفاده می‌کردند.

o

آخرین عیدفطر قبل از انقلاب، یادم است همه آمده بودند. آدم‌های مسن، پیرزن¬ها،  پیرمرد‌ها، خلاصه هرکس می¬توانست راه بیاید، آمده بود. چون بعد از نماز عید، قرار بود راه‌پیمایی و تظاهرات صورت بگیرد. در راه¬پیمایی¬های قبلی بیشتر جوان‌ها می‌آمدند. حالا پیر‌ها بودند که جوان¬ها را هم ترغیب می‌کردند. آن سال رفتیم بیابان؛ از قم زدیم بیرون و در صحرا؛ در یک فضای باز جمع شدیم. جمعیّت کم‌کم آمد و نماز عید را شروع کردیم.

در سال‌های قبل، معمولاً نماز عید در مساجد محل ‌خوانده می¬شد. اما آن سال به خاطر بحث انقلاب، نظر آقایان این بود که اجتماع عظیمی از مردم ایجاد شود و اعتراض مردم به رژیم به نمایش گذاشته شود.

خطبه‌هایی که در آن‌جا خوانده شد، عمدتاً سیاسی بود.

موقع برگشت، به صورت راه¬پیمایی و سر دادن شعار، آمدیم جلوی حرم حضرت معصومه. پاتوق نیروهای رژیم، همیشه سر خیابان چهارمردان بود؛ جلوی قبرستان شیخان. چون استارت انقلاب مردمی قم از آن¬جا زده شده بود.

تا جلوی حرم که آمدیم، هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی نزدیک خیابان چهارمردان شدیم، تیراندازی‌ها شروع شد. این جمعیّت هر کدام به سمتی پراکنده شدند. از کوچه¬ها، پس¬کوچه¬ها، گذر خان ... پخش شدند به اطراف. بخش عمده‌ای از جمعیّت از بازارچه روبه‌روی حرم آمدند به خیابان چهارمردان. در خیابان چهارمردان جمعیّت تحلیل ‌رفت. به قدری که فقط جوان¬ها ماندند.

o

حسنی آدم جنایتکاری بود. دیده بودند به‌زور چادر از سر خانم‌های محجّبه می‌کشد. چادر پاره می¬کند. دستی در شکنجه و شهادت جوانان داشت. خلاصه بچه¬ها بدجوری کینه¬ی او را به دل گرفته بودند. منتظر فرصتی بودند تا انتقام خیلی¬ها را از او بگیرند. تا این که فرصت فراهم شد.

یک روز آقای حسنی می¬رود بانک برای دریافت حقوق. بچه¬ها گوش به زنگ بودند. می¬دانستند چه روزی برای دریافت حقوق خواهد آمد. به محض این¬که وارد بانک شد، بچه¬ها را صدا زدیم و هجوم بردیم داخل بانک. حسنی وقتی جمعیت را دید، وحشت¬زده دوید، خودش را قایم کرد. از رییس بانک پرسیدیم: کجاست؟

بلند گفت: «به خدا من نمی‌دونم کجاست.»

در حالی¬که با دست، توالت را نشان می‌داد. بچه‌ها رفتند، او را از توالت کشیدند بیرون و حقش را کف دستش گذاشتند.

وقتی خبر کشته شدن حسنی پیچید، نیروهای رژیم ریختند تو خیابان و بنا کردند به تیراندازی هوایی، زمینی،... همه‌جوره می‌زدند.

یک مقدار بالاتر از کلانتری، حمّامی بود به نام حمّام پامِنار. تعدادی از بچه‌ها پناه بردند به این حمّام و مخفی شدند. یکی، دو روزی آن¬جا گرفتار بودند و نمی‌توانستند بیرون بیایند. تا این که اوضاع آرام شد و خارج شدند.

o

تقریباً تا چهل و پنج روز قبل از پیروزی انقلاب در قم فعالیت داشتیم. بعد، رفتیم تهران. البته پیش از آن هم رفت و آمد داشتیم، اما این بار رفتیم و ماندگار شدیم. علت عزیمت¬مان به تهران، پیوستن به قلب انقلاب بود.

روزهای اول، دوم بهمن بود. نقل قولی از امام مطرح شده بود که ایشان فرموده؛ من به ایران خواهم آمد و اداره¬¬ی امور انقلاب را به دست خواهم گرفت. همین موضوع شور و شعف خاصی به انقلابیون داده بود. قدرت و سرعت انقلاب خیلی تند شده بود. آن¬موقع بود که ما احساس کردیم باید جدی¬تر وارد شویم. جواد دل¬آذر و بروبچه¬هایشان راهنمایی¬مان کردند؛ قلب انقلاب در خیابان¬های تهران می¬تپد.  برای این¬که از بطن انقلاب دور نباشید، باید در جایی فعالیت کنید که به بازگشت حضرت امام کمک بیشتری کند.

این شد که تصمیم جدی گرفتیم بیاییم تهران.

موضوع بازگشت امام مدام امروز و فردا می¬شد. دولت بختیار مانع جدی ورود امام به ایران بود. همین باعث شده بود واکنش انقلابیون شدیدتر شود. تصمیم ما برای عزیمت به تهران در واقع یکی از همین واکنش¬ها بود.

من بودم، برادرم علی، آقای دل¬آذر و یکی دو نفر دیگر. همراهمان اعلامیه داشتیم؛ اعلامیه¬ حضرت امام. منتها پیش من نبود. هروقت مأمورها اتوبوس را متوقف می¬کردند، ما خودمان را می¬زدیم به خواب. یک¬بار مرا بیدار کرده و گفتند: «بیا پایین.»

از قبل باهم قرار گذاشته بودیم اگر یکی گرفتار شد، دیگران کاری به او نداشته باشند. به راه خودشان ادامه بدهند. آن¬ها با اتوبوس رفتند و من ماندم.

در حسن¬آباد بودیم؛ جاده¬ی قدیم قم. مأمورها مرا به اتاقی بردند. ابتدا لباس¬هایم را درآورده و همه جای بدنم را گشتند. توی جوراب¬ها، کفش¬ها... یکی آمد، گفت: «کجا می¬خواستی بری؟»

گفتم: تهران.

گفت: «برای چی؟»

گفتم: مهمونی. خونه¬ی عموم.

گفت: «چرا کتونی پات کردی؟»

گفتم: مگه چیه؟ اگه کتونی پوشیدن ایراد داره پس چرا وارد می¬کنن؟

یک کشیده¬ی محکم زد تو ¬صورتم. طوری که گریه¬ام افتاد. اصلاً به جوابم توجه نمی¬کرد. چپ و راست می¬زد. آن¬موقع بچه-هایی که تظاهرات می¬رفتند، برای فرار از دست مأمورها کتانی می¬پوشیدند. به همین خاطر کتانی پوشیدن از نظر مأمورها جرم بود.

بعد از یکی- دو ساعت علّافی، یک افسر آمد که سیگار به لب داشت. او هم بدون پرس و جو زد تو گوشم.

گفت: «آدرس عموتو بده.»

دادم. یک چیزهایی نوشت و از من اثر انگشت گرفت. بعد گفت مرا سوار یک اتوبوس قم- تهران کنند که بروم پی کارم.

o

آمدیم تهران. وقتی رسیدیم، حال و هوای خیابان¬ها کاملاً انقلابی بود. مأموران رژیم در خیابان¬ها مستقر بودند. گوشه و کنار، تجمع مردمی بود و گاه تبدیل به تظاهرات می¬شد.

ما با اتوبوس قم-به نظرم- تا میدان گمرگ آمدیم. اتوبوس¬ها تا گمرگ می¬آمدند. از آن¬جا سوار اتوبوس شهری شدیم که یک¬راست ما را تا جلوی مهدیه  آورد. کمی نگران بودم. نگران از این¬که اگر ساواک اجازه¬ی حضور در مهدیه را ندهد، کجا باید بروم؟

وقتی رسیدیم مهدیه، افراد زیادی آن¬جا بودند. چیزی حدود چهل، پنجاه نفر. ما هم پیوستیم به آن¬ها. جمع، هرجا می‌رفت برای تظاهرات، ما هم می‌رفتیم.

علاوه بر دست¬اندرکاران مهدیه، رادیو انقلاب هم به انقلابیون خط می¬داد. دست‌اندرکاران رادیو خیلی قشنگ برنامه¬های انقلاب را مدیریت می‌کردند. اطلاعیه‌های حضرت امام از همین طریق پخش می‌شد. تحمل رادیو انقلاب برای رژیم خیلی سخت بود. آن‌موقع سیستم‌های پیشرفته¬ی حالا نبود که بتوانند به راحتی مرکز رادیو انقلاب را شناسایی کنند.

o

در ضلع شمال شرقی میدان انقلاب یک سینما هست به نام بهمن. گاه از دیوار پشتی سینما- که داخل دانشگاه تهران بود- می‌رفتیم بالای سینما و از آن¬جا سه‌راهی پرتاب می‌کردیم وسط نیروهای رژیم. یک روز بچه‌ها یک سه‌راهی خیلی سنگین درست کرده بودند که آن‌روز از نیروهای رژیم شاه چند تا زخمی و تلفات گرفت. فرمانده‌ی میدان در این انفجار کشته شد.

تعقیب و گریزهای خیابانی، بیشتر در اطراف دانشگاه بود. دو، سه نوبت هم مجبور شدیم فرار کنیم داخل دانشگاه. آن روز نیروهای رژیم به¬قدری گاز اشک¬آور زدند که برای بعضی از دانشجوها مشکل به¬وجود آمد. خیلی وحشیانه می‌زدند، تیر هوایی شلیک می¬کردند.

بیشتر از نفربر استفاده می‌کردند. تانک هم به میدان آورده بودند، اما استفاده نمی¬کردند. بیشتر جنبه¬ی رعب و وحشت داشت. اما از نفربر برای تعقیب و گریز استفاده می‌کردند.

یک بار در میدان انقلاب یکی از این افسران گاردی به نیروهای تحت امرش دستور داد زمینی بزنند. یکی از سربازها سر اسلحه را برگرداند طرف او و خودش را زد. مشابه این ماجرا در میدان شهدا هم اتفاق افتاده بود. وقتی سرباز فرار کرد، مردم کمکش کردند، نگذاشتند گرفتار گاردی¬ها شود.

از سه‌راهی کوچک و کوکتل¬مولوتف به طور مرتب استفاده می‌کردیم. یکی از شعارهایمان در روزهای اول بهمن این بود؛ "اگر امام فردا نیاد/ سه‌راهی‌ها از قم میاد"

رژیم روی قم حساب ویژه‌ای باز کرده بود. از قم وحشت عجیبی داشت.

o

جلوی سردخانه پر بود از لباس¬های خونی شهدا. بچه¬ها برای سردخانه ساعات نگهبانی تنظیم کرده بودند. ساعت نگهبانی من افتاده بود دوی نیمه شب. آن¬موقع بهشت زهرا مثل حالا نبود. بیابانی بود برهوت. نه چراغی، نه لامپی. بچه¬ها می-گفتند؛ همان فرمانده¬ی میدان که با سه¬راهی انقلابیون در میدان انقلاب کشته شد، الان این¬جاست؛ توی سردخانه!

وقتی دو ساعت نگهبانی¬ام سپری شد، کنجکاو شدم بروم جنازه¬ی فرمانده را ببینم. همه جا سوت و کور بود. پله¬ها را رفتم پایین. تنها بودم¬. هیچ صدایی به جز صدای پاهای من شنیده نمی¬شد. با ترس و لرز خودم را رساندم به کشو¬های سردخانه. یکی¬یکی باز کردم. جنازه¬های متفاوتی جلوی چشمم ظاهر می¬شد، ولی هیچ¬کدام سرهنگ نبود. یکی از کشو¬ها باز نمی¬شد. سرهنگ را دیده بودم. هیکل درشت و سنگینی داشت. کشو را محکم کشیدم بیرون. چنان از جا در آمد که با جنازه افتاد وسط سردخانه و صورت وحشتناکش نمایان شد. سه¬راهی صورتش را متلاشی کرده بود. خیلی ترسیدم. آمدم از پله¬ها برگردم بالا، دیدم پاهایم تکان نمی¬خورد. با هر مصیبتی بود خودم را کشیدم بالا و تاصبح خوابم نبرد.

o

دفتر آیت¬الله طالقانی یک منزل دو طبقه بود. قصه¬ی مشهور آخرین حکومت نظامی رژیم شاه در همان¬جا اتفاق افتاد. دولت بختیار حکومت نظامی اعلام کرد و تهدیدهای سخت و خطرناکی برای قانون¬شکن¬ها در نظر گرفت. به نحوی که حضرت آیت¬الله طالقانی نگران قتل عام مردم شد و با امام تماس گرفت. در آن¬جا بود که امام با این مضمون که؛ فرمان در دست ما نیست، بلکه در دست صاحب اصلی¬اش است، به او قوت قلبی داد و خیالش را برای همیشه آسوده کرد.

خلاصه ما هم مثل مردم در ساعات حکومت نظامی ریختیم تو خیابان و حکومت نظامی را شکستیم. مردم رفته¬رفته جرأت و جسارت بیشتری پیدا کرده، پادگان¬ها را تسخیر کردند. ما وقتی رفتیم پادگان عشرت¬آباد  را تسخیر کنیم، تعدادی از گاردی¬های مسلح از جمله مصطفوی و صادقی به انقلاب پیوسته و سلاح¬هایشان را تحویل دادند. البته بعدها فهمیدیم این¬دو نفر از خیلی وقت پیش با انقلابیون بودند، منتها برای این¬که ارتباطشان را با داخل پادگان قطع نکنند و رابط انقلابیون باشند، آشکار نمی¬کردند.

یکی از گاردی¬های انقلابی با یک خمپاره40 میلی¬متری آمده بود به کمک بچه¬ها. خمپاره¬ را به¬کمر بسته بود و گاردی¬های داخل پادگان را با آن می¬زد.

در آن¬جا بود که برای اولین بار یک اسلحه¬ی ژ3 به دست من افتاد. خیلی¬ها اسلحه به دست آوردند. از جمله گروهک¬ها و به ویژه بچه¬های سازمان مجاهدین خلق  که هدفمندانه سلاح¬ها را به غارت می¬بردند.

آن¬موقع کسی گروهک¬ها و اهداف آن¬ها را به¬خوبی نمی¬شناخت. مردم به¬خاطر اخلاصی که داشتند، به همه خوش¬بینانه نگاه می¬کردند. نمی¬دانستند گروهک¬ها، به ویژه منافقین در حال اندوختن سلاح و مهمات و تجهیزات برای گردن¬کشی در مقابل نهضت امام خمینی هستند.

o

آیت¬الله صادق خلخالی رییس دادگاه انقلاب شد و همه¬ی این قضایا را از دستگیری تا بازجویی، محاکمه و اجرای حکم، در دست گرفت.

هنوز بختیار در رأس دولت بود و زورهای آخرش را برای ماندن بر سر قدرت می¬زد.

عمده¬ی درگیری¬ها در پادگان عشرت¬آباد بود. این پادگان به شکلی نبود که نیروهای مردمی و انقلابی به¬راحتی بتوانند واردش شوند. ما دور پادگان بودیم. داخل پادگان درگیری بود. صدای تیراندازی می¬آمد. در آن وضعیت اگر کسی وارد پادگان می¬شد، جانش را از دست می¬داد. اتفاقی که تسخیر پادگان را آسان کرد، پیوستن بخشی از گاردی¬ها به مردم بود. دو طرف درگیر در پادگان، گاردی بودند. یک¬طرف در حمایت از انقلاب و یک¬طرف در حمایت از شاه. طرف¬های انقلابی در را باز کرده و مردم را فرستادند داخل. ورود مردم به داخل پادگان، رعب و وحشتی در دل گاردی¬های طرفدار شاه ایجاد کرد که در نهایت تسلیم شدند. به این ترتیب پادگان عشرت¬آباد به آسانی سقوط کرد.

اولین کاری که مردم بعد از سقوط هر پادگان انجام می¬دادند، ورود به اسلحه¬خانه و برداشتن سلاح¬ها بود. در این میان عده¬ای فکر مهم¬تری در سر داشتند که به عقل اغلب مردم نمی¬رسید. آن¬ها سریع می¬رفتند دنبال اسناد و مدارک و پرونده-ها. ما آن¬موقع نمی¬دانستیم چه خبر است. آن¬ها چه کسی هستند و برای چه پرونده¬ها را جمع می¬کنند. به کجا می¬خواهند ببرند...

بعدها که دست¬شان رو شد، دیدیم گروهک¬ها- به ویژه منافقین- برای این کار نیروهایی را توجیه کرده و آموزش داده بودند.

در پادگان عشرت¬آباد هم همین¬طور شد. من و امثال من رفتیم دنبال اسلحه. من یک اسلحه ژ3 برداشتم.



جعفر جهروتی¬زاده

دو برادر در انفجاری عظیم ناپدید شدند

بعد از سیزده ماه دوری، مادرم را چند دقیقه دیدم

حسن باقری فردا را می¬دید

شناسایی برای فتح خرمشهر

روزی که نزدیک بود از حاج احمد کتک بخورم

دستی که بی¬هیاهو قطع شد

تولد مین لغزنده

لات آمرزیده

زماني¬كه گردان حمزه در دشت عبّاس و در محاصره¬ي تانك¬هاي عراقي قرار گرفته و مهمات¬شان به پايان رسيده بود، محمدرضا سلطانی که مسؤول تداركات تيپ بود، به همراه برادرش، بلافاصله مهمات را بار ماشين کرده و راه ¬افتادند به سمت خط مقدم، تا هرچه سریع¬تر مهمات را به گردان محاصره شده برسانند.

دشت مثل کف دست صاف و خلوت بود. ماشین مهمات هم مثل زگیل در کف دشت نمایان. هرلحظه امکان داشت ماشین پر از مهمات هدف دشمن قرار بگیرد و هیچ چیز از آن باقی نماند. ولی آن¬ها تصمیم¬شان را گرفته بودند. از جان خود گذشته بودند تا جان بچه¬ها را نجات دهند. با لطف خدا موفق هم شدند. ماشین مهمات صحیح و سالم به خط رسید و کمک بزرگی به بچه¬ها شد.

با این فداکاری برادران سلطانی، چراغی ؛ فرمانده¬ی عملیات، در حالی¬که خودش هنوز در محاصره بود، توانست تمام نیروهای تحت امرش را از محاصره¬ی دشمن خارج کند.

اما این مقدار مهمات کافی نبود. برادران سلطانی برای دومین¬بار تصمیم گرفتند مهمات بیاورند. این بار هم ماشین را پر از مهمات کرده و به سمت خط حرکت کردند، ولی گویا دشمن هوشیار شده بود. تانک¬ها ماشین مهمات را به شدت زیر آتش گرفته بودند. برادران سلطانی بدون لحظه¬ای توقف، با سرعت پیش می¬آمدند. ناگهان یک تير مستقيم تانك به ماشین اصابت کرد و انفجار عظیمی همه چیز را پودر کرد و جز دود و آتش چیزی باقی نگذاشت. دو برادر در یک لحظه با آن انفجار عظیم سوختند و ناپدید شدند. 

o

عمليّات فتح¬المبين، سوم فروردين سال61 شروع شده بود و ما تا بيست فروردين درگير آن بوديم. بعد از عمليات و تثبیت اهداف گرفته شده، آرامشی نسبي در خطوط عملياتي برقرار شد.

حاج احمد متوسلیان  گفت: «برویم و به خانواده شهدا از جمله برادران سلطانی سري بزنیم.»

يك ميني¬بوس راه¬ انداختيم و به اتّفاق آقاي متوسّليان و تعدادي از دوستان ديگر ابتدا به قم و سپس به منزل شهيدان سلطاني رفتيم. اين خانواده سه پسر داشتند که دو تا از آن¬ها را در راه اسلام دادند. پسر سوم¬شان علی نام داشت. کمی آن¬جا نشستیم و بعد حاج احمد گفت: «بريم.»

می¬خواستم از حاج احمد اجازه بگیرم و یک سر به خانواده بزنم. سیزده- چهارده ماه می¬شد که ندیده بودم¬شان.

ما در منزل تلفن نداشتیم و برای صحبت کردن با مادرم باید زنگ می¬زدم به همسایه و او از سر کوچه می¬آمد مادرم را صدا می¬کرد تا بیاید پای تلفن. لذا مراعات می¬کردم و خیلی دیر به دیر- شاید شش ماه یک¬بار- زنگ می¬زدم.

نامه¬ی شخصی¬هم نمی¬نوشتم. یعنی آن¬قدر درگير كار بودم و سرم شلوغ بود که فرصت نمي¬كردم بنشينم نامه بنويسم. البته نامه¬هاي متعددي نوشته بودم، ولی بیشتر جنبه¬ی آگاهی دادن راجع به مسائل سياسي به خانواده بود.

به حاج احمد گفتم: اگه مي¬شه من يه نيم ساعت برم پدر و مادرم رو ببينيم، زود بيام.

حاج احمد با تکه کلام خاص خودش گفت: «نه عزيز من. مگه چند وقته نديدی¬شون؟!»

من چیزی نگفتم. او روحیات خاصی داشت و همیشه طوری رفتار مي¬كرد تا بچّه¬ها خيلي به ماديّات، خانواده و اين مسائل وابستگي نداشته باشند. واقعاً تمام توانش را برای دفاع متمرکز کرده بود. اگر من سيزده ماه بود خانواده را ندیده بودم، او دو سال بود که به خانه نرفته بود. برای مأموريت مي¬آمد تهران، ولی نمی¬رفت خانه. مي¬گفت: «من در حال مأموريتم.»

تقي رستگار آمد کنارم ایستاد و آهسته گفت: «من كاري مي¬كنم كه خانواده¬ت رو ببيني. مي¬ريم در خونه¬تون.»

خانه¬ی آن¬ها در کوچه¬ی ما بود. من نمی¬دانستم چه نقشه¬ای در سر دارد. او رفت و به حاج¬ احمد گفت: «حاجي من يه سر رفتم تا خونه و اومدم، ولي كيف شما را تو خونه جا گذاشتم! ترسیدم اگر تو ماشین بذارم، یکی برداره ببره. ماشین که در و پیکر درست و حسابی نداره.»

حاج احمد ماند لای منگنه. چاره¬ای نداشت. گفت: «زود سوار شین. می¬ریم سر راه کیف رو برمی¬داریم و بی معطلی راه می¬افتیم.»

همه سوار شدیم. تقی مینی¬بوس را هدایت کرد داخل کوچه¬ی خودمان و پیاده شد و رفت تا مثلاً کیف را بیاورد. همسایه-ها در کوچه بودند. نمی¬دانم او به همسایه¬ها اشاره کرد یا خودشان مرا دیده و سریع مادرم را خبر کردند. مادرم آمد.

من خیلی مادرم را دوست داشتم و احترام ویژه¬ای برایش قائل بودم. منتهی برای این که به حرف حاج احمد بی¬توجهی نکرده باشم، حتی از مینی¬بوس پیاده نشدم. پنجره¬ را باز کردم و چند دقیقه¬¬ای با مادرم از بیرون دیدار کردیم. مادرم فقط گریه می¬کرد.

لحظاتی بعد تقی آمد و به سمت منطقه حرکت کردیم.

o

بلافاصله كه برگشتيم، مأموريت بعدي از طريق فرماندهي كل ابلاغ شد. به همراه اكيپ بچّه¬هاي شناسايي راهي شديم. آن¬موقع هنوز اطلاعات عمليات، در جنگ سازماندهي مستحکمی نداشت. فرمانده گردان¬ها عمدتاً قبول نداشتند که یک عنصر اطلاعات برود شناسايي و فرمانده گردان هم با حرف او چهارصد نفر را بردارد، ببرد جلو. می¬گفتند؛ شاید این نیرو ترسيده، تا جايي رفته و برگشته.

اصلاً قبول نمي¬كردند.

آن اوايل حسن باقري  یک كالك عملياتي تهیه کرده و رویش را نایلون کشیده بود تا در جلسات توجيهی استفاده كند. او کالک را پهن كرد. مي¬خواست توضيح بدهد که جمعيت دورش جمع شده و گفتند: «سفره پهن شد. آقا غذا رو بيار.»

مسئله را به¬ شوخی می¬گرفتند. باقري تلاش زیادی ¬كرد تا شناسایی را جا بيندازد. گویا می¬دید در آينده با موانعي كه دشمن مي¬گذارد، جبهه قفل مي¬شود و ما نمی¬توانيم برای شناسایی به عمق مواضع دشمن برويم.

بعدها همین¬طور هم شد. بعد از عملیات رمضان، عمق موانع آن¬قدر زياد شده بود كه ديگر نيروهاي شناسايي نمي¬توانستند از ميدان مين عراق عبور كنند. نهایتاً بچه¬های تخریب آن¬ها را همراهی کرده و در جاهایی مین¬ها را خنثی می¬کردند.

o

آن¬موقع حاج عباس¬كريمي  مسؤول اطلاعات تیپ 27 محمد رسول¬الله بود. عمدتاً فرمانده گردان¬ها و گروهان¬ها، در همان محوری که می¬خواستند عملیات کنند، خودشان مي¬رفتند شناسايي. ولی من تمام محورها، میادین مین و راه¬هایی که گردان¬ها عملیات داشتند را باید شناسایی می¬کردم.

در عمليات بيت¬المقدس از جاده¬ي كارون تا جاده¬ي آسفالت بيست كيلومتر راه بود و ما باید تمام محورها را چك می-کردیم.

سنگر و خاکریز عراقی¬ها درست کنار جاده بود. بچه¬ها به هر سختی که بود، از میدان مین عراق گذشته و تا لب جاده رفتند.

باید طوری معبر زده و از میدان می¬گذشتند که هیچ¬ ردی از خود باقی نگذارند. چرا که به محض روشن شدن هوا، عراق كاملاً ميادین مين را كنترل مي¬كرد. آن¬ها تيمي داشتند كه با دوربين¬هاي بسیار قوی ميدان را كاملاً چك مي¬كردند. خاک زمین به گونه¬ای بود که هرگونه ردِّ پا و یا دست خوردگی روی آن به وضوح مشخص می¬شد. گاهی مجبور می¬شدیم پوتین-هایمان را درآورده و پابرهنه برویم معبر بزنیم.

ما آمديم در دار¬خوین  مستقر شده و شناسايي را از همان¬جا آغاز کردیم. به طور مرتب باید از آن¬جا به دوكوهه  سر مي-زديم. فاصله¬اش با ما تقریباً دويست و بيست كيلومتر  بود و مدام در تردّد بوديم. مي¬رفتيم و مي¬آمديم.

از اهواز تا دو كوهه چيزي حدود صد و هفتاد كيلومتر و تا آبادان شصت-هفتاد كيلومتر راه بود. بعضي روزها لازم مي¬شد دو بار اين مسير را برويم و برگرديم.

حاج احمد تأکید داشت که نیروها این مسیر را پیاده بروند و برگردند و تمام گردان¬ها از نظر جسمي آماده باشند تا شب عمليات، فاصله¬ي بيست كيلومتر را كم نياورند. می¬گفت اگر کسی نمی¬تواند این راه طولانی را پیاده بیاید و مشکلی دارد، مسؤولیت دیگری به او بدهید. اگر شب عملیات یک نیرو زمین¬گیر شود، کل ستون زمین¬گیر می¬شود.

شب عملیات برای ما یک فرصت استثنايي بود و اگر موفق نمي¬شديم خطوط دشمن را بگيريم و تثبيت كنيم و به روز مي¬خورديم، درصد موفقيت¬مان خيلي پايين مي¬آمد. لذا عمدتاً ما بايد اصل غافلگيري در تاريكي شب را رعايت کرده و دشمن را غافلگير مي¬كرديم. خط را گرفته و شبانه تثبيتش مي¬كرديم.

بچه¬ها باید آماده می¬بودند و بلافاصله سنگر مي¬گرفتند تا به محض روشن شدن هوا، جواب پاتك¬هاي دشمن را بدهند.

قبل از عمليات، یک¬بار بچه¬ها را برديم حومه¬ي اهواز. سمت چپ جاده، به طرف آبادان که حرکت می¬کردی، دشت صافی بود که اردوگاه گردان¬ها در آن¬جا بود. نیروهای بسیاری آن¬جا مستقر شده بودند. ساختمان¬های بلند، پرچم و کلی علائم وجود داشت و هواپیماهای عراقی دائم بالای سر منطقه در تردد بودند. شناسایی منطقه برای عراق کار سختی نبود. می-توانستند خیلی راحت دوکوهه را بمباران کنند، ولی این¬کار را نکردند.

o

حاجي¬پور  آمد گفت: «من مي¬خوام براي نيروهام يه مانور خيلي سنگين برگزار كنم.»

حسين قجه¬ای  گفت: «يه مانور براي ما مي¬ذاري كه براي ما بيست تا شهيد بگذاره.»

این یک اصطلاح بود. به این معنی که با جدیت تمام برگزار شود. سنگ تمام گذاشته شود. خلاصه این¬که؛ کم نگذارید. نه این¬که برای نیروهایش ارزشی قائل نباشد. اتفاقاً حسین اعتقاد داشت در مانور عین جدیت مانور نبايد حتی از بینی کسی خون بیاید. می¬گفت آتش مانور قطعاً باید آتشی باشد که از آتش دشمن سنگین¬تر باشد و در شب عمليات، حجم آتش دشمن نتواند بچه¬ها را زمين¬گير كند.

ما مانور را گذاشتیم. حاجي¬پور خودش از گاردی¬های زمان شاه بود که آن¬زمان در پادگان ولی¬عصر مستقر بودند و آشنایی خوبی با سلاح¬های سنگین داشت. یک خمپاره¬60 گذاشته بود و همين طور اطراف بچه¬ها را مي¬زد.

خمپاره60 سوت ندارد و همين¬طور مي¬خورد زمين و منفجر مي¬شود. يك¬دفعه ديديم يكي از بچه¬ها با سر و صدا آمد به حاجي¬پور گفت: «حاجي نزن! خورد كنار بچه¬ها.»

حاجي با لهجه¬ي تركي گفت: «برو اون¬ور. همش دو تا گلوله ديگه مونده.»

آن دو گلوله را هم انداخت.

حاجی¬پور هم بچه¬ها را خیلی دوست داشت. زمانی¬كه نزديك سد دربندي¬خوان عراق مستقر بوديم، مسیر زیادی را می¬رفت و از رودخانه¬هاي فرعي كه به سد می¬ریختند، ماهي مي¬گرفت. يك¬دفعه مي¬ديديم يك گوني پر از ماهي آورده. آن¬ها را کباب می¬کرد و مثل یک پدر بین بچه¬ها تقسیم می¬کرد. اصطلاح "دریا دل" را او به بسیجی¬ها نسبت داده بود. علاقه¬¬ی زیادی به بچه¬ها داشت و راضی نمی¬شد خون از بینی کسی بریزد، ولی به عمق قضیه فکر می¬کرد و می¬خواست کاملاً بچه-ها را برای عملیات آماده کند.

اجرای این مانور سنگین باعث شد در آن عملیات، از ناحیه¬ی تخریب هيچ اتفاقي براي بچه¬ها نیفتد. آتشی که دشمن آن-شب بر سر نیروهای ما می¬ریخت، برای بچه¬ها مثل ترقه بازی بود و آتش دشمن را به تمسخر گرفته بودند. نیروهای ما ظرف كوتاه¬ترين زمان توانستند سنگرهاي روي ارتفاعات را بگيرند و از ميدان مين عبور كنند.

این مانورها، براي تمام گردان¬ها برگزار شد.

o

باید بچه¬های تخریب را هم آماده کرده و در شب عملیات بنا به نیاز گردان¬ها تقسیم می¬کردیم. در عملیات فتح¬المبين و بیت¬المقدس همين کار را کردیم. بچه¬هاي تخريب را تقسيم كرده و خودمان به عنوان جانشين گردان مالك، با آن¬ها رفتیم.

امکاناتی که ما در تخریب برای خنثی کردن مین نیاز داشتیم، خیلی پیش پا افتاده بود از جمله؛ سیم¬چین و سرنيزه. ولی ما همان را هم نداشتیم.

یادم می¬آید، یک روز داشتم از در انرژي اتمي؛ جاده¬ي اهواز- آبادان بيرون مي¬آمدم، حاج احمد هم داشت می¬رفت داخل. ايستاديم و سلام عليك كرديم.

به حاجي گفتم: بچه¬هايمان سرنيزه ندارند.

حاجي گفت: «برو كه امشب عملياته.»

گفتم: «آخه چطور؟! ما سرنيزه نداريم.»

یک دفعه حاجي به¬هم ريخت. من گفتم: «اگه سرنيزه نيست، بچه¬ها مي¬تونن با سمبه¬ي كلاج هم مين رو پيدا كنن.»

حاجي پياده شد که یک کشیده زیر گوشم بزند. او از جلسه¬ی قرارگاه برمی¬گشت و اتفاقاتي که آن¬جا افتاده بود، كاملاً عصبی¬اش کرده بود.

اين يك عمليات مشترك بين ارتش و سپاه بود و آن¬جا هم بحث عدم امكانات، سلاح، هلي¬كوپتر، توپ و... بود.

وقتی بعد از جلسه من هم از نبود امکانات گلایه کردم، صبرش تمام شد و منفجر شد. من که دیدم اوضاع خراب است، سریع سرم را انداختم پایین و از آن¬جا دور شدم.

حاجي می¬گفت: «چون در تحريم هستيم و امکانات نداریم باید بنشينيم و دست روی دست بگذاريم تا دشمن هر بلايي می¬خواد سرمون بياره؟ بالاخره با همين امكانات بايد كارمون رو انجام بديم.»

خيلي از بچه¬هاي ما اسلحه نداشتند. دو- سه ساعت به عمليات مانده بود و حاجی آن¬قدر عصباني بود كه نمي¬شد با او حرف زد. ساعت پنج بعد از ظهر مشخص شده بود که امشب عملیات است.

o

بچه¬ها را آماده كرديم و گردان¬ها همه به خط شدند. ما بلافاصله نيروهايمان را داخل گردان¬ها تقسيم كرده و برای عبور از کارون، به سمت رودخانه راهی شدیم.

از جاده¬ي آسفالتي اهواز- آبادان، تا لب كارون فاصله¬ي نسبتاً طولاني بود که جاده نداشت. با گريدر روی زمین را تیغ انداخته و مسیری را مشخص کرده بودند. فاصله¬ی زیادی با عراق نداشتیم. آن¬ها آن¬طرف جاده؛ روی پُل مارِد مستقر بودند و با دیدن کوچکترین نوری منطقه را زیر آتش می¬گرفتند. ما شيشه¬ي ماشين¬ها را گِل ماليده و چراغ¬ها را خاموش کرده بودیم. هوا بسیار تاریک بود. در آن ظلمات خودروها، نفربرها و نیروها همه درحال حرکت بودند. صحنه¬ی عجیبی شده بود. همین¬طور با هم برخورد می¬کردند و پیش می¬رفتند.

تعدادی از بچه¬ها پشت وانت نشسته بودند. ماشینی از بغل وانت رد می¬شده که دست یکی از بچه¬ها را قطع می¬کند. کسی متوجه این موضوع نمی¬شود. آن بسیجی هم چیزی نمی¬گوید. تا این¬که آن¬قدر خون از دستش می¬رود که بی¬هوش پشت وانت می¬افتد. آنگاه بچه¬ها متوجه می¬شوند که دستش قطع شده!

o

از کارون عبور کردیم. هرکس به سمت نقطه¬ای که قبلاً مشخص شده بود حرکت کرد. نزديك بيست كيلومتر پياده¬روي کردیم تا رسيديم به جاده¬ي آسفالتي و جاده را از دشمن گرفتیم و تثبيت كرديم.

درگيري پراكنده ادامه داشت. ما تعدادی اسير هم گرفته بوديم. معمولاً عرف ارتش¬هاي نظامي دنيا این است كه در حين عمليات بايد اسير را بكشي. چون گرفتن اسير، بخشي از قواي نيروي عمل كننده را مي¬گيرد و در اجرای عمليات مشكل ايجاد مي¬كند. ولي بچه¬هاي ما هيچ وقت از دايره¬ي انسانيت خارج نشده و تا جايي كه امکان داشت، عراقی¬های مسلمان را نمی¬کشتند، اما بعثی¬ها را چرا.

آن¬شب احمد بابايي  هم پشت جاده مجروح شد. در همین گير و دار حاج احمد با ما تماس گرفت و گفت: «گردان سلمان نتونسته برسه. شما بچّه¬ها رو بردارين و برين اون¬ور جاده و تا حدي مأموريت گردان سلمان رو انجام بدين.»

ما يك گروهان از بچه¬هاي گردان مالك را برداشتيم. از جاده عبور كرده و کار پاکسازی را شروع كرديم. آن¬شب تعدادی از عراقی¬ها را کشته و حدود سيصد نفرشان را هم به اسارت گرفتيم. تعدادي از بچه¬هاي ما هم شهيد شدند.

هوا روشن شده بود و ما آن¬قدر از جاده فاصله گرفته بودیم که ديگر جاده را نمي¬ديديم. سنگرهاي پراكنده¬اي در اطراف بود که آن¬ها را با نارنجک خفه می¬کردیم. در همين گير و دار گلوله¬ای به دست من خورد و از طرف ديگر خارج شد. شاکری  و یک¬نفر دیگر با من بودند که کمک كردند و دست مرا بستند.

از یک سنگر آتش شدیدی با تیربار به سمت ما شلیک می¬شد. نفری که همراه ما بود گفت: «من برم داخل سنگر نارنجك بيندازم.»

وقتي رفت آتش دشمن را خاموش كند، همان¬جا گلوله¬ای به سرش خورد. رفتیم بیاوریمش عقب، که همان¬جا شهید شد. با همان وضعیت آمدیم عقب.

آن¬قدر مشکل سلاح و مهمّات داشتيم که من با این¬که دستم تيرخورده بود، حداقل ده اسلحه و كلي مهمّات با خودم آوردم عقب. اسلحه¬ها را انداختم دورگردنم و تا جایی که در توانم بود، مهمات برداشتم.

حاج احمد خودش آمده بود کنار جاده و پشت بي¬سيم فریاد می¬زد و می¬گفت: «الان عراق آتیشش رو شروع مي¬كنه، پس آتیش توپ¬خونه چی شد؟!»

درخواست آتش و توپ¬خانه مي¬كرد که توپ¬خانه هم چند گلوله زد و آتش ما تمام شد.

من دستم را گذاشته بودم داخل جيبم که حاج احمد مجروحیتم را نبیند. آن¬قدر مشكل داشتيم و با كمبود كادر باتجربه مواجه بوديم كه نمی¬خواستم حاجی را ناراحت کنم. اوضاع جوری بود که يك نفر سه –چهار تا مسؤوليت داشت.

حاجی برگشت، نگاهم کرد و دید دستم در جیبم است. داد زد: «آقا دستتو از جيبت درآر.»

خون زیادی از دستم رفته بود. این پا و آن¬پا کردم و از حال رفتم.

o

در پایگاه انرژي اتمي، یک بيمارستان صحرايي برپا کرده بوديم. وقتی چشم باز كردم، ديدم روی برانکارد بهداری هستم. هواپيماهاي عراقي از فاصله¬ی بسیار پایین منطقه را بمباران می¬کردند و شدت آتششان زیاد بود، ولی متأسفانه ما پدافند قوی¬ای نداشتیم که آن¬ها را بزند. فقط گاهی ارتش با هواپیماهای خودش در آسمان آن¬ها را می¬زد. در همان گير و دار مرا با هواپيما به اهواز منتقل كردند.

خون زیادی ا

  22 اردیبهشت 1393
  3 125

  ویژه نامه ها

  لینک دوستان

  نظرسنجی

نظرشما در موردمحتوا و قالب بندی سایت معبر نور چیست؟


  اوقات شرعی

  یاد یاران